نامآوران ایرانی
حافظ - علی دشتی
- بزرگان
- نمایش از جمعه, 15 مهر 1390 08:50
- بازدید: 6131
درباره نویسنده کتاب نقشی از حافظ از نخستین کتب نقد شعر حافظ در عصر حاضر است نویسندهى این کتاب به بحث و تحلیل اشعار حافظ و دیدگاه این شاعر بزرگ پرداخته است. علی دشتی هم در نقدِ آثار ادبی بزرگان ادب و هم در نثر شیوای روان از پیشروان این دو طریقه است او در بررسی شعر شاعران کهن کتب متعدد نگاشته است که از آن جمله است: قلمرو سعدی, دمی با خیّام, شاعری دیر آشنا (حاقانی), سیری در دیوان شمس, تصویری از ناصر خسرو, نگاهی به صائب ....
shock drop air force 1 full uv reactive | AIR JORDAN 4 BLANCAS Y ROJAS - BabylinoShops - nike air jordan grey low heels shoes blue sneakers
تجلّی سه گوینده بزرگ در حافظ
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستنی
خواندن این بیت حافظ, سه قیافهی متمایز و متغایر را در ذهن شخص مصوّر میکند: سعدی عاشقپیشه که ‹‹خوشتر از دوران عشق ایامی›› ندارد؛ خیّام که ‹‹این شکل مجسّم›› و این ‹‹طرام نه سپهر›› را ‹‹هیچ›› میداند و در ‹‹نشیمن کون و فساد وابستهی یک دم›› است و آن یک دم را نیز هیچ میداند؛ جلالالدین محمّد که هر قدر عقل گفته است ‹‹شش جهت حد است و بیرون راه نیست›› نپذیرفته, زیرا ‹‹عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها››. و ازین رو باقی ‹‹عالم را نقش در گرمابه›› میبیند.
هنر حافظ, هنر خاصّی است: خیّام و سعدی و جلالالدین را بهم درمیآمیزد, ادب درخشانی میآفریند که بیاختیار, انسان از خود میپرسد: ‹‹پس از حافظ, دیگر چرا مرد مشعر گفتهاند؟›› حافظ, علاوه بر اطلاعات مستولی و دقیقی که بر ادبیات ایران و آشنایی نزدیک و متصلی که با گویندگان بزرگ چهار قرن و نیم قبل از خود داشته است, تجلّلی سه گویندهی بزرگ در دیوان ارجمند وی به شکل خاصّی مشاهده میشود: خیّام, سعدی, مولانا. این تأثر گویندگان بزرگ از یکدیگر معنایش تقلید و پیروی نیست, بلکه این نکتهی دقیق را نشان میهد که میانِ آنها تشابه فکر و سلیقه وجود داشته است: اگر سعدی از متنبّی شاعر بزرگ عرب و منوچهری از شعرای جاهلیّت متأثر شدهاند, برای اینست که همان نوع احساس و شوق, قریحهی آنان را به کار انداخته است. یا اگر متفکر بزرگ آلمان, دیوان شرقی خود را تحت تأثیر حافظ میآفریند, ازین روست که میان آن دو تشابهی در فکر موجود است. همچنین اگر آثاری از ابوالعلاء معرّی و افکاری از خیّام در حافظ به چشم میخورد, به این سبب است که در مغز وی همان اندیشهها و در وجود او, همان روح ابوالعلاء و خیام, سرکشی میکرده است.
حافظ در افکار فلسفی خود به خیّام, در تصوّف به جلالالدین و در غزل به سعدی میگراید, ولی مایهی فکر و هنر دروی به درجهای قوی و ذاتی است که همهی آنها را به سبک و شیوهی خاصّ خود درآورده است.
ششگفتی در این نیست که زبان و ادب حافظ بکلّی از شیوه و روش سه گویندهی بزرگ متمایز است, زیرا تراوش هر فکر و قریحهی قوی ذاتی است و رنگ فکر و روح خود گوینده را دارد، هر چند در پرورش قریحهی خود از خارج متأثر شده باشد.
تأثیر یک گویندهی بزرگ در گویندهی بزرگ دیگر, به منزلهی لقاح است. لقاح وسیلهی تولید و به عبارهٍ اُخری, محرّکی است که موجود مستعد را بارور میکند.
ولی شگفتی در چیز دیگر است. شگفتی کار حافظ در این است که از سه عنصر متغایر و دور از سبک و روش فکری یکدیگر, ادب جدیدی به وجود آورده است.
حافظ, فکر مأیوس و مهموم خیّام, روح پرشور و امیداوار جلالالدین محمد, قریحهی طربناک و غنای سعدی را به شکل غیرقابل تحلیلی درهم آمیخته و ادب نوظهوری آفریده که نه خیّام است, نه مولانا و نه هم سعدی, ولی از این هر سه عنصر به حد وافر بهره گرفته است. مانند جسمی که از چند فلز مختلف ترکیب یافته ولی از حیث خاصیّت و اثر بکلّی غیر از فلزهای اولیه است.
سعدی, خداوند شعر غنایی, آنکه تا عشق هست و تارهای قلب ما را مرتعش میکند, غزلهای مترنّم او زبان حال ما خواهد بود.
جلالالدین رومی, قطب جذبههای صوفیانه و آنکه در این خاکدان زندگانی نکرده, دائماً برطرف لامکان در معراج بوده است.
خیّام فکور واقعبین, خیام بیرون رفته از دایرهی معتقدات ساخته و پرداخته شده که روح شکّ او را به همه چیز بدبین کرده است. هر سه در دیوان حافظ دیده میشود.
خیّام که یکی از درخشانترین قیافههای متفکّر تبار ایرانی است, عالم وجود را یک تحوّل مستمر, یعنی مرگِ متوالی میبندد. در اقیانوس تاریک و هراسانگیز نیستی, تخته پارهای افتاده است. این تخته پاره برای چند لحظه, او را از فرو رفتن در لُجَهی خاموش نیستی, نگاه میدارد. پس باید به این تخته پاره که نامش زندگی است چسبید.
احوال جهان و اصل این عمر چه بود.
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است.
مرگ, دائماً در مقابل خیّام مصوّر و اقیانوس مهیب و تاریک عدم در برابر دیدگان او متلاطم و در خروش است. پس نباید کوچکترین فرصت را از دست داد. هنگامی که ‹‹مهتاب با نور خود دامن شب را میشکافد›› باید به هوش باشیم و دم را غنیمت شماریم, زیرا که مهتاب, بعد از این بر گور ‹‹یک بیک خواهد تافت››
فکر مرگ, یقین داشتن به این امر که زندگی جز واحهی حقیر کوچکی در میان صحرای ناپیدا کرانهی عدم چیزی نیست, بسیاری از متفکرانِ را مانند تولستوی و آناتول فرانس معذّب داشته است, و این رنج به طور محسوس و بارزی در ترانههای خیّام دیده میشود:
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم
وز آس سپهر سرنگون سوده شدیم
درد او ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم
*
لب بر لب کوزه بر دم از غایتِ آز
تاز و طلبم واسطهی عمر دراز
لب بر لب من نهاد و میگفت به راز:
میخور که بدین جهان نمیآیی باز
ولی جلالالدین محمّد, از مرگ نمیهراسد, مرگ را زندگی حقیقی میداند, زیرا به مبدأ فیض واصل میشود, قطره به دریا میرسد. البته دیگر قطره, قطره نیست ولی جزء دریاست و این معنی را به انواع گوناگون و تعبیرات موثر آورده است:
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مُردن کم شدم
حملۀ دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
بار دیگر از ملک پرّان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
*
امشب شب آن است کزین هستی موهوم
چون قطره به دریا رسم و دست بدارم
*
تو نطفه بودی خون شدی و آنگه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی, تا زینت موزونتر کنم
*
شاد زمانی که ببندم دهان
بشنوم از روح کلامی دگر
رخت از این سوی بدانسو کشم
بنگرم آن سوی نظامی دگر
طرفه که چون خم تنم بشکند
یابد این باده قوامی دگر
*
شد مدتی گم گشتهام, چون ذرّه در خورشید او
هر ذرّهام خورشید شد, پیدا شوم پیدا شوم
روز ازل بیع و شری, کردم به بازار غمش
سودای خود خواهم به نقد, آنجا شوم آنجا شوم
*
بمیرید بمیرید, از این نفس بمیرید
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
بمیرید بمیرید, از این مرگ مترسید
از این خاک برآیید, سماوات بگیرید
*
تا نجوشیم وزین خُنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم
*
برخیز ای جان جهان, بر پر زخاک و خاکدان
کز بهر تو بر آسمان, گردان شده است این مشعله
سلطان سلطانان شوی, دریای بیپایان شوی
بالاتر از کیوان شوی, بیرون شوی از مزبله
*
حافظ این دو فکر متضاد را با هم جمع کرده است. خیّام بدبین که وجود انسان را مگسی میداند که: ‹‹پدید آمده و ناپیدا شده›› و جلالالدین که جهانِ هستی را زیبا میبیند زیرا فیّاض مطلق جز خیر محض, اثری نمیگذارد.
هر چه که آن یار کرد, نیک بهنجار کرد
پس خوش و زیبا نهاد جمله تو زیبا ببین
و در علوّ مقام انسانی که مظهر جمال ازلی است با شور و هیجان میگوید:
باده از ما مست شدنی ما ازو
قالب از ما هست شدنی ما ازو
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش, اسیر هوش ماست
هر دو را در دیوان اسرارآمیز خود به شکل غیرقابل تحلیل و توصیفی, مخلوط میکند و از طراوت ذوق و روح غنایی سعدی بر آن طرب میپاشد و در نتیجه ادب جدیدی پیدا میشود که نه این است و نه آن و نه هم سعدی؛ ترکیب خاصّی که فقط روح متعادل, فهم نافذ و ذوق پخته حافظ میتواند این معجون عجیب را درست کند و قریب شش قرن تلاش صدها قریحه نتوانسته است نظیر, حتی شبیه آن را به ساحت ادب فارسی بیاورد.
خیام با تمام اندیشههای تلخ خود, ولی با قیافهای آراسته به تبسّم شققت و بیخیالی, با سیمایی که شکّ و امید از عبوسی یأس آن کاسته است؛ جلالالدین محمد که جذبه و شور او قدری آرام شده و از اوج آسمان تصوّرات صوفیانه, کمی به خاکیان نزدیک شده و به واقعیات زندگی فرو افتاده است؛ سعدی غزلسرا و عاشق پیشه که تفکر در راز هستی زبان او را مرموزتر کرده و تماس با کُنه واقعیات گذرنده, قدری طرب و مستی او را فرو نشانده و محرومیتها او را پختهتر و کمی تلخ کرده است. سیمای چنین شاعری در دیوان حافظ بر ما ظاهر میشود.
عفت و تأدب در بیان, آن مفهومی که فرانسویها به آن Discretoni میگویند, منصرف شدن از مصداق به مفهوم و از موضوعهای خاصّ به مفاهیم کلّی؛ کتفا به اشاره و بکار بردن کنایه واستعاره در بیان مقصود, بجای جملهی صریح و نزدیک به خامی؛ رویهمرفته مراعات ایجاز در گفتنِ مکنون خاطر, مخلوط کردن غزل با اندیشههای فلسفی, به شکل غیرقابل تفکیک ولی قابل تعبیر از دو مقصود؛ پاشیدن طرب سعدی روی هموم خیام, ممزوج کردن شک و انکار خیام با ایمان آتشین جلالالدین, همهی اینها و ریزهکاریهای دیگری که در خواندن حافظ, آنها را احساس میکنیم ولی نمیتوانیم تشریح کنیم به حافظ این قدرت را بخشیده است که خیّام و سعدی و مولانا را به هم بیامیزد و به زبان او که یک نوع سمبولیسم معتدل و متشخصی است و قار و جلالی بدهد که در میراث بزرگ و غنی ادبیات ما بیمانند بماند.
شاید علت شیوع تفأل با حافظ و اینکه گاهی از حیث مطابقت با نیت شخص به حدّ اعجاز و سحر میرسد, همین باشد که زبان موجز و استوار او متوجه مفاهیم است. علاوه, غالباً در یک غزل, یک فکر و یک موضوع متتابع و متوالی دنبال نمیشود و بسا در یک غزل, به چند موضوع برمیخوریم: عشق, اندرز, شکایت, امیدواری, تصوّف و انصراف از عالم فانی, اندیشههای فلسفی. ولی نه به شکل تدریس, بلکه مانند کسی که با خود حرف میزند, همهی اینها که غزل را از یک واحد فکری خارج میکند و به این میماند که فشار فکرهای متعدد مانع بوده است که شاعر یک هدف را دنبال کند, بدون اینکه از پوشیگی طبیعی خود, دور بیفتد, و بنابراین از شاخی به شاخی میپرد باعث شده است که تفأل زنندگان در غزلهای حافظ به مقصود خود دست یابند و با نیّت خود روبرو شوند.
این پوشیدگی در بیان و اجتناب از تصریحات خام و انصراف به طرف مفاهیم, به زبان حافظ وقار و تشخّص و بلندی خاصّی بخشیده است که آن را مانند زندگی, تلخ و شیرین میکند, و دیوان وی مانند دورهی عمر از خوشی و رنج, از یأس و امید, از فیروزی و شکست و تمام آن متناقضاتی که در حیات خود داریم موّاج است. از همین روی مانند آب زلالی, به تمام نسجهای تشنهی روح ما فرو میرود.
حافظ مانند حسین بن منصور حلّاج, لاف ‹‹اناالحق›› نمیزند و به سبک آن صوفی بزرگ دیگر هم ‹‹لیس فی جبّتی سوی الله›› نمیگوید. زیرا پایهی وارستگی را به جایی رسانیده است که بیان این گونه اندیشهها را نیز یک نوع داعیه میداند (به گفتهی صائب: ‹‹کاسه منصور خالی بود پرآوازه شد ورنه در میخانهی وحدت کسی هشیار نست››
روح متین و فکر پختهی او فرسنگها از آن مرحله دور است که مانند شمس مغربی به شکل خام و زنندهای بگوید:
در حقیقت دگری نیست خداییم همه
لیکن از گردش یک نقطه جداییم همه
ولی همین موضوع راکه اشاره به وحدت وجود است و در زبان مشایخ صوفیه, موضوعی رائج بوده و به تعبیرات گوناگون تکرار شده است به شیوهی محتشم و موقّر خود میگوید:
در اندرون من خسته دل ندانم کیست؟
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
*
ساکنان حرم سرّ عفاف ملکوت
با من راه نشین بادهی مستانه زدند
*
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
جام جم چه بوده که دل, آن را تمنّا کرده است؟ ولی با اندکی فکر درمییافت خود آن را داشته و بیخود از بیگانه که ‹‹من›› باشد خواسته است.
بنابر افسانههای کهن, نقشهای مرموزی بر آن بوده که بینندهی دانا از مشاهدهی آن بر اوضاع گیتی مطّلع میشده است و چون باز برحسب افسانههای ملی, جمشید کسی است که سرّ تخمیر انگور را کشف و باده را به جهان آورده است, پس از جام شراب, راز هستی بر ما فاش میشود.
رازِ درون پرده ز رندانِ مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
*
به سرّ جام جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده, کُحل بصر توانی کرد
در هر صورت, این تعبیر یک مفهوم کلّی است به شیوهی خود خواجه که کلمهای را شعار و وجه بیان اندیشه قرار میدهد و قابل تطبیق بر مصداقهای گوناگون است: آنچه شخص در خارج جستجو میکند, در اندرون خود او موجود است: سعادت, خوشی, ثروت, همه متوقف بر صفای باطن بینیازی روح, منزّه بودن از کینه و طمع است. همه چیز در خود شخص نهفته است و انسان, دیوانهوار در خارج, به جستجوی آنها تکاپو میکند. راز خوشی و خوشبختی انسان, در روش و اخلاق خود او مستتر است.
در عین اینکه قابل انطباق بر این موضوعهاست, شاید بشود آن را ترجمهی مفهوم آیهی کریمه:
‹‹و نحن اقرب الیکم مِن حبل الورید›› فرض کرد.
و باز این تعبیر مجمل و مبهم خواجه بر یک مفهوم لطیفتر و مرموزتر هم قابل انطباق است, یعنی همان چیزی که حسین بن منصور حلّاج و بایزید بسطامی صریحاً گفتهاند, و مولانا به شکل مجملتر و پوشیدهتر میگوید:
آنها که طلبکار خدائید خود آیید
بیرون ز شما نیست, شمائید شمائید
چیزی که نگردیم گُم از بهر چه جوئید؟
وندر طلب گم نشده, بهر چرائید؟
شیوهی سخن حافظ که پردهای از ابهام بر آن افتاده و مطلب خود را به زبان غزل ادا میکند از این خاصیّت بهرهمند است که عارف و عامی, رند آزاد فکر و فقیه متدیّن آن را میپسندند و اهل ذوق و حال هم آن را مثل شراب گوارایی مینوشند:
عکس روی تو چو در آینهی جام افتاد
صوفی از خندهی می در طمع خام افتاد
حُسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
اینهمه نقش در آیینهی اوهام افتاد
اینهمه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد
آیا وحدت وجود را میشود از این زیباتر بیان کرد که هم خیّام, هم جلالالدین و هم سعدی را به خاطر انسان آوَرَد و تعبیری از این زیباتر و لطیفتر, پوشیده و سربستهتر, برای سرّ نوشیدن می و آنچه صوفی را به طمع خام انداخته است. میتوان یافت؟
اینگونه غزلهای رقیق, حافظ را در اوج ادبیات ایران قرار میهد و ما را از تحلیل و تجزیه و بیان سرّ زیبایی او عاجز میکند. ما احساس میکنیم شعر زیباست ولی از آن زیباییهایی است که نمیشود آن را تفسیر کرد, نمیشود انگشت روی یک یک اسرار زیبایی او گذاشت و سحر بیان او را نشان داد.
سرّ زیبایی او, تعبیراتِ خاصّ اوست: ‹‹خندهی می›› زبان حافظ است که در بسیاری از نسخهها ‹‹پرتو›› مینوشتهاند, گرچه این هم غلط نیست ولی آن لطف و درخشندگی را ندارد, زیرا حافظ در جای دیگر ‹‹بوی جان از لب خندان قدح›› میشنود و هر کس ‹‹مشامی›› وارد نیز میتواند آن را احساس کند.
بدیهی است نشان دادن حقیقتِ ادب حافظ و عناصری که این ترکیب متشخّص و با جلال را آفریده است مستلزم باز کردن بابِ مقایسه و ترسیم سه متوازی خیّام- حافظ؛ سعدی- حافظ؛ جلالالدین- حافظ؛ میباشد. دست زدن بدین کار خود مستلزم صرف چند سال وقت و مطالعهی دقیق این چهار گویندهی بزرگ است, تا بشود تمام ابیات لازمه را از آنها استخراج کرد و در فیشهای منظّم جای داد و این کار را از حوصلهی تنگِ من و از گنجایش این مقال- که طرح مبهمی از حافظ بیش نیست و قصد اساسی آن نثار اراداتی به ساحت خواجه و ادای دینی بوده است به دیوان ارجمند او- خارج است. آنچه در اینجا آورده میشود, شبح مفاهیمی است که از این چهار گویندهی بزرگ در ذهن داشتهام و گاهی با مراجعههای نامنظم و اتفاقی و تصفح این دیوانها به مدد حافظه شتافتهام.
(نقشی از حافظ, علی دشتی, چاپ پنجم, ص 215-204)
-------------------------
هنگام مرور به دیوان خاقانی, این گمانِ شگفت به من دست داد که خاقانی از شاعرانی است که هدف توجه حافظ بوده, ولی بواسطهی اختلاف شدید و آشکاری که در شیوهی بیان دارند, کمتر بدان توجه شده است. چون در کتاب ‹‹شاعری دیر آشنا›› به این موضوع پرداخته و فصلی به مقایسه خاقانی و حافظ اختصاص داده شده است, دیگر ضرورتی نبود که در اینجا که قبل از مطالعهی خاقانی تدوین گردیده است بدان اشارت شود.
1- منظور ‹‹گوته›› است.
2- ‹‹اَنَاالحقّ›› جملهی مشهور حسین بن منصور حلّاج که موجب قتل او شد.
3- ‹‹لَیسَ فی ... ›› نیست در جبّه و لباس من غیر از خدا. جملهی مشهور بایزید بسطامی.
4- ‹‹وَ نَحن ... ›› : و ما به او از رگِ جان نزدیکتریم (ق 50/16 ترجمهی خرّمشاهی)
سبکشناسی
دشتی از جمله نویسندگان معاصر است که در کتابهایش هم به نقد آثار شاعران بزرگ گذشته پرداخته و هم در مسائل زمان خود اظهار رأی و نظر کرده است.
آثار ادبی او که متعدد است, بیشتر در شرح احوال و اشعار شاعران بزرگ چون: سعدی, حافظ, خیام, خاقانی, شمس و ناصر خسرو و صائب است.
در این آثار دو خصوصیت عمده به چشم میخورَد: یکی تسلّط دشتی بر ادب معاصر و زبان شیوای روان است که آثار او را به صورت سرمشقی برای نویسندگی پخته و سنجیده قرار داده است.
خصوصیت دوم, احاطهی او بر آثار کهن فارسی است و بالاخص شعرِ شاعران متقدم.
او درباره چند تن از بزرگان شعر کهن فارسی, چند کتاب پرمایهی تألیف کرده است و نامهایی که بر کتاب آن بزرگان نهاده, خود هر یک نمایانندهی بینش دشتی است: قلمرو سعدی, خاقانی: شاعری دیر آشنا, نقشی از حافظ, دمی با خیّام ...
نثر دشتی از نمونههای بلیغ و مستدل و مستند او در تحقیق و پژوهش است و از نادر نثرهای تحقیقی است که شیرینی و دلنشینی سخن را با حجّت و دلیل که مزاجی خشن دارد بهم آمیخته است.
برگرفته از تارنمای شورای گسترش ادبیات و زبان فارسی