شعر
دماوند- فریدون مشیری
- شعر
- نمایش از جمعه, 04 شهریور 1390 12:10
- بازدید: 23746
فریدون مشیری
بگشای دل و دیده به دیدار دماوند
وز هر چه بجز اوست دمی دیده فروبند
آراسته تا گردن، گیسوی دلاویز
افراشته تا گردون، بالای برومند
تندیس سرافرازی، سر سوده به کیوان
سرداده سرودش را در عرش خداوند
***
از سینۀ ایوانش پیداست نشابور
چشمش نگران سوی بخارا و سمرقند
هر صبح رُُخش با نفس و بوسۀ خورشید
گویی که پریزادی نازد به شکرخند
هر شام سراپایش در پرتو مهتاب
چون تازه عروسی ز خودآرایی خرسند
***
میدان شکوهش را، کس نیست همآورد
سیمای نجیبش را، کس نیست همانند
***
چونان پدری پیر نظر میکند از دور
با مهر به بیمهری و کژراهی فرزند
کاین سان شده دربند بداندیش گرفتار
نشنیده ز آیینۀ تاریخ پدر پند
گوید که: گرفتار در این زندان تا کی؟
محروم ز آزادی و آبادی تا چند؟
گوید که کسی غیر شما یار شما نیست
سوگند به جانهای وفاداران، سوگند!
گوید که دگر باک ز ضحاک مدارید
دستی به درآرید و ببندید بر او بند
پیوند دل و دست شما چارهی کار است
خود را برهانید ز هر بند به پیوند