نامآوران ایرانی
دکتر محمد معینخالق «فرهنگ معین» - جانشین دهخدا
- بزرگان
- نمایش از سه شنبه, 25 مهر 1391 13:28
- بازدید: 3986
حق بزرگی که محمد معین بر ادب امروز ایران دارد به خاطر فرهنگ پرارج او است: فرهنگ معین. اما او، در عین حال، هم به عنوان استاد و معلم شایسته بزرگداشت ماست، هم به عنوان پژوهنده نستوه.
JuzsportsShops , Achète, vends ou échange les vêtements, chaussures et accessoires que tu ne portes plus ! | KITH 1996 air streak max Low Release Date , BabylinoShops , nike jordan retro 2 black
معلم، محقق و لغتنویس سه بُعد شخصیت معین را تشکیل میدهد و حوصله و پشتکار بیمانندش برجستگی خاصی به این ابعاد وجودی او میبخشد که آنها را بیشتر نمایان میکند.او معلم و مدرسی بیدلیل، سختکوش و صمیم بود و پژوهشگری شایسته، پیگیر و با تسلط و، بیرون از این همه، انسانی فرهیخته، پاکدل، نجیب، بزرگوار و وارسته.
آنها دو تن بودند، دو مرد از دو دنیای جدا از هم. هر دو از پشت کوه بلند سالهای دور آمده و بر دوش هر یک کولهباری سنگین و بر زبان هر کدام کلام رسالتی جاری.آن یک بار واژهها را میکشید و این بارِ آهنگهای موزون را، آن یک با کلماتی سخت پیچیده و دانشی بس شگرف به این راه دراز قدم گذاشته بود و این یک با کلماتی سخت ساده و بینشی بس شگرف در خم جاده راه میپیمود.
زمانه را با آنها الفتی نبود. هر دو فرسوده زمانه بودند و هر دو از هم سخت بیگانه؛ یکی علامه بود و یکی شاعر؛ مثل دو رودخانه که از دو کوه دور از هم سرچشمه میگیرند و هر کدام ترانههای خود را میخواندند.
یک روز پیرمرد علامه مُرد. چون وصیتنامهاش را گشودند، در آن چنین نوشته بود:دوست ارجمند من، آقای دکتر معین، به ورثه خود وصیت میکنم که تمام فیشها را به او بدهند، و ایشان با آن دیانت ادبی که دارند (که در نوع خود بیبدیل است) همه آنها را عیناً به چاپ برسانند، ولو این که سراپا غلط باشد، و هیچ جرح و تعدیل روا ندارند.
وصیتنامه دوم: به ورثه خود وصیت میکنم که تمام فیشهای چاپ نشده لغتنامه را، که ظاهراً بیش از یک میلیون است، از الف تا یاء نوشته شده و یقیناً یک کلمه دیگر بر آن نمیتوان افزود، به عزیزترین دوستان من، آقای دکتر معین، بدهند که مثل سابق به چاپ برسد و این زحمتی است جانکاه که اقلاً معادل نصف تألیف است. دهم آبان 1333 ـ علیاکبر دهخدا
ناگفته نماند که خوشبختی معین آن بود که در آغاز دوران پژوهش خویش به مردی تمام، چون دهخدا، برخورد که عمری در همان زمینه که معین بدان دلبستگی داشت کار کرده بود و این برخورد از اتلاف عمر معین جلوگیری کرد و به دهخدا نیز همکاری دقیق، امین و صمیم، همانگونه که وی از خدا میخواست، ارزانی داشت و آسمان کمتر اینگونه وسیلهسازی میکند و چنین کسانی را در سر راه یکدیگر قرار میدهد.
و بدینگونه پیرمرد علامه کولهبار سنگین واژهها را برای مردی کوچکاندام به میراث گذاشت.
سه سال بعد، آن دیگری بعد از یک بیماری کوتاه مرد و، وقتی وصیتنامه او را گشودند، کلماتی شبیه آنچه پیرمرد نخستین نوشته بود، در آن، یافتند:
«امشب فکر میکردم، با این گذران کثیف که من داشتهام، بزرگی که فقیر و ذلیل میشود حقیقتاً جای تحسر است؛ فکر میکردم برای دکتر حسین مفتاح چیزی بنویسم که وصیتنامه من باشد به این نحو که، بعد از من، هیچ کس حق دست زدن به آثار مرا ندارد به جز دکتر محمد معین، اگرچه او مخالف ذوق من باشد.
دکتر محمد معین حق دارد در آثار من کنجکاوی کند؛ ضمناً ابوالقاسم جنتی عطایی و آلاحمد با او باشند به شرطی که هر دو با هم باشند. ولی هیچ یک از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرمودهاند در کار نباشند. دکتر محمد معین مَثَلِ صحیح علم و دانش است، کاغذ پارههای مرا باز کند. دکتر محمد معین که هنوز او را ندیدهام مثل کسی است که او را دیدهام. اگر شرعاً میتوانم قیم برای ولد خود داشته باشم دکتر محمد معین قیم است ولو این که او شعر مرا دوست نداشته باشد، اما ما در زمانی هستیم که ممکن است همه این اشخاص نامبرده از هم بدشان بیاید و چقدر بیچاره است انسان!...».
میان علیاکبر دهخدا و نیما یوشیج، این دو مرد یگانه و فرزانه روزگار ما، هیچ نقطه عطفی یافت نمیشد مگر مردی به نام محمد معین. دهخدا را میشناخت اما نیما را هرگز ندیده بود. انسانی که زمانش را میفهمید، انسانی که صداقت زیستن در او بود و دلش میخواست همیشه محمد معین باقی بماند، نه وزیر شود، نه وکیل، نه جامه سفارت بپوشد و نه ردای صدارت بر تن کند. همین صداقت او در حرفه و اندیشهاش سبب شد که دو انسانِ جدا از هم، دو پیامبر بزرگ رسالتهای زمان ما، هر یک جدا از هم او را به پاسداری میراث خویش برگزیند.
معین مردی در ارتفاع واقعی انسان بود، از آنها که از دل افسانه میآیند، دست طمع کوتاه میکنند و آستین همتشان چشمه خورشید را شرمنده میسازد. در خانه چهارصد دستگاه زندگی میکرد و اهل معامله نبود.در آن سالها، جابر عناصری با معین در چهارصد دستگاه هممحله بوده است: در اتوبوسی که از چهارصد دستگاه تا سه راه ژاله ـ محل ساختمان اداری لغتنامه دهخدا ـ میرفت، او را میدیدم. وقتی کمک راننده اسامی ایستگاهها را بلند اعلام میکرد، معین، در ایستگاه سه راه ژاله، فقط انگشتش را به نشان اجازه برای پیادن شدن بلند میکرد.
تو گویی این مردِ هزارزبان در محاوره عادی زبان در قفا مینشاند و شرم و خجلت داشت که به آوای بلند اعلام خروج از ماشین بنماید. اما میشنیدیم که همیشه ایام از درد جسم رنجور است و شاید عجبی نبود، چرا که شبهای متمادی اهل محل دیده بودند که معین بیدار نشسته و در اتاق کوچکش ـ در طبقه دوم منزل محقرش ـ در پناه چراغ کوچکی به حرص و ولع در حال مطالعه بود. و این بیدار خوابیها سرانجام توازن زیستن را از او گرفت و او را به خوابی عظیم فرو برد. دریغ و درد که دیگر اهل محل آن مرد کوچک اندام همیشه بیدار را بر پشت میز مطالعه ندیدند.
یک روز رفتم به سراغش [محمد معین]، مطلبی میخواستم بنویسم در همین سپید و سیاه خودمان. آن زمانها، که یادش به خیر باد، دهخدا را در یک گزارش بزرگ معرفی میکردم. چیزهایی گفت، یادداشت کردم؟ خواهش کرد مطلب را قبل از چاپ ببیند.تابستان بود و گرم، در اتاق را بست و گفت: بخوانید. با همان ترس کلاس خواندم، جلو رفتم، صفحۀ چهارم بود که صدای آرامی شبیه به نفس زدن کوتاه متوقفم کرد. سربلند کردم. آن کوتاه بالای بیلبخند خشک را دیدم که مثل باران بهار اشک میریخت. میکوشید تا احساس تندش را پنهان دارد و موفق نمیشد، و من موفق شده بودم. دهخدای زندهای ساخته بودم که یادش نزدیکترین یارش را به گریستن واداشته بود.تمام که شد برخاست و مرا بوسید و گفت: خداوند به شما توفیق دهد که ادای دین کردید.