شنبه, 12ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان حکایت 6410 روز اسارت «سیدالاسرا»

نام‌آوران ایرانی

حکایت 6410 روز اسارت «سیدالاسرا»

برگرفته از روزنامه اطلاعات، شماره  25693، چهارشنبه 27 شهریور 1392


اشاره: رژیم بعث عراق در جریان جنگ تحمیلی در کنار جنایت‌های پر تعداد جنگی، در دوران اسارت رزمندگان هم از هیچ اقدامی برای آزار و اذیت اسرا فروگذار نکرد و به بدترین شکل، به شکنجه اسرا پرداخت. امیر سرلشکرخلبان آزاده شهید حسین لشگری یکی از آزادگان دفاع مقدس بود که 6410 روز را در اسارت به سر برد و ذره‌ای از همت او زیر شکنجه بعثی‌ها کاسته نشد.

در روزهای پایانی عمر این آزاده شهید، فرصتی پیش آمد که پای صحبت‌های وی بنشینیم و مروری بر دوران پر درد اما عزت‌آفرین این عزیز سفرکرده داشته باشیم. لشگری جوان رفت و پیر بازگشت، سالم رفت و بیمار بازگشت. و در تمامی 6410 روز اسارت از ایمان و اراده راسخ او به اندازه سر سوزنی کم نشد.

وی هنگام مصاحبه چند بار تأکید کرد صدام او را به نام می‌شناخته و کینه و دشمنی خاصی نسبت به او داشته است.

***

لشگری که بود

لشگری 20 اسفند 1331 در ضیاءآباد از توابع استان قزوین در خانواده‌ای متدین به دنیا آمد. پس از اتمام تحصیلات و اخذ دیپلم با شرکت در آزمون خلبانی نیروی هوایی به استخدام این نیرو در آمد و در سال 1354 برای تکمیل آموزش به آمریکا اعزام شد و پس از بازگشت به عنوان خلبان هواپیمای شکاری اف ـ5 مشغول خدمت شد. لشکری چندی بعد برای دفاع از حریم هوایی کشور به پایگاه دزفول منتقل شد و سرانجام در روز 27 شهریور 59 در پاسخ به حملات دشمن بعثی در پروازی به منطقه زرباتیه، هواپیمای او مورد هدف آتشبار دشمن قرار گرفت و سقوط کرد.

او هنگامی که به هوش آمد خود را در محاصره دشمن دید. این خلبان دوران دفاع مقدس در ادامه مصاحبه به روی صندلی کمی جابجا شد، چشمانش افق دوری را دید، به سالهای تلخ اسارت بازگشته است از سوی دیگر هنگام مصاحبه، وی بیش از حد به میز تکیه می‌کند، نمی‌دانم در درونش چه می‌گذرد. هنگام پرش از هواپیما سه دنده و مهره کمرش آسیب دیده‌اند. وی همچنین به دلیل شرایط نامساعد دوران اسارت و شکنجه، از درد کلیه رنج می‌برد.

 

اشک برای دشمن اسیر

لشگری هنگام این مصاحبه، چند بار چشم‌هایش اشکبار شد. نخستین بار زمانی است که از نخستین دیدارش با پسرش حرف زد، دومین بار زمانی است که پس از سالها اسارت در عراق از فاصله 25 متری موفق به دیدن بارگاه مقدس امام موسی‌ابن جعفر و امام محمدتقی(ع) شد و سومین بار هم هنگامی است که خبر اسارت صدام را شنید. به او گفتم آقای لشگری، صدام شما را حدود 17 سال در بدترین شرایط و با انواع اهانت‌ها و شکنجه‌های روحی و جسمی اسیر کرده بود. چرا؟!

لحظه‌ای چشم‌هایش را با دست گرفت و سپس گفت: شبی که او را گرفتند شاد نشدم به حال او گریه کردم او اسیر شده بود و من خوب می‌دانم اسارت یعنی چه. لحظه‌های پرسکوت بر مجلس ما حکمفرما شد در چشمان یکدیگر خیره شدیم. او بر دشمن خود رحم کرد و بر اسارت او اشک ریخت، در حالی که همین دشمن 17 سال تلاش کرد او را درهم بشکند در نخستین روزهای ابتدایی اسارت او را به زندان استخبارات عراق بردند و شکنجه کردند گیره‌های برقی را به جاهای مختلف بدنش وصل می‌کردند. وی افزود: در آن لحظه‌ها از شدت درد احساس می‌کردم همه اجزاء بدنم از هم جدا می‌شوند. این کار برای آن بود که اعتراف کنم یا ندامت‌نامه‌ای به صدام بنویسم و تقاضای عفو کنم. اما هیچگاه ننوشتم صدام مرا می‌شناخت و سالها من را در زندانهای گوناگون دور از چشم مأموران صلیب سرخ مخفی کرد تا ادعا کند که مثلاً ما جنگ را شروع کردیم، در حالی که همه می‌دانستند آغازگر جنگ چه کسی بود لشگری تأکید کرد: زمان اسارت پسرم چهارماهه و وقتی برگشتم دانشجوی سال اول دانشکده دندانپزشکی بود.

روزی که اسیر شدم ستوان یکم بودم .وی یادآور می‌شود: وقتی به سلول شماره 8 استخبارات برگشتم، غیر از 6 نگهبان، به شخص دیگری اجازه نمی‌دادند از وجود من مطلع شوند. صدام من را می‌شناخت و تمام رفتار من به او گزارش می‌شد. او نمایندگانی را نزد من می‌فرستاد تا اگر همسر، درجه یا اجازه سفر به هر کشوری را بخواهم، به آنها بگویم و در حقیقت من را مجبور به پذیرفتن این موضوع‌ها کنند.

در جواب درخواست آنها می‌گفتم : من همسر و فرزند دارم و می‌خواهم با بدن سالم و روحیه‌ای شاد نزد آنها بازگردم.

ماجرای سفره هفت سین و رادیو

یک سال عید نوروز در زندان سفره هفت‌سین پهن کردیم اما از آنجایی که وسایل این سفره را نداشتیم، به جای آن هفت نفر را که درجه‌شان با حرف سین شروع می‌شد، سرسفره هفت سین نشاندیم. برای پذیرایی از خودمان هم، نان خشک را می‌کوبیدیم و از چای شیرین هم، نبات به دست می‌آوردیم، سپس این دو ماده را مخلوط و شیرینی تهیه می‌کردیم. وی درباره استفاده از رسانه‌ها برای به دست آوردن اخبار، تأکید کرد: در آن زمان با هزار مشکل و کلک، یک رادیو بدست آوردیم اما باتری نداشتیم. یکی از خلبان‌ها در جایی خوانده بود که می‌توان از آب میوه‌های ترش، نیروی الکتریسته بدست آورد. برای انجام این کار دست به کار شدیم و از حالت اسیدی آب انار، باتری ساختیم و بالاخره توانستیم رادیو را روشن کنیم.

لشگری گفت: دو سال از مدت اسارتم را در یک سلول و با مارمولک‌ها سپری کردم و این خزنده‌ها تنها سرگرمی‌ام بودند. روزها می‌گذشت، از خداوند بزرگ فقط طلب صبر و سلامتی داشتم. سرانجام پس از تبادل‌نامه و شناسایی توسط اعضای صلیب سرخ جهانی، روز رهایی فرا رسید. ساعت 8 و 30 دقیقه صبح 17 فروردین 1377 همراه مقامات عراقی به سمت مرز حرکت کردیم. من را در فاصله 100 متری مرز ایران به داخل یک دفتر راهنمایی کردند، در آنجا خبرنگاران صلیب سرخ سئوالاتی کردند که پاسخ مناسب داده شد. یکی از کارشناسان صلیب سرخ جلو آمد و گفت می‌خواهم با تو گفتگوی خصوصی داشته باشم.

گفتم سئوال کن، او گفت اگر می‌خواهی به هر کشوری که مایل هستی پناهنده شوی، ما از لحاظ سیاسی و مالی به تو کمک می‌کنیم، اگر بپذیری ما اسم تو را به ایران و یا خانواده‌ات نمی‌دهیم. در جواب گفتم من شرایط بد اسارت را تحمل کردم که به کشورم برگردم، ضمناً خواهشی دارم، چنانچه در فاصله‌ای که تا مرز ایران داریم برایم اتفاقی افتاد، حتماً جسدم را به ایران تحویل دهید، زیرا خانواده و ملت قهرمان ایران در انتظار من هستند. سرانجام به خاک ایران وارد شدم جمعیت مردم قابل کنترل نبود و من را روی شانه بلند کردند و با شعار لشگری قهرمان خوش‌آمدی به ایران، به جلو بردند. در قصر شیرین برای نخستین بار پس از 17 سال به صورت تلفنی با همسرم صحبت کردم و روز بعد علی پسرم را در تهران در آغوش گرفتم. سپس در کنار همراهان به بیت رهبری رفتیم. در این جلسه مقام معظم رهبری من را به عنوان سیدالاسرا مفتحر فرمودندو ایشان با دست مبارک خود درجات امیری مرا نصب کردند. لشگری یادآور شد: پدرم در سال‌های اسارت من از دنیا رفته بود. امّا انگیزه‌ای که سبب شد خاطراتم را روی کاغذ بیاورم، این بود که نمی‌خواستم این دوران را فراموش کنم می‌خواستم هراز چندگاهی این مطالب را بخوانم و به یاد بیاورم که چه روزهایی بر من گذشته است.

همچنین می‌خواستم بنویسم تا برای تاریخ ایران و نسل‌های آینده بماند و بدانند امنیت آزادی و استقلالی که دارند به بهای خون شهیدان و جانبازان عزیز و گرامی و همچنین تحمل سختی‌ها، اهانت‌ها، کتک‌خوردن‌ها و هتک حرمت آزادگان عزیز و صبور به دست آمده است. از همه اینها بالاتر صبر و بزرگواری خانواده معظم شهدا، جانبازان، آزادگان مفقودان است که با روحیه‌ای در خور تحسین این آزمایش الهی را پشت سر گذاشتند و پیروز و سرفراز جاودان تاریخ شدند. من روزی هزاران بار خدا را شکر می‌کنم که این توفیق را به من عنایت فرمود تا در کنار خانواده‌ام باشم ؛ همسری که به دلیل خون دل خوردن در مدت 17 سال آنقدر اعصابش ضعیف شده است که کوچکترین ناملایمتی او را نارحت می‌کند.

حرف‌هایمان که تمام شد دفتر امیر لشگری را ترک کردیم و قرار شد دو روز دیگر همراه محمد مهدی ذبیحیان، خبرنگار عکاس برای ادامه مصاحبه برویم. اما لشگری قهرمان به مولایش علی (ع) و اسوه روزهای اسارتش امام حسین(ع) پیوست، روحش شاد. به تعداد روزهای اسارتش، سوره حمد خواهم خواند.

* گفتگو از: عباس آذرخش

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید