دوشنبه, 14ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان محمدعلی سپانلو؛ از زندگی تا مرگ

نام‌آوران ایرانی

محمدعلی سپانلو؛ از زندگی تا مرگ

محمدعلی سپانلو که حافظه تاریخی خوبی از ادبیات معاصر داشت شامگاه 21 اردیبهشت‌ماه 1394 شعر پایانی زندگی را سرود.

نمشي , adidas bold age leggings girls dance studio - تسوق تشكيلة اديداس اوريجينالز للأطفال مع تخفيضات 25 - 75% أونلاين في السعودية | Women's Nike Air Force 1 Shadow trainers - Latest Releases - IetpShops , nike tiempo leather turf 2010

به گزارش خبرنگار ادبیات ایسنا، سپانلو در کنار شعر به پژوهش در حوزه ادبیات و ترجمه نیز می‌پرداخت و کتاب‌هایی را در این زمینه‌ها منتشر کرده بود.

محمدعلی سپانلو شاعری‌ است که در سال 1347 و یک ماه بعد از اولین حمله اسراییل به فلسطین، شعری در حمایت از فلسطینی‌ها نوشت. او همچنین شعر معروف «نام تمام مردگان یحیاست» را در فضای دفاع مقدس و جنگ تحمیلی عراق علیه ایران سروده است. دیگر شعر معروف سپانلو سروده‌اش برای احمد شاه مسعود - قهرمان ملی افغانستان - است.

سپانلو با اشاره به شعر «چریک‌های عرب» می‌گفت او اولین شعر فلسطین را گفته و به این موضوع افتخار می‌کند. سپانلو همچنین می‌گفت شعر «چریک‌های عرب» را که در ‌مردادماه سال 1347 بعد از شکست اعراب از اسراییل در جنگ شش‌روزه سروده، در «کیهان روزانه» چاپ کرده و بعد آن را در دهه‌ 50 در مجموعه‌ شعر «هجوم» که چند سال در محاق بوده، منتشر می‌کند. تأکید هم داشت که شعر را همان زمان در روزنامه چاپ کرده تا تاریخ سرایشش مشخص باشد.

او همچنین درباره شعری که به علی دایی تقدیم کرده بود می‌گفت این‌که این موضوع در پی حرف دایی درباره‌ تعلق آذربایجان به ایران بوده است. سپانلو تاکید داشت که ایران برایش اهمیت زیادی دارد.

***

محمدعلی سپانلو، شاعر، پژوهشگر و مترجم پیشکسوت، شامگاه دوشنبه 21 اردیبهشت‌ماه 1394 در بیمارستان درگذشت. او که چند سالی از سرطان ریه رنج می‌برد اخیرا در پی ناراحتی ریوی و تنفسی در بخش ICU بیمارستانی در تهران بستری شده‌ بود.

سپانلو متولد 29 آبان‌ماه سال 1319 در تهران بود. «رگبارها»، «پیاده‌روها»، «سندباد غایب»، «هجوم»، «نبض وطنم را می‌گیرم»، «خانم‌زمان»، «تبعید در وطن»، «ساعت امید»، «خیابان‌ها، بیابان‌ها»، «فیروزه‌ در غبار»، «پاییز در بزرگراه»، «ژالیزیانا»، «کاشف از یادرفته‌ها» و «قایق‌سواری در تهران» از مجموعه‌ شعرهای این شاعرند.

همچنین ترجمه‌ «آن‌ها به اسب‌ها شلیک می‌کنند» نوشته‌ هوراس مک‌کوی، «مقلدها» نوشته‌ گراهام گرین، «شهربندان» و «عادل‌ها» نوشته‌ آلبر کامو، «کودکی یک رییس» نوشته‌ ژان پل سارتر، «دهلیز و پلکان» شعرهای یانیس ریتسوس و «گیوم آپولینر در آیینه‌ آثارش» - شعرها و زندگی‌نامه‌ گیوم آپولینر - از دیگر آثار منتشرشده‌ او هستند.

«چهار شاعر آزادی» (زندگی و احوال چهار شاعر عصر مشروطه؛ عارف قزوینی، میرزاده عشقی، ملک‌الشعرا بهار، فرخی یزدی) دیگر کتاب این پژوهشگر است.

محمدعلی سپانلو که در سال‌های دور تجربه حضور در فیلم‌های «آرامش در حضور دیگران» (ناصر تقوایی / 1351)، «ستارخان» (علی حاتمی / 1351) و «شناسایی» (محمدرضا اعلامی / 1366) را داشت در سال 1380 هم در فیلم «رخساره» امیر قویدل به ایفای نقش پرداخت.

سپانلو درباره بازیگری به ایسنا گفته بود: در بعضی موارد انگیزه کنجکاوی بود به یک مدیوم هنری و در بعضی موارد به‌خاطر بعضی مسائل مثلا مشکل در انتشار کتاب و برای گذران زندگی.

او از نقش‌هایی که ایفا کرده بود، نقشش در فیلم «ستارخان» را بیش‌تر دوست داشت، هرچند نقش کوتاهی بود، و علت آن را علاقه به مشروطه عنوان می‌کرد.

اما ماجرای فیلم «آرامش در حضور دیگران» به سال 1348 بازمی‌گردد. سپانلو درباره آن ‌روزها می‌گفت: من تقوایی را به نام می‌شناختم، روزهایی که او داستان می‌نوشت و در مجله «آرش» منتشر می‌شد.

روزی او را در منزل سیروس طاهباز دیدم و این اولین آشنایی من با او بود. بعد در هتل مرمر یک بار دیگر تقوایی را دیدم، از من پرسید که فیلم بازی می‌کنی؟ من نمی‌دانستم که او فیلم‌ساز هم هست. گفت که همه برای من مجانی بازی می‌کنند چون پولی ندارم و به جایی هم وابسته نیستم. قرار شد که من در این فیلم بازی کنم. غلامحسین ساعدی فیلمنامه را داد و سیروس طاهباز هم خانه‌اش را، هر دو هم بدون

دریافت پول و این‌طور بود که «آرامش در حضور دیگران» ساخته شد.

***

محمدعلی سپانلو در مقدمه گزینه اشعارش (چاپ اول 1383) در مطلبی با عنوان «آبان و بیابان» نوشته است:

«من در آبان به دنیا آمدم - نوزده سال پس از آغاز قرن خورشیدی ما - آبان‌، فرشته آب و فراوانی‌، اما حداقل دو کتاب از پانزده کتاب شعر‌، و بسیاری از سطرهای من‌، از نام و فضای بیابان غبارآلود شده است. در جست‌وجوی رابطه‌ای میان روح و خاک‌، تا شاید شوره‌زار شکوفا شود‌، از کویر ستایش‌ها نوشتم و بارها از خود پرسیدم: آیا کسی که زاده آبان است/ آیینه‌دار عکس بیابان است؟

به نگاه من‌، آبان‌ماه همان جوان خوش‌برخوردی آمد که گل سرخی به یقه بارانی‌اش زده از کویر می‌گذشت. در آن کویر شاعران بسیاری گردش می‌کردند، و سیاحت می‌کردند تابلوهایی را که روی پایه‌ها قد افراشته بود‌؛ تصویرهایی جذاب از شهرهای آینده و از زنان زیبا که لابه‌لای بادهای غبارانگیز لبخند می‌زدند. شگفت‌آور بود که همه‌، در مرحله‌ای از سفر خود،‌ به این نمایشگاه بیابانی رسیده باشند.

کودکی من‌، همان دورانی که می‌گویند نطفه‌های شخصیت شکل می‌گیرد‌، عرصه نوعی هرج و مرج ناشی از جنگ بین‌المللی دوم بود؛‌ با جشن آب محله و بوی گلاب شکر‌، چرخ‌دستی‌ها که قند و شکر کوپنی می‌بردند‌، قشون متفقین و دلبران لهستانی... آن‌ها سایه‌های نیاکان خود را بر سنگفرش‌های تهران قدیم می‌لغزاندند. و من نیز... که شاید دو سایه داشتم. گرچه همزادها سایه ندارند.

از دوره دبستان می‌خواستم شعر بنویسم ولی چیز دندان‌گیری به دست نمی‌آمد. در مدرسه رازی و بعد مدرسه دارالفنون ضمن تقلید از استادان شعر فارسی می‌کوشیدم صدای خودم را بیابم،‌ اما قایق من در باتلاق به سنگینی پیش می‌رفت. روز اول بهمن سال 1340، وقتی از یکی از تظاهرات دانشکده حقوق‌، با سر شکسته و بارانی سرخ از خون به خانه آمدم‌، قلم برداشتم و شاعر شدم. گویی خون غبارهای قریحه مرا شسته بود. ناگهان هرچه می‌خواستم می‌نوشتم یا اختراع می‌کردم‌، زبان‌، سبک‌، تصویر و صدای ویژه خودم را‌، به این تعبیر‌، من فرزند هنری جنبش دانشجویی ایران هستم.

جایی از پنج پشت پدران خود نوشته‌ام و می‌دانستم که این از مقوله فخر به «عظام بالیه» نیست‌؛ نوعی رابطه با پدربزرگ‌های تاریخی که نامه‌های‌شان را با برگ‌های پاییزی برای ما می‌فرستند‌؛ دیداری نه چندان موهوم با سوارکاران‌، ملکه‌ها‌، سیاحان و شاعران. از آن پس بارها در بیابان‌های میهنم‌، که روزگاری دریاها بوده است‌، و طبقات آهکی کوهستان درجات نابودی آن‌ها را ثبت کرده‌، کشتی رانده‌ام‌؛ ملاح خشکرود‌، که به سندباد برمی‌خورد و ناخدا بزرگ را مهرمزی و شاید یزدگرد... تماشایی فراسوی هستی ملموس و محسوس و جستن قالب‌های مناسب عصر و‌ آینده. پرسه در شهرهای خیالی بابل و کلده و تخت جمشید و حتی تهران‌، زیرا حتی در تهران امروزی از شمال (تجریش) تا جنوب (میدان راه‌آهن) قایق رانده‌ام‌؛ سیر و سفری که به علت شیب آب‌، بازگشتی ندارد.

رویاهایی که برای رهایی از آن شعر به دست می‌آمد،‌ اما یک لحظه پس از وصول‌، رویای دیگری می‌آفرید؛‌ چرخه‌ای سرگیجه‌آور که دم دست‌ترین درمان آن پناه بردن به پارک است برای بازی شطرنج با یک ناشناس‌، که شاید همزادی باشد،‌ نگهبان افسانه‌ها‌، افسانه‌های موجود در حافظه جمعی اما هنوز کشف‌نشده‌، همزادی که کلماتش را در فاصله سکوت‌ها و زمان‌های راکد ذخیره می‌کند. در این لحظه شعر‌، با وسوسه‌ای سمج‌، از تاریخ و اسطوره الهام می‌گیرد تا میان کتمان و اعتراف دست و پا بزند.

بسیاری از همکاران اسب‌هایی هستند که بی‌وقفه می‌تازند تا با سر به دیوار بخورند. لباس‌های کهنه را پشت‌ و رو می‌کنند تا مدعی شوند ریخت جدیدی ساخته‌اند. برخی عریان می‌شوند تا به اکتشاف نخستین لباس جلوه بفروشند. در این ضد نبوغ البته قریحه‌ای حیرت‌انگیز نهفته است. اما شاعر که با رمان‌های تاریخی و پلیسی و با قصاید سبک خراسانی بار آمده بود‌، در فاصله سیر از الکساندر دوما به فاکنر‌، از منوچهری به نیما‌، از هوگو به الیوت‌، بازی نکرده بود. پس از تماشای طبیعت به شناخت تمدن کوشید‌، سفرهای خیالی و خواب‌های تاریخی را تجربه عینی کامل می‌کرد. نیمی از دنیا را با چشم سر تماشا کرد و در فرجام در شهر و حتی محله زادگاهش لنگر انداخت تا بکوشد همه تجربه‌های عینی و ذهنی را در جغرافیای کوچکی متمرکز کند. با این همه بیش‌تر داستان‌هایی که روایت کرد ما به ازای خارجی نداشتند. او اکنون در کشور خودساخته‌اش زندگی می‌کند‌، بی‌آن که قانونی خاص را امضا کرده باشد.

از هرچه گذشته سبک‌ها و مکتب‌ها (و مدها) فقط تزئین‌کننده جوهری هستند که در اکتشاف اصیل شعر آشکار می‌شود‌؛ محصولی برخاسته از سنت اما همواره متجدد‌، گزارشگر زمان اما زمان‌گریز. و به هر حال ما به خاطر عشق و امید‌، کار و فرسودگی‌، اضطراب و مرگ‌، در زمان مخصوص شعر همیشه با یکدیگر معاصریم. آیا شاعر گمان می‌برد از نقل نداشتن‌ها و فقدان‌ها خلاص شده است؟ آیا آن رویا

سرانجام به نوعی رهایی رسیده بود‌، در حالی که سایه‌های او هرکدام سلیقه‌ای داشتند؟ رویا رایگان است و آزادی گران‌قیمت. یک بار گمان برد که از آن دوگانگی آزاد شده است. در یکی از کویرها به همزادش برخورد‌؛ سایه‌ای نفرسوده و جوان‌مانده پرسید: چطور این همه جوان مانده‌ای، در حالی که من سالخورده می‌شوم؟ و شنید که: آه‌، آن همزادت‌، آن دومی‌، در هزارتوی روایت‌هایی که می‌ساخت گم شد.

پرسید: پس تو که هستی؟

- من سومی هستم.

پس بهتر است دیگربار همان جوان خوش‌برخورد را سراغ بگیریم‌، با شاخه گلی بر یقه بارانی‌، در مرز کویر - کویر ناشکیبا و تلخاد سرزمین ما - ایستاده «اذن دخول» می‌طلبد؛ می‌خندد و خواستگار لبخندی است از مادر پیر.»

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید