زبان پژوهی
زبان فارسی ممیِّز ذیروح از غیر ذیروح
- زبان پژوهي
- نمایش از سه شنبه, 27 خرداد 1393 08:56
- بازدید: 6787
برگرفته از مجله نشردانش، سال چهاردهم، شمارههای پنجم و ششم، مرداد و آبان 1373
اسماعیل سعادت
اگر زبانهایی مانند فرانسه و آلمانی و ایتالیایی و اسپانیایی و عربی و مانند آنها واقعیّات جهان را، بعضی به دو جنس مذکّر و مؤنّث و بعضی به سه جنس مذکّر و مؤنّث و خنثی تقسیم میکنند، زبان فارسیِ دریِ امروز آنها را به دو جنس ذیروح و غیر ذیروح تقسیم میکند. این واقعیّات شامل موجودات و اشیاء و معانی است و هریک از آنها در هر زبانی به نامی نامیده میشود که در اصطلاح دستوری آن را اسم میگوییم. اسم در زبان فارسی نشاندهندۀ اصلی تمایزی است که این زبان میان ذیروح و غیر ذیروح قائل است و در جمله رکن اساسی آن را از جهت این تمایز تشکیل میدهد، چنانکه حضور آن در جمله بر حسب این تمایز موجب تغییراتی در بعضی از اجزاءِ دیگر جمله میشود. در میان زبانهایی که به آنها اشاره کردیم، زبان فرانسه از این جهت بیش از همه در تقابل با زبان فارسی است. در این زبان اسم یا مذکّر است یا مؤنّث و در زبان فارسی اسم یا ذیروح است یا غیر ذیروح؛ ذیروح و غیر ذیروح بودن اسم در اوّلی و مذکر و مؤنّث بودن آن در دوّمی سهمی در تغییر صورت اجزاءِ دیگر جمله ندارد. مثالی مقصود ما را از این سخن روشنتر خواهد کرد. در مثال زیر دو صفت و موصوف به زبان فرانسه و معادل آنها به زبان فارسی آمده است:
مرد شجاع: homme courageux
نبرد شجاعانه: bataille courageuse
زبان فرانسه، که اسم را به مذکّر و مؤنّث تقسیم میکند، میان home ( = مرد ) و bataille ( = نبرد ) از آن جهت تمایز قائل است که اوّلی مذکّر و دوّمی مؤنّث است و به همین سبب برای اوّلی صفت مذکّر ( courageux) میآورد و برای دوّمی صفت مؤنّث ( courageuse)؛ امّا زبان فارسی که اسم را به ذیروح و غیرذیروح تقسیم میکند میان مرد و نبرد از آن جهت تمایز مینهد که اوّلی ذیروح است و دومّی غیرذیروح و به همین سبب برای اوّلی صفت شجاع میآورد که صفت ذیروح است و برای دوّمی صفت شجاعانه که صفت غیرذیروح است. به این ترتیب میبینیم که نگاه زبان فارسی به واقعیتهای جهان از این جهت با نگاه زبان فرانسه به آنها به کلّی متفاوت است.
جالب توجّه و حتّی پرمعنی است که زبان فارسی داشتن روح را ملاک تمایز موجودات از یکدیگر میگیرد. امّا چنین نیست که در این تمایز ذیروح و غیرذیروح را به یک چشم نگاه کند. در حقیقت اگر تمایزی میان آنها قائل است به دلیل این است که ذیروح را بر غیرذیروح ترجیح میدهد و آن را در مرتبهای بالاتر مینشاند، زیرا یکی چیزی دارد که نزد انسان عزیز و شریف است و دیگری آن را ندارد. به همین سبب است که جمع غیرذیروح یا غیرجاندار را هم مفرد میگیرد و افراد آن را صاحب شخصیّت مستقل نمی شناسد. سنگها را به معنی نوع سنگ میگیرد و فعل آنها را به صیغۀ مفرد میآورد: سنگها ( حتی اگر همۀ سنگهای جهان باشد ) سخت است، امّا موشها ( حتی اگر دو باشند ) موذیاند. ولی اگر فعل یا صفت ذیروح یا بهتر بگوییم فعل یا صفت انسانی به غیرذیروح نسبت دهد، غیرذیروح « شخصیّت » مییابد و افرادش در مرتبۀ افراد ذیروح جای میگیرند. دانههای برف، با همۀ بیشماری، به زمین میریزد، گویی یک دانه بیش نیست، امّا اگر فعلی انسانی به آنها نسبت دهند، دیگر دانههای برف در هوا میرقصند.
نکتۀ دیگری که از نگاه زبان فارسی به واقعیّات جهان برمیآید این است که صِرف اینکه این زبان آنها را مانند بعضی زبانهای دیگر با تمییز میان مذکّر و مؤنّث نگاه نمیکند، به معنی این است که این دو جنس را برابر میداند و این یکسان نگریستن زبان به نرینه و مادینه هم خود در خور تأمّل است.
حال برای اینکه تمایز ذیروح و غیر ذیروح را در زبان فارسی نشان دهیم به این جملهها نگاه میکنیم:
1) دزدان گستاخ فراواناند، از آنان دوری کنید.
2) اندیشههای گستاخانه فراوان است، از آنها دوری کنید.
در هر دو جمله سخن از یک چیز است، به هر دو فاعلِ جمله معنی علامت جمع و صفت و فعل ( اسنادی) و ضمیر یکسانی نسبت داده شده است. ولی چون فاعل اوّلی ذیروح و فاعل دوّمی غیر ذیروح است، صورت علامت جمع و صفت و فعل و ضمیر آنها متفاوت است. نشانۀ جمع « - ان » را، اگر برای اسم ذیروح میتوان آورد، برای اسم غیر ذیروح نمیتوان آورد؛ صفت گستاخ صفت خاصّ غیر ذیروح است، برای غیر ذیروح، نمیتوان آورد؛ صفت گستاخانه هم خاصّ غیر ذیروح است و برای ذیروح نمیتوان به کار برد؛ صیغۀ جمع فعل اسنادی « اند » را برای فاعل جمع ذیروح میتوان آورد، ولی آوردن آن برای فاعل غیرذیروح خلاف قاعده است؛ به عکس، صیغۀ مفرد این فعل را برای فاعل ذیروح نمیتوان به کاربرد. ضمیر اشارۀ آنان را اگر برای فاعل جمع ذیروح میتوان آورد برای فاعل جمع غیرذیروح نمیتوان آورد. همینکه فاعل ذیروح به غیرذیروح تبدیل شود، دیگر شمّ زبانی اهل زبان نمیپذیرد که همان نشانۀ جمع، همان صفت، همان فعل و همان ضمیر برای فاعل غیرذیروح نیز بهکار رود. فارسی زبان ( اگر این شمّ زبانی را از او نگرفته باشند )، بیآنکه خود متوجّه باشد، این قانون جاری در زبان را رعایت میکند.
بنابراین اجزاءِ مرتبط با اسم در جمله یا پسوند علامت جمع است که اسم جمع را از اسم مفرد متمایز میکند؛ یا ضمیر است که کلمهای است که جانشین اسم میشود؛ یا صفت است که کلمهای است که حالت و چگونگی اسم را توصیف میکند؛ یا فعل است که کلمهای است که کاری یا حالتی را به اسم نسبت میدهد. و امّا چون، چنانکه گفتیم، بنیاد زبان فارسی بر اصل تمایز میان ذیروح و غیرذیروح نهاده شده است و اسم نمایندۀ این دو جنس و بنابراین نمایندۀ این تمایز است و نشانۀ جمع و ضمیرو صفت فعل مستقیماً با اسم مرتبط است، پس نشانههای تمایز حاکم بر زبان فارسی را باید در این اجزاءِ جمله جستجو کرد.
1) علامت جمع
نخستین نشانۀ تمایز میان اسم ذیروح و اسم غیرذیروح را در علامت جمع « - ان » میبینیم. علامت جمع « - ان » عمدتاً خاصّ ذیروح است و در حالی که همۀ اسمها اعمّ از ذیروح و غیرذیروح را میتوان با علامت جمع « ـ ها » جمع بست، علامت جمع « ـ ان » را، جز در مواردی، نمیتوان برای غیرذیروح بهکار برد. این موارد را دکتر خانلری در تاریخ زبان فارسی ( ج 4، ص 12 ) با ذکر شواهدی از متون نشان داده است: رستنیها و گیاهان ( درختان، خرمابُنان، سَروان، گُلبنان، بادامبُنان )؛ اندامهای تن که جفتاند ( رُخان، انگشتان، ناخنان، لبان، ابروان، [ زانوان، بازوان])؛ اجرام آسمانی ( ستارگان، اختران)؛ نام اوقات و زمانها و جایها ( شبانگاهان، روزگاران، بهاران، سوگندان، گناهان ). محمدّ حسین بن خلف تبریزی صاحب برهان قاطع نیز در مقدّمۀ خود اشارۀ کوتاهی به این معنی میکند و مینویسد: « و ذیروح را با الف و نون جمع کنند، همچو مردمان و اسبان و مرغان، و غیر ذیروح را به ها و الف، همچون زرها، گوهرها و گاهی برخلاف این هم کنند و درختان و مرغها نیز گویند » ( ص 3 ).
آنچه دربارۀ این استثناها میتوان گفت این است که شخصیّت ذیروحی یا انسانی دادن به بسیاری از آنها از این نظر قابل توجیه است که این چیزها، مانند گیاهان و اندامهای تن و حتّی غم و اندوه و سخن و سوگند و گناه، جزءِ لاینفکّ زندگی انسان است و انسان به آنها به دیدۀ وجوداتی مانند خود مینگرد، و به همین سبب انسان فارسی زبان به آنها شخصیت انسانی میدهد و اسم آنها را مانند اسم موجودات زنده به « ـ ان » جمع میبندد. در مورد اجرام آسمانی توجیه جمع بستن آنها به « ـ ان » آسانتر و آشکارتراست، زیرا از قدیم در فلسفه معتقد به « نفوس فلکیّه » بودهاند و آنها را صاحب شعور میدانستهاند: « ... افلاک متحرّکند به حرکات دوریّه، و حرکت مستدیره از طبیعت عدیمةالشّعور صادر نتواند شد » (گزیدۀ گوهر مراد، تصحیح ص. موحّد، ص 108). در نسبت دادن فعل به اختران و ستارگان نیز، چنانکه بعداً خواهیم گفت، آن را مانند فعل فاعل جمع ذیروح به صیغۀ جمع میآورند، و در آنجا هم معلوم میشود که اجرام آسمانی را ذیروح و ذیشعور قلمداد میکنند.
در هر حال تمایز میان ذیروح و غیرذیروح در جمع بستن اسم آنها مخصوصاً از این جهت نمایان است که پسوند علامت جمع « ـ ان » جز در مواردی که گفتیم و در چند مورد نادر دیگر که در فرهنگها آمده است، خاصّ اسم ذیروح است و برای غیر ذیروح به کارنمیرود.
2) ضمیر
چنانکه از متون ادبی برمیآید، استعمال ضمیر برای ذیروح و غیرذیروح درآغاز یکسان بوده است، ولی به تدریج از یکسانی به تمایز گراییده است. محمدحسین بن خلف تبریزی در مقدمۀ برهان قاطع مینویسد: « دیگر در بیان الفاظی که مخصوص آدمی و ذیروح و غیرذیروح است. بدان که لفظ « او » و لفظ « وی » اشاره به انسان و آدمی است و لفظ «آن» و «این» به غیر انسان و آدمی، و اگر کلمۀ «بر» یا کلمۀ «در» بر لفظ «او» و لفظ «وی» درآورند به سوی غیر انسان و آدمی نیز راجع میسازند، لیکن در نظم؛ چنانکه گفتهاند: مصراع: چراغ فانوس خیال و عالم حیران در او ؛ و در نثر جایز نیست» ( مقدمه، ص لط ) و در متن برهان ذیل «او» آورده است: «ضمیر غایب است نسبت به ذویالعقول، چه غیر ذویالعقول را "آن" گویند».
ناظم الطبا در فرهنگ خود ذیل همین کلمه مینویسد: «کلمۀ اشاره است که به شخص غایب اشاره میکند. نیز ضمیر منفصل است در صورتی که مرجع آن شخص باشد».
معین نیز در توضیحی ذیل کلمۀ «او» مینویسد: «در قدیم "او" برای ذویالعقول و غیرذویالعقول هردو مستعمل بود و در عصر حاضر غالباً برای ذویالعقول آید».
خانلری نیز با ذکر شواهدی از متون مینویسد: « او، اوی، وی ... در دورۀ مورد بحث ما ... برای اشاره به انسان و جانور و بیجان و معانی یکسان استعمال میشود ( تاریخ زبان فارسی، ج 4، ص117). « ضمیر ایشان که برای صیغۀ دیگر کس جمع میآید، گاهی برای ارجاع به چیزها و معانی هم به کار میرود» ( همان، ص 121). « ضمیرهای اشارۀ [ آن، این ] هرگاه مرجع آنها انسان باشد به « ان » جمع بسته میشوند» (همان، ص 136).
از مقایسۀ شواهد استعمال ضمیر در قدیم و عصر حاضر چنین برمیآید که استعمال ضمیر برای ذیروح و غیرذیروح در طی زمان به تدریج از یکسانی به تمایز تحوّل یافته است.
مثال برای ذیروح از قدیم:
فردا سگ و خوگ را بر وی ( ــ> آدمی ) فضل بود که ایشان ( ــ> سگ و خوگ) همه خاک شوند و وی ( ــ> آدمی ) در عذاب بماند ( کیمیای سعادت، ج 1 ، ص 46 ).
مثال برای غیر ذیروح:
یکی این کالبد ظاهر است که آن ( ــ> کالبد ) را تن گویند. وی ( ــ> تن ) را به چشم ظاهر بتوان دید ( همان، ص 15).
و روحی دیگر هست که ما آن ( ــ> روح ) را روح انسانی گوییم ... و وی ( ــ> روح ) نه از جنس آن دیگر روح است ( همان ، ص 84 ).
و دیگر صفتهای غریب و عاریتی است و ایشان ( ــ> صفتها ) را به مدد و چاکری فرستادهاند ( همان ، ص 26 ).
مثال برای ذیروح از عصر حاضر:
فضلا و علما آنجا میآمدند و او ( ــ> نصرالله منشی ) از ایشان به هر نوع پذیرایی و نگهداری میکرد ( مینوی، مقّدمۀ کلیله و دمنه، ص ط ).
رودکی آن کتاب ابنالمقفّع را به نظم فارسی امروزی درآورد، پس از وی ( ــ> رودکی ) باز به فارسی ترجمهها کردند ( همان، ص ح ).
مثال برای غیر ذیروح:
اصل کتاب به هندی بود ... برزویۀ طبیب ... آن را به پارسی درآورد. ( همانجا ). از چاپهای کلیله هیچ استفادهای نشده است و در اختلاف قراءات اشارهای به آنها نکردهام ( همان، ص یو ).
چنانکه میبینیم، در عصر حاضر تمییز ذیروح از غیرذیروح درباب ضمیر رعایت میشود. امروز ما برای مرجع ذیروح مفرد او و وی؛ و برای مرجع ذیروح جمع آنان و ایشان و آنها میآوریم؛ و برای مرجع غیر ذیروحِ مفرد آن و برای مرجع غیرذیروحِ جمع فقط آنها به کار میبریم.
امّا در باب ضمیر نکتهای در متون قدیم هست که حاکی از همان موضع زبان فارسی دربرابر اسم غیرذیروحِ جمع است که در آغاز سخن به آن اشاره کردیم؛ چنانکه در مقولۀ فعل نیز خواهیم گفت، زبان فارسی غیرذیروحِ جمع را در حکم مفرد میگیرد. در اینجا نیز گاهی در مقام اشاره به غیر ذیروحِ جمع ضمیر مفرد آن یا او به کار میبرد.
مثال برای ضمیر آن:
و عورتهاش بیافرید تا بدان بول و غایط کند و آن هم جفت آفرید ( ترجمۀ تفسیر طبری، ج 1، ص 7 ).
پس [ جبرئیل ] این بیست و هشت مسئله که کافران و جهودان پرسیده بودند جواب آن مرپیغامبر را علیهالسلام اندر آموخت ( همان، ص 26 ).
از این قصبهای رنگین هیچ جا مثل آن نبافند که در تنّیس ( سفرنامۀ ناصرخسرو، چاپ دکتر یوسفی، ص 43 ).
و اندر نواحی شام پانصد هزار ستون ... بیش افتاده است که هیچ آفریده نداند که آن چه بوده است یا از کجا آوردهاند ( همان ، ص 15 ).
و آن چیزها که در زمین تولّد کند ، مانند جوهرهایی که آن را فلّزات گویند ( رسالۀ آثار علوی، اسفزاری، ص 4).
و رودها که بدین صفت باشد همۀ تابستان تا به فصل خریف آب آن منقطع نشود ( همان ، ص 38 ).
او [ زاغ ] ملک را دعاهای خوب گفت و در اثنای آن بر زبان راند که ... ( کلیله، ص 228 ).
و اسرار ملوک را منازل متفاوت است، بعضی آن است که دو تن را محرم آن نتوان داشت و در بعضی جماعتی را شرکت شاید داد ( همان ، ص 201 ).
اولیا را خاصیتها باشد که ما را از آن خبر نیست ( کیمیای سعادت ، ج 1 ، ص 46 ).
از مقایسۀ دو مثال زیر، که در یکی ضمیر مفرد آن برای مرجع غیر ذیروح جمع و در دیگری ضمیر جمع ایشان برای مرجع ذیروح جمع آمده است در مییابیم که در این گونه موارد تمایز میان ذیروح و غیرذیروح را چگونه نشان میدادهاند:
و هشت مسئله که از آن مشکلتر و سختتر نبود بیرون آوردند ( ترجمۀ تفسیر طبری، ج1 ، ص 35 ).
پس ایشان از میان خویش پنج تن که از ایشان فاضلتر و عاقلتر و داناتر نبودند از میان خویش گزین کردند ( همانجا).
مثال برای ضمیر او:
پنج چیز است که نگریستن در او عبادت است ( ترجمۀ تفسیر طبری، ج1، ص 7 ).
و قطرههای باران بعضی برآن وضع بود که چون بصر بدو رسد ... بر آن قطعۀ روشن آسمان که بر بالای خورشید است پیوندد (رسالۀ آثار علوی، ص 28).
و از آن قطرهها بعضی چنان باشد که شعاع بصر از او بازگردد ( همان، ص 29 ).
مانند گیاهها که بیبذر و زرعی ... بروید و در او قوت بقای شخص زمانی دراز و تبقیۀ نوع نبود ( اخلاق ناصری، ص 2 ).
مثال برای ضمیر وی:
و این افعال که از وی اخلاق پدید آید وی را معصیت گویند ( کیمیای سعادت، ج 1، ص 25 ).
3) صفت
یکی دیگر از مواردی که در آن تمایز میان ذیروح و غیرذیروح را در زبان فارسی بسیار مشهود میبینیم موردی است که میخواهیم چگونگی اسم را با صفتی توصیف کنیم. با اندکی دقّت درمییابیم که صفت را نمیتوان برای ذیروح و غیرذیروح بطور یکسان به کار برد و متوجه میشویم که صفت از جهت وابستگی آن به ذیروح و غیرذیروح به سه دسته تقسیم میشود:
دستۀ اول صفاتی است که فقط خاصّ ذیروح است، مانند دلیر، لجوج، گستاخ، پرهیزگار، سلحشور، بیباک، خونخوار، خردمند، بیخرد، و غیره که آنها را نمیتوان برای توصیف غیرذیروح به کاربرد: جنگجویدلیر، کودک لجوج، فرزند گستاخ، زاهد پرهیزگار، جوان سلحشور، شاه خونخوار، مردخردمند. شواهد زیر این معنی را نشان میدهد:
زین اشتر بیباک و مهارش به حذرباش
زیرا که شتر مست و بر او مار مهار است ( ناصر خسرو )
سالی از بلخ به بامیانم سفر بود ... جوانی به بدرقه همراه من شد، سپرباز، چرخ انداز، سلحشور ( سعدی ).
و این اردشیر ظالم و بدخو و خونخوار چند معروف را بکشت ( فارسنامۀ ابن بلخی، ص 73 ).
بونصر ... مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود ( تاریخ بیهقی ).
مرد خردمند هنر پیشه را
عمر دو بایست در این روزگار ( سعدی )
زن بیخرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و میگفت شوی ( سعدی )
دستۀ دوّم صفاتی است که فقط برای غیرذیروح به کار میرود، مانند ارزان، فراخ، هنگفت، بیجا، گرانبها، شنیع، تاریک، سرسبز، شایع و غیره: بهای ارزان، روزی فراخ، مال هنگفت، سخن بیجا، درّگرانبها، گناه شنیع، غارتاریک، چمن سرسبز، دروغ شایع:
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزان است ارزانتر شود ( مولوی )
شما را دل از مرز و شهر فراخ
بپیچید و از باغ و میدان و کاخ ( فردوسی )
آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است ( تاریخ بیهقی ).
به گناهی شنیع ملوّث نگردانی ( سعدی )
چه بود زین شنیعتر بیداد
لحن داود و کرّ مادر زاد ( سنایی )
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ( حافظ )
کسری ... فرمود تا وی را در خانهای کردند سخت تاریک چون گوری ( تاریخ بیهقی ).
خال سرسبز تو خوش دانۀ عیشی است ولی
برکنار چمنش وه که چه دامی داری ( حافظ )
حال علوّ همّت و کمال بسطت ملک او از آن شایعتر است که در شرح آن به اشباع حاجت افتد ( کلیله و دمنه ).
دستۀ سوّم صفاتی است که هم برای ذیروح به کار میرود و هم برای غیرذیروح، مانند خوب، شیرین، پخته، پیروز، بسیار، کوتاه، حقیر، زشت: فرزند خوب/ روی خوب/، فرزند شیرین/ تبسّم شیرین، مرد پخته/ نوشتۀ پخته، مردم بسیار/ صبر بسیار، آدم کوتاه/ سخن کوتاه، دیو زشت/ خوی زشت.
خوب برای ذیروح:
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرد درویش را پادشا ( سعدی )
خوب برای غیر ذیروح:
بیندیش و این را یکی چاره جوی
سخنهای خوب و به اندازه گوی ( فردوسی )
شیرین برای ذیروح:
من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر
آخر درآمد دل به سر جاءالقضا عمی البصر ( سنایی )
زشت برای ذیروح:
حر بگاهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خردۀ انگِشت ( عنصری )
زشت برای غیرذیروح:
بدانید که کردار زشت و نیکوی شما را بیند و آنچه در دل دارید میداند ( تاریخ بیهقی ).
به تمنّای گوشت مردن به
که تقاضای زشت قصّابان ( گلستان سعدی )
کوتاه و حقیر برای ذیروح:
ملکزادهای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و برادرانش بلند و خوبروی ( گلستان سعدی ).
حقیر برای غیرذیروح:
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعی است حقیر ( سعدی )
کوتاه برای غیر ذیروح:
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل ( سعدی ).
شیرین برای غیرذیروح:
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد ( سعدی )
پخته برای ذیروح:
و وی مردی پخته و عاقبت نگر است ( تاریخ بیهقی ).
پخته برای غیرذیروح:
در این باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند ( تاریخ بیهقی ).
پیروز برای ذیروح:
چه بود روزی پیروزتر از روز وصال ( فرخی ).
پیروز برای غیرذیروح:
جهاندار پیروز یار من است
سر اختر اندر کنار من است ( فردوسی )
بسیار برای ذیروح:
ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم ... فرزندان و حشم بسیار دارد ( تاریخ بیهقی ).
بسیار برای غیرذیروح:
و برای گناه اندک عقوبت بسیار فرماید ( کلیه و دمنه )
و امّا خاصیّت صفت آن است که چون مستقل از موصوف به کار رود تبدیل به اسم (substantive) میشود. اگرصفتْ خاصّ ذیروح باشد، مانند دلیر، بیباک، زیرک، بیخرد، ستمکار، بیدادگر، اسم آن هم اسم ذیروح میشود و میتوان آن را با علامت جمع « ـ ان » جمع بست: دلیران، بیباکان، زیرکان، بیخردان، ستمکاران، بیدادگران:
وزان روی افراسیاب دلیر
برآراست لشکر به مانند شیر (فردوسی)
بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان ( فردوسی )
از آن کودکان تا که آید دلیر
میان دلیران به کردار شیر ( فردوسی )
من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد
در قید او که یاد نیاید نشیمنم ( سعدی )
احمق را از صحبت زیرک ملال افزاید ( کلیله و دمنه ).
آن شنیدستی که روزی ابلهی با زیرکی
گفت این والی شهر ما گدایی بیش نیست ( انوری )
زیرکان کاسرار جان دانستهاند
علم جزوی ز آسمان دانستهاند ( خاقانی )
همی کودکی بیخرد داندم
به گرز و به شمشیر ترساندم ( فردوسی )
خرد از بیخردان آموز ای شاه خرد ( تاریخ بیهقی ).
گرگ درنده گر چه کشتنی است
بهتر از مردم ستمکار است ( ناصر خسرو )
نماند ستمکار بد روزگار
بماند بر او لعنت کردگار ( سعدی )
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان ( خاقانی )
اگر صفت خاصّ غیرذیروح باشد، مانند ارزان، گران، گِرد، مشکل، آسان، دشوار، اسم آن هم اسم غیرذیروح میشود: هیچ ارزانی بیعلّت نیست و هیچ گرانی بیحکمت نیست؛ هرگردی گردو نیست؛ مشکلی نیست که آسان نشود؛ دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار ( منوچهری ). به همین سبب نمیتوان آن را با « ـ ان » جمع بست، نمیتوان گفت ارزانان، گرانان، گِردان، مشکلان، آسانان، دشواران و جز اینها.
اگر صفتی هم برای ذیروح بهکار رود و هم برای غیرذیروح، مانند خوب، شیرین، زشت، پخته و جز اینها، اسمی که از وجه ذیروح آن حاصل میشود اسم ذیروح است و به « ـ ان » جمع بسته میشود: خوبان، شیرینان، زشتان، پختگان؛ و اسمی که از وجه غیرذیروح آن ساخته میشود اسم غیرذیروح است و باید آن را فقط به علامت جمع « ـ ها » جمع بست: خوبها، شیرینها، زشتها، پختهها و غیره. پس:
1) صفتی که اسم آن را بتوان به « ـ ان » جمع بست صفت ذیروح است، چنانکه میتوان گفت: بیادبان، جاهطلبان، خداپرستان، نوع دوستان، لجوجان، وقیحان، گستاخان، خرابکاران و غیره.
2) صفتی که اسم آن را نتوان به « ـ ان » جمع بست لاجرم صفت غیرذیروح است، چنانکه نمیتوان گفت: فراخان، پهنان، هنگفتان، هنگفتان، مصلحتآمیزان، شنیعان، پوچان، رکیکان، نابهنگامان و جز اینها.
• به کار بردن صفات ذیروح و غیرذیروح به جای یکدیگر: وقتی که میگوییم صفت ذیروح فقط برای ذیروح و صفت غیرذیروح فقط برای غیرذیروح به کار میرود، مقصود ما این است که آن یا این صفت در معنی حقیقی خود خاص ذیروح یا غیرذیروح است، وگرنه میتوان آن را در غیر معنی حقیقی آن، یعنی در معنی مجازی آن، برای غیرذیروح یا ذیروح نیز به کار برد. مثلاً صفت گویا در معنی حقیقی خود خاصّ انسان است، زیرا انسان است که میتواند سخن بگوید: « بهائم خموشند و گویا بشر » ( سعدی )، ولی ممکن است به غیرذیروحی هم شخصیت ذیروحی و انسانی داد و این صفت را برای آن به کار برد؛ چنانکه میگوییم چشم گویا، یعنی چشمی که گویی سخن میگوید، یا آمار و ارقام گویا، یعنی آمار و ارقامی که از فرط روشنی نیازی به توضیح ندارد. همچنین میتوان صفتی را که در معنی حقیقی خود خاصّ غیرذیروح است در معنی مجازی آن برای ذیروح نیز به کار برد: مانند صفت خام که در معنی حقیقی آن به چیز پختنیای گفته میشود که پخته نشده باشد، مانند گوشتخام و شیر خام و خشت خام:
آنچه در آینه جوان بیند
پیر در خشت خام آن بیند ( سعدی )
که اگر برای ذیروح به کار رود معنی مجازی مییابد:
هوسْ پختن از کودکِ ناتمام
چنان زشت ناید که از پیر خام ( سعدی )
چنانکه میبینیم، سعدی در بیت اوّل صفت خام را در معنی حقیقی آن برای غیر ذیروح آورده است و دربیت دوم در معنی مجازی آن برای ذیروح.
گاه برای اینکه بتوانیم صفت ذیروحی را به غیرذیروح نسبت دهیم، از خاصیّت تبدیل صفت به اسم (substantivation) که در بالا از آن سخن گفتیم استفاده میکنیم. درحقیقت آنچه قبلاً درباب صفت مستقّل از موصوف و چگونگی جمع بستن اسم حاصل از این نوع صفت گفتیم تمهید مقدمهای بود برای روشنتر شدن سخنی که در اینجا میخواهیم بگوییم. فرض کنید که بخواهیم صفت گستاخ را که خاصّ ذیروح است به سخن که غیرذیروح است نسبت دهیم. معقول نیست و شمّ زبانی ما قبول نمیکند که گستاخ را به سخن نسبت دهیم و بگوییم سخنگستاخ ( صفت و موصوف ). ولی میتوانیم به جای آنکه گستاخ ( صفت ) را به سخن ( موصوف ) نسبت دهیم، سخن را به گستاخ ( صفت اسم شده ) نسبت دهیم و بگوییم سخنی که مانند سخن شخص گستاخ است. برای این کار نخست گستاخ را به « ـ ان » جمع میبندیم (زیرا تا به صیغۀ جمع درنیاید درست معلوم نمیشود که اسم است )، میشود گستاخان، سپس پسوند « ـ هـ » شباهت را به آخر آن میافزاییم و با موصوفِ سخن ترکیب سخن گستاخانه میسازیم، به این ترتیب صفت گستاخ را غیر مستقیم به سخن نسبت میدهیم و مقصودمان از آن سخنی مانند سخن گستاخان یا به شیوۀ سخن گستاخان است:
به غایت دلیر و خیره و شوخ طبع ... و در بحث بسیار سخنان گستاخانه میگفت (ترجمۀ مجالس النفایس).
آغاز سخن عاقلانه کرد، چنانکه مردم را گمان افتاد که وی بهتر گشت از دیوانگی (نوروزنامه).
هوس کرد که طرب رود را برگیرد. اجازت [ خواست ] و در کنار گرفت و به نوازشی عاشقانه در مقامی سوزناک بنواخت (سمک عیّار، ص 47).
خدای از تو طاعت به دانش پذیرد
مبر پیش او طاعت جاهلانه ( ناصر خسرو )
از روی جهل ندانم که چه کار جاهلانه کردهام ( منتخب قابوسنامه ).
بسته زیر گلو از غالیه تحتالحنکی [ کبک ]
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی ( منوچهری )
مجال ندهیم تا هر بیخبر تُنُک مایهای در آن [ زبان فارسی ] دخل و تصرّف جاهلانه و خودسرانه کند ( مقدمۀ لغت نامۀ دهخدا ) .
از این نوع است ترکیباتی مانند: کار احمقانه، تبلیغات مغرضانه، زندگی ماجراجویانه، برخورد مسئولانه، بندگی مخلصانه، نقد عالمانه، تصوّرات خوشبینانه و ساده اندیشانه، مواضع آگاهانه، توزیع عادلانۀ ثروت، نامۀ محرمانه، دفاع شجاعانه، معاملۀ بیشرمانه، اتهام ابلهانه، حضور یا شرکت فعّالانه، کوشش جاه طلبانه، سیاست تجاوزکارانه، مداخلۀ بیطرفانه، رفتار لجوجانه* و بسیاری ترکیبات صفت و موصوفی دیگر از این قبیل که صفات آنها را تقریباً با هر صفت ذیروحی میتوان ساخت. صفت مختوم به پسوند « ـ انه » در متون قدیم به ندرت دیده میشود، ولی در نوشتههای امروز بخصوص در مطبوعات و رسانههای گروهی دیگر فراوان به کار میرود. سبب آن ظاهراً این است که، چنانکه در آغاز مقاله نمونهای آوردیم، مترجمان و نویسندگان در ترجمۀ صفاتی که در زبان فارسی خاصّ ذیروح است ولی در زبانهای بیگانۀ رایج در کشور ما آنها را برای غیرذیروح نیز به کار میبرند ناگزیر از استفاده از صفات مختوم به « ـ انه » بودهاند.
از آنچه دربارۀ صفات مختوم به « ـ انه » گفتیم چنین نتیجه میگیریم که :
1) پسوند «ـانه» پسوندی مرکّب از علامت جمع « ـ ان » به اضافۀ پسوند « ـ ه » شباهت است؛
2) پس صفت مختوم به «-انه» را فقط با اسمهایی میتوان ساخت که بتوان آنها را با «-ان» جمع بست؛
3 ) صفتی را که میتوان برای غیرذیروح به کار برد نمیتوان به صورت صفت مختوم به «-انه» درآورد؛
4 ) پس صفاتی مانند فجیعانه، بلیغانه، رسمانه، و بخصوص تحقیرانه و تحقیقانه، که در لغتنامه و فرهنگ معین، و عاجلانه که فقط در فرهنگ معین آمده است، بیآنکه شواهد معتبری برای آنها آورده شود، خلاف قاعده است، زیرا، فجیع و بلیغ و رسم و تحقیر و تحقیق و عاجل را نمیتوان به «-ان» جمع بست. به علاوه فجیع و بلیغ و عاجل خود صفت غیرذیروحاند و نیازی نیست که آنها را با پسوند «-انه» صفت غیرذیروح کرد.
در خود لغتنامۀ دهخدا در تعریف فجیعانه آمده است؛ « فجیعانه (ص نسبی، ق مرکّب) به زاری (یادداشت به خط مؤلّف)، به وضع فجیع. رجوع به فجیع و فاجع شود.» بعد ذیل فجیع آمده است: «(از ع، ص) در تداول فارسی دردناک، اسفبار، جانگداز، چنانکه گوییم فلان را به وضع فجیعی کشتند». این تعریف و مخصوصاً ترکیب وضع فجیع نشان میدهد که فجیع صفت غیرذیروح است نه ذیروح، و میتوان آن را علاوه بر وضع برای غیرذیروحهای دیگر نیز به کار برد. مثلاً میتوان گفت: فلان به مرگ فجیعی (نه مرگ فجیعانهای) درگذشت، یا به طرز فجیعی (نه به طرز فجیعانهای) کشته شد.
همین گونه است صفت بلیغانه، که در لغتنامۀ دهخدا ذیل این کلمه میخوانیم: « بطور فصاحت و بلاغت و بطور رسایی ( ناظم الطباء )»، درحالی که همانجا در تعریف بلیغ میخوانیم: « بلیغ: مرد فصیح رسانندۀ سخن، تیززبان »، بعد شواهدی از کلیله و دمنه و گلستان برای سخن بَلیغ، جدّ بلیغ، موعظۀ بلیغ و تحسین بلیغ میآورد و نشان میدهد که بلیغ هم صفت ذیروح است و هم صفت غیرذیروح، یعنی هم گویندۀ بلیغ میتوان گفت و هم سخن بلیغ؛ بنابراین سخن بلیغانه، جدّبلیغانه، موعظۀ بلیغانه و تحسین بلیغانه و مانند اینها خلاف قاعده است، و بلیغانه مصرفی ندارد.
در فرهنگ معین، ذیل کلمۀ رسمانه آمده است: «( ق مر.) بطور رسمی: رسمانه رفتار میکند.» و در تعریف کلمۀ رسماً میخوانیم: «( ق.) طبق مرسوم، بآیین: ناپلئون در 1804 رسماً تاجگذاری کرد» که بنابراین معنی و مورد استعمال رسمانه و رسماً یکسان است، چنانکه میتوان گفت : ناپلئون در 1804 رسمانه تاجگذاری کرد. اگر چنین باشد، پس میتوان قطعاً، عمداً، سهواً، طبعاً، علناً، قهراً، جبراً، را هم قطعانه، عمدانه، سهوانه، طبعانه، علنانه، قهرانه ، جبرانه گفت. اتفاقاً این دو کلمۀ اخیر در لغتنامۀ دهخدا به نقل از ناظم الاطباء آمده است، بیآنکه شاهدی از متون ادبی برای آن آورده شود.
در مورد صفت عاجلانه نیز باید گفت که چنانکه از شواهد زیر برمیآید، صفت عاجل خاصّ غیرذیروح است و ساختن آن وجهی ندارد:
زیرا که نادان جز به عذاب عاجل از معاصی باز نیاید (کلیله و دمنه).
راحت عاجل را به تشویش محنت آجل منغّص کردن خلاف رای خردمند است (گلستان سعدی).
زهر نزدیک خردمندان اگرچه قاتل است
چون زدست دوست میگیری شفای عاجل است (سعدی)
فرهنگ معین در تعریف عاجلانه مینویسد: «به شتاب، به تعجیل» و نشان میدهد که ظاهراً صورت برساختۀ عاجلاً است. به جای آن میتوان همان عاجلاً یا عجولانه را به کار برد که درست به همین معنی است.
از آنها شگفتانگیزتر تحقیقانه و تحقیرانه است که معلوم نیست به پیروی از کدام قاعده ساخته شده است. البته لغت نامۀ دهخدا و فرهنگ معین آنها را قید گرفتهاند و تعریفی که از آنها دادهاند شامل صفت که ما از آن سخن میگوییم نمیشود، ولی چون به هرحال این گونه قیدها را به صورت صفت نیز میتوان به کار برد، ناگزیر باید در اینجا به آنها هم اشاره کنیم. لغتنامۀ دهخدا در تعریف تحقیقانه میگوید: « ( قید ) به طور تحقیق و از روی واقعیّت و حقیقت ( ناظم الاطباء )» و در تعریف تحقیرانه مینویسد: « ( قید ) به طور حقارت و کوچکی و خواری ( ناظم الاطباء )». چنانکه میبینیم لغتنامه برای این دو کلمه نیز شاهد معتبری به دست نداده و فقط به ذکر مأخذ اکتفا کرده است. اگر در همانجا به تعریف کلمات تحقیقاً و تحقیراً نگاه کنیم، متوجه میشویم که معنی آنها، به ترتیب، با معنی تحقیقانه و تحقیرانه یکی است. از این رو میتوان حدس زد که شباهت تلفظ میان تنوین « ـ اً » و پسوند « - انه » در تخاطب سبب شده است که تحقیقاً و تحقیراً، تحقیقانه و تحقیرانه شود و احتمال میرود که در مورد فجیعانه و بلیغانه و رسمانه و عاجلانه نیز همین اتفاق روی داده باشد؛ و ظاهراً منشأ این خلطها، چنانکه از اشارۀ لغتنامه برمیآید، همان فرهنگ ناظم الطباء است.
ایرادی که بر فجیعانه و بلیغانه و عاجلانه وارد کردیم این بود که گفتیم فجیع و بلیغ و عاجل خود صفات غیرذیروحاند و افزودن پسوند « - انه » به آنها برای اینکه از آنها صفت غیرذیروح بسازیم وجهی ندارد. وانگهی این کلمات را نمیتوان به « - ان » جمع بست که در نتیجه بتوان « - انه » به آخر آنها افزود. ولی جمع بستن آنها به « - ان » آنقدر عجیب و خارج از قاعده نیست که جمع بستن تحقیر و تحقیق به « - ان » . هرگز هیچ فارسی زبانی این گونه اسم مصدرها را به « - ان » جمع نبسته است و جای شگفتی است که این کلمات به دو فرهنگ معتبر زبان فارسی راه یافته است.
5) آگهی همه روزۀ «خریدار عادلانه، تلویزیون، ویدئو، استریو، ارگ، لوازم منزل» در صفحۀ نیازمندیهای روزنامۀ کیهان ما را بر آن میدارد که نتیجۀ دیگری از آنچه دربارۀ صفات مختوم به «-انه» گفتیم بگیریم. آن نتیجه این است که صفت مختوم به « - انه » را نمیتوان برای ذیروح به کار برد: به جای انسان شرافتمند نمیتوان گفت انسان شرافتمندانه. پیداست که مقصود صاحب ساده دل آگهی این است که این کالاها را به قیمت عادلانه میخرد.
در اینجا لازم است به نکتۀ دیگری که آن هم به موضوع صفت مختوم به « - انه » مربوط میشود اشاره کنیم. اخیراً در بعضی نوشتهها میبینیم که برای اینکه صفتی برای علومی مانند روانشناسی، مردم شناسی، اخترشناسی، کیهان شناسی، خاورشناسی، زیست شناسی، زمین شناسی و جز آنها بیاورند، از همین پسوند « - انه » استفاده میکنند. مثلاً برای رساندن مفهوم «تحقیق»ی که در زمینۀ روان شناسی صورت گرفته است ترکیب صفت و موصوفی تحقیق روانشناسانه به کار میبرند و ترکیبات مشابهی از قبیل مطالعات مردم شناسانه، کاوشهای باستان شناسانه، نظریات کیهان شناسانه، پیشرفتهای زیست شناسانه میسازند. دلیل استفاده از این نوع صفت در این گونه ترکیبات آن است که چون افزودن یاء نسبت مثلاً به آخر روانشناسی برای ساختن صفت منسوب به آن، یعنی روان شناسیی، و ترکیب صفت و موصوفی آن با تحقیق، یعنی تحقیق روان شناسیی، ترکیب ثقیل و ناخوش آیندی است، ناگزیر به ترکیب تحقیق روانشناسانه توسّل میجویند. در نظر اوّل چنین مینماید که این کارْ مشکل را حل میکند، ولی با توجّه به آن پیش از این گفتیم، صفت روان شناسانه منسوب به روان شناس میشود و تحقیق روان شناسانه به معنی تحقیقی مانند ، یا به شیوۀ، تحقیق روان شناسان است، یعنی به جای اینکه صفت را به « علم » نسبت دهیم به « عالم » نسبت میدهیم، به جای اینکه به روان شناسی نسبت دهیم به روان شناس نسبت میدهیم. مانند این است که به جای تحقیق فلسفی بگوییم تحقیق فیلسوفانه، یا به جای مطالعات تاریخی، نجومی، فقهی، علمی، بگوییم مطالعات مورّخانه، منجّمانه، فقیهانه، و عالمانه که معنایی دارد متفاوت با آنها. بعضی از نویسندگان طریقۀ دیگری اختیار کردهاند، و آن به کار بردن اسم مصدر شناخت به جای حاصل مصدر شناسی در جزء دوم این ترکیبات و گرفتن صفت شناختی از آن است، به این معنی که مثلاً نخست به جای کیهان شناسی، کیهان شناخت به کار میبرند و سپس از آن صفت مرکب کیهان شناختی میگیرند. به عبارت دیگر، با آنکه برای اسم این علم ترکیب کیهان شناسی را قبول دارند و به کار میبرند، برای صفت آن ترکیب کیهان شناختی میسازند، و به این ترتیب، به جای مطالعۀ کیهان شناسانه یا کیهان شناسیی، صفت و موصوف مطالعۀ کیهان شناختی اختیار میکنند. سخن لغت نامۀ دهخدا مؤیّد این نظر است، آنجا که در تعریف « کیهان شناخت » ( ذیل کلمۀ شناخت ) مینویسد: « کیهان شناخت: شناسایی کیهان، معرفت کیهان، و میتوان به جای « شناسی » در آخر ترکیبات حیوان شناسی و گیاه شناسی این کلمه را به کار برد » ( یادداشت به خط مؤلف ). ظاهراً برای بیرون آمدن از مضیقۀ ساختن صفت برای اسم این گونه علوم، این طریقه هم وافی به مقصود است و هم درستتر.
4) فعل
فعل نیز مانند صفت از جهت وابستگی آن به ذیروح و غیرذیروح به سه دسته تقسیم میشود:
دستۀ اول افعالی است که در معنی حقیقی خود خاصّ ذیروح است، مانند گفتن، خواندن، نوشتن، خندیدن، گریستن، رقصیدن، کشتن، کشتهشدن، مْردن، چریدن، خزیدن، دویدن، و جز اینها. این گونه افعال را در معنی حقیقی آنها برای ذیروح به کار میبریم. و اگر برای غیر ذیروح به کار ببریم، در معنی مجازی آنهاست.
دستۀ دوّم افعالی است که در معنی حقیقی خود فقط خاصّ غیرذیروح است، مانند گداختن، خشکیدن، چکیدن، باریدن، وزیدن، نوشته شدن، چاپ شدن، برگزار شدن، باز شدن، آباد شدن، ویران شدن، و جز اینها.
دستۀ سوّم افعالی است که هم برای ذیروح به کار میرود و هم برای غیرذیروح، مانند بودن، هستن، وجود داشتن، افتادن، آسیب دیدن، آشفته شدن، لرزیدن، رسیدن، غلتیدن، تغییرکردن، مشهورشدن، قوّت گرفتن، جدا شدن و جز اینها.
امّا تمایز میان ذیروح و غیرذیروح در مورد فعل هنگامی آشکار میشود که بخواهیم فعلی را به فاعلِ جمع نسبت دهیم. در این مورد اگر فاعلِ جمع ذیروح باشد، فعل را به صیغۀ جمع میآوریم، ولی اگر فاعلِ جمع غیر ذیروح باشد، معمولاً فعل آن را به صیغۀ مفرد میآوریم. رعایت این قاعده در زبان تداول به روشنی دیده میشود، مثلاً میگوییم پاهام درد میکند، نمیگوییم درد میکنند؛ میگوییم گندمها روی زمین ریخت، نمیگوییم ریختند؛ میگوییم چراغها خاموش شد، برقها رفت، خیابانها خلوت است، لباسهام خیس شد، این پرتقالها شیرین است، موهام بلند شده است، چشمهام تار است، پولهام تمام شد؛ انگشتهام سوخت، حرفهاش آدم را دلسرد میکند، دو دو تا میشود چهار تا، و مثالهای بیشمار دیگری که ذکر آنها از حوصلۀ این مقاله بیرون است. کافی است که به سخن گفتن روزانۀ خود و دیگران توجّه کنیم تا ببینیم که معمولاً از این قاعدۀ حاکم بر زبان پیروی میکنیم و شمّ زبانی ما قبول نمیکند که در این گونه موارد فعل را به صیغۀ جمع بیاوریم.
گذشته از زبان تداول، شواهد بیشماری در زبان مکتوب کهن و معاصر میتوان آورد که همه حاکی از وجود تمایز میان ذیروح و غیرذیروح از جهت مطابقت فعل با فاعل جمع ذیروح و عدم مطابقت آن با فاعل جمع غیرذیروح است:
چندان بخارید خود را تا ناخنانش بیفتاد. ( تفسیری بر عشری از قرآن مجید، ص 204 ).
و چون گندم به حلق آدم فرو گذشت و به شکم رسید، حالی آن حلّههای بهشت از ایشان فرو ریخت ( ترجمۀ تفسیر طبری، 1 / ص 55 ).
خواست که آسمانها بدَرَد وزْهم بشود از زَفَرِ ایشان [ در ترجمۀ تکادالسّموات یتفطّرن من فوقهن، شوری، 5 ] ( ترجمۀ قرآن موزۀ پارس ).
چون برفها که بر کوهها ( بُوَد ) میگدازد و اندک اندک به هم میآید، جویهای خُرد از آن تولّد کند و چون این جویها به هم پیوندد جویی بزرگتر پدید آید. ( رسالۀ آثار علوی، ص 37 ).
و در مدّتهای دراز بارانهای بسیار مانند طوفانها میبارد و در آن جویها میرود و آن آبها گل و خاک را میبرد. ( همان ، ص 36 ).
و ولایتهایی که در عهد پدرش قباد از دست رفته بود ... باز دست آورد. ( فارس نامۀ ابن بلخی، ص 94 ).
جماعتی بر آناند که بیتها که به زبانِ شیخ رفته است او گفته است. ( اسرارالتوحید، ص 218 ).
این بگفتند و نیزه بر نیزۀ یکدیگر زدند ... تا نیزهها بشکست. ( سمک عیّار، ص 257 ).
خویشتن در چاهی آویخت و دست در دو شاخ زد که بر بالی آن روییده بود و پاهایش بر جای قرار گرفت. ( کلیله و دمنه ).
و فتنه آنکه [ آن است که ] جنگهای نابیوسان و کارهای نااندیشیده حادث گردد و شمشیرهای مخالف از نیام برآید. ( همان، ص 80 ).
بخوشید سرچشمههای قدیم
نماند آب جز آب چشم یتیم (بوستانِ سعدی)
چوبی از بالا درافتاد و سرش بشکست و قطرات خون از سرش بر زمین چکید. ( تذکرهالاولیاء، ص 310 ).
برفهای عظیم افتاد و کوه و هامون را بینباشت. (ترجمۀ تاریخ یمینی، ص 349).
در آثار نویسندگان معاصر نیز رعایت این قاعده کاملاً مشهود است:
در شمال ایران بادهای باران آور زیاد میوزد. ( ایران قدیم، مشیرالدّوله، ص 3 ).
همه قسم درخت و گل و ریحان در ایران میروید. ( همان ).
صحبتهای شیرین جلیل پاشا به طول انجامید. ( شرح ملک آرا، عباس میرزا، به نقل از لغتنامۀ دهخدا ).
چنانکه میبینیم افعالی که در این شواهد آمده است یا خاصّ غیرذیروح است یا افعالی است که میتوان آنها را هم برای ذیروح به کار برد و هم برای غیرذیروح. قاعدهای که از این شواهد میتوان استخراج کرد این است که فعلِ خاصّ غیرذیروح اگر برای فاعل جمع غیرذیروح به کار رود به صیغۀ مفرد میآید، مثلاً میدانیم که فعل وزیدن خاصّ باد است که غیرذیروح است. مطابق این قاعده نمیتوان برای بادها صیغۀ جمع آن را به کار برد و گفت: بادها میوزند؛ یا فعل باریدن خاصّ باران و برف و تگرگ است و نمیتوان گفت: در شهرهای شمالی ایران بارانهای سیل آسا میبارند. در مورد افعالی، مانند فعل افتادن، که هم برای ذیروح به کار میرود و هم برای غیرذیروح، باید گفت که این نوع افعال را اگر به ذیروحِ جمع نسبت دهیم به صیغۀ جمع و اگر برای غیرذیروح جمع به کار ببریم به صیغۀ مفرد میآوریم، چنانکه مثلاً میگوییم: دزدان در تاریکی شب از بام به زیر افتادند، ولی، تخته سنگهای عظیمی بر اثر زلزله از کوه به میان جادّه افتاد. مسافران یک یک از راه رسیدند. « یاران برسیدند، کس پیش مَلِک حبشه فرستاد و دستوری خواست » ( قصص الأنبیاء، ص 226 ). نامههایی رسیده است که باید به آنها پاسخ داد. در کتابخانۀ این شهر کتابهای بسیار بود که اشغالگران همه را در آتش سوختند. در کشتی مسافران بسیاری بودند که چون کشتی غرق شد، نتوانستند خود را نجات دهند.
هزار مرد از مهترزادگان ولایت در آن قلعه هستند. ( سفرنامۀ ناصرخسرو، ص 4 ).
مر اگر تُهی بود از آن قند دست
سخنهای شیرینتر از قند هست ( بوستان سعدی )
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست ( حافظ )
کارها پدید آمد و خردمندان دانستند که آن همه نتیجۀ یک خلوت است. ( تاریخ بیهقی، نقل از لغت نامۀ دهخدا ).
و خُلقهای بد در میان ایشان پدید آمد. ( قصص الأنبیاء ، نقل از لغت نامۀ دهخدا ).
مردم غور چون مور و ملخ بر سر آن کوه پدید آمدند. ( تاریخ بیهقی، پیشگفته ).
• تشخیص. دلیل اینکه زبان فارسی فعل فاعل جمع ذیروح را به صیغۀ جمع و فعل فاعل جمع غیرذیروح را به صیغۀ مفرد میآورد آن است که برای یکایک افراد ذیروح شخصیّت مستقل قائل است، آنها را از هم جدا میکند و فعلی را که برای آنها میآورد در حقیقت به یکایک آنها نسبت میدهد. امّا فعل غیرذیروح جمع را بدان سبب به صیغۀ مفرد میآورد که افراد غیرذیروح را از هم جدا نمیکند و به یکایک آنها شخصیّت فردی نمیدهد و جمع آنها را درحکم مفرد میگیرد. مثلاً وقتی که میگوید «قطرات خون از سرش بر زمین چکید » برای یکایک قطرهها شخصیّت و فردیّت و استقلال قائل نمیشود و فعل چکیدن را به یکایک آنها نسبت نمیدهد و در حقیقت مجموع قطرهها را در حکم نوع قطره میگیرد.
• امّا در مواردی که زبان به یکایک افراد جمع غیرذیروح نظر دارد و آنها را از هم جدا میکند و به هر یک شخصیتی مستقل میدهد غیرذیروح به مرتبۀ ذیروح تعالی مییابد؛ و این چیزی است که در اصطلاح ادبی به آن « تشخیص » ( personification = شخصیّت دادن ) میگوییم. « تشخیص » گرایش روانی گوینده است به اینکه میان ذیروح و غیرذیروح شباهتهایی بیابد، و یکی از صنایع بدیعی است که به موجود غیرذیروح یا معنیِ مجرّد شخصیتی دارای صفات و احساس و حیات خاصّ ذیروح میدهد، و این البته قیاسی کاملاً « سوبژکتیو » است و بستگی به حالت درونی و احساس گوینده دارد، و این یکی از باریکترین و شاید پیچیدهترین نکات در بحث مربوط به مطابقت یا عدم مطابقت فعل با فاعل جمع غیرذیروح است. « تشخیص » در موضوع مورد بحث ما عبارت است از نسبت دادن فعل خاصّ ذیروح به فاعل جمع غیر ذیروح. اگر، چنانکه گفتیم، به کار بردن فعل غیرذیروح برای فاعل جمع غیرذیروح نیز موجب میشود که فعل به صیغۀ مفرد بیاید، به کار بردن فعل ذیروح برای فاعل غیرذیروح نیز موجب میشود که فعل به صیغۀ جمع آورده شود. حتی میتوان گفت که فعل خاصّ ذیروح را عموماً به هر فاعل جمعی که نسبت دهیم، به مقتضای شمّ زبانی خود، نمیتوانیم آن را به صیغۀ جمع نیاوریم:
چندان که میبینم جفا امید میدارم وفا
چشمانْت میگویند لا ابروت میگوید نَعَم
( کلیات سعدی، ص 541 )
گفتن فعل خاص ذیروح است؛ برای هر فاعلی، اعم از ذیروح و غیرذیروح، که به کار رود به آن شخصیّت ذیروحی یا بهتر بگوییم شخصیّت انسانی میدهد.
کوهها و درختان و بناها را دید که بر موافقت شیخ رقص میکردند. ( اسرارالتوحید، ص 242 ).
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل ( بوستان سعدی )
بادام بُنان مقنعه بر سر بدَریدند
شاه اِسپَرَمان چینی در زلف کشیدند ( منوچهری )
امّا حواسّ باطن آناند که صُور محسوسات را دریابند و بعضی آناند که معانی محسوسات را دریابند. ( چهار مقاله، ص 7 ).
گر به نزهتگه ارواح بَرَد بویِ تو باد
عقل و جان گوهرِ هستی به نثار افشانند ( حافظ )
روزیّ و عمرِ خلق به تقدیر ایزدی
این دستها همی بنویسند و بستُرند ( ناصر خسرو )
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پرنگار از داغگاه شهریار ( فرخی )
و امّا گاهی ( و بیشتر در مباحث علمی و فلسفی که گوینده برای رعایت دقّت به یک یک افراد فاعل جمع غیرذیروح نظر دارد ) « تشخیص » به معنی نسبت دادن فعل ذیروح به غیرذیروح نیست، بلکه سخن از فردیّت و استقلال دادن به افراد فاعل جمع غیرذیروح است. مثلاً در مثال زیر:
و اگر کسی، پیش از آنکه از آب و خاک گِل شوند، یکی از آن بشکند، بیند که آب از میان خاک بیرون آید. ( آثار علوی، ص 51 ). واضح است که گِل شدن فعل ذیروح نیست که به فاعل غیرذیروح نسبت داده شده باشد و بر اثر آن فاعل غیرذیروح شخصیّت یافته باشد، بلکه خودْ فعل غیر ذیروح است؛ امّا نویسنده برای اینکه آب و خاک را از یکدیگر متمایز کند و به هریک، مانند افراد ذیروح فردیّتی مستقل بدهد، فعل را به صیغۀ جمع آورده است. از این گونه است مثالهای دیگر زیر:
بخار زیبقی و بخار کبریتی بیغُبار بوند، چون بر یکدیگر پیوندند بخار زیبقی بر کبریتی غالب آید. ( همان، ص 60 ).
امّا تولّد قلعی چنان بود که بخار زیبقی و کبریتی صافی و خالص و بیغبار باشند. پس از آنکه نضج تمام یابند، به هم پیوندند و ممتزج گردند. ( همان، ص 61 ).
اصلهاءِ طبیعی را بیصورتهاءِ طبیعی هیچ معنی و فایده نیست ... اصلهاءِ طبیعی و صورتهاءِ طبیعی حکمت است که با هم باشند. (کشف المحجوبِ ابو یعقوب سجستانی، ص 45 ).
گُرده [ = کلیه ] دواَند، یکی سوی راست و دیگر سوی چپ و هر دو بردَفسیدهاند [ = چسبیدهاند ] بر مهرههای پُشتمازه. ( هدایهالمتعلّمین، ص 93 ).
چو این چهار گوهر [ عناصر چهار گانه ] به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند ( فردوسی )
• افعال اسنادی و مجهول. تا اینجا افعالی که از آنها سخن گفتیم بیشتر از نوع فعل خاص بود؛ اکنون به دو نوع فعل دیگر، یکی فعل اسنادی و دیگر فعل مجهول ، میپردازیم و مسئلۀ مطابقت و عدم مطابقت فعل با فاعل جمع غیرذیروح را در آن بررسی میکنیم.
در فعل اسنادی یکی از افعال بودن و شدن و گاه رفتن و آمدن و گشتن ( گردیدن ) معمولاً با صفت ترکیب میشود. در جملههای اسنادی صفت ( مسنَد ) به وسیلۀ یکی از این افعال مسندٌ الیه نسبت داده میشود. در این نوع افعال معمولاً صفت غیر ذیروح به غیرذیروح نسبت داده میشود، به همین جهت در صورتی که فاعل غیرذیروح جمع باشد، فعل به صیغۀ مفرد میآید.
و نعمتها فراوان و ارزان باشد. ( سفرنامۀ ناصرخسرو، ص 23 ).
راهها ناایمن شده است. (تاریخ بیهقی، ص 27 ).
دیو گفت: اگر دزد گاو بیرون برد و درها باز شود زاهد از خواب درآید. ( کلیله و دمنه، ص 215 ).
آن نبشتهها در دست من تر نشد. (مناقبالعارفین ، ج 1، ص 453 ).
بناهای آباد گردد خراب
زباران و از تابش آفتاب ( فردوسی )
مساکن ایشان به مرگ ایشان ویران شد. ( تفسیر ابوالفتوح، ص 15، ص 156 ).
این زمینها و آسمانها یک لخت بود. ( بلعمی، ص 42 ).
و بیشتر درختها پربار بود. ( سفرنامۀ ناصرخسرو، ص 15 ).
بسا کوشکهای منقّش و باغهای دلکش ... که امروز با زمین هموار گشتهاست. ( چهار مقاله، ص 28 ).
خداوندا، اعضا و جوارح مرا روز قیامت چندان گردان کی هفت طبقۀ دوزخ ازاعضا و جوارح من چنان پُر گردد کی هیچ کس را جای نماند. ( اسراالتوحید، ص 241 ).
امّا افعالی مانند مطّلع شدن، متولّد شدن، مأیوس شدن، قانع شدن، غضبناک شدن، غمگین شدن، هراسان شدن، بدگمان شدن و بسیاری افعال دیگر مانند آنها که از ترکیب صفت خاصّ ذیروح و فعل اسنادی ساخته شده است افعال خاصّ ذیروح است و معمولاً آنها را، چون به فاعل جمع ذیروح نسبت دهیم، به صیغۀ جمع میآوریم.
در مورد فعل مجهول باید گفت که علی الاصول افعال متعدّی را میتوان به صیغۀمجهول درآورد. دکتر خانلری در تعریف این نوع فعل مینویسد فعل مجهول « فعلی است که اثر آن به مفعول میرسد یا فعلی [ است ] که به مفعول نسبت داده میشود »، بنابراین، « صیغۀ مجهول از فعل متعدّی ساخته » میشود، « زیرا که فعل لازم منسوب به فاعل است و مفعول ندارد » ( تاریخ زبان فارسی، 4/ ص 213 ). در فعل مجهول ، فاعل نامعلوم است و مفعول جانشین فاعل میشود و آن را معمولاً با افعال شدن، و گاه آمدن، گشتن ( گردیدن ) و رفتن میسازند، مانند نوشته شدن، خورده شدن، خوانده شدن و گفته شدن که صورت مجهول افعال متعدّی نوشتن، خوردن، خواندن و گفتن است.
اگر فعلی متعدّی داشته باشیم که فاعل آن ذیروح و مفعول آن غیر ذیروح باشد، و آن را به صورت مجهول برای غیرذیروح جمع به کار ببریم، معمولاً آن را به صیغۀ جمع میآوریم. مثلاً فعل متعدّی نوشتن را در نظر میگیریم که فعل ذیروح است؛ اگر فرض کنیم که مفعول آن کتاب باشد که اسم غیرذیروح است و بخواهیم صورت مجهول آن یعنی نوشته شدن را به کتابها نسبت دهیم، این فعل مجهول را معمولاً به صیغۀ مفرد میآوریم و مثلاً میگوییم: کتابها نوشته شد ( نه: نوشته شدند ) و به همین قیاس میگوییم غذاها خورده شد، نامهها خوانده شد، سخنها گفته شد، و مانند اینها:
و آن کشتیها هریک را مقدار پنجاه گز طول و بیست گز عرض بود ... که اگر صفت آن کنند، اوراق بسیار نوشته شود ( سفرنامۀ ناصرخسرو، ص 56 ).
این چند فصل بر سبیل اختصار نوشته شد. ( سیاست نامه، ص 10 ).
و به حضرت خلافت نیز رسولی فرستاده آمد و نامهها نبشته شد. ( تاریخ بیهقی، ص 83 ).
پس از آنکه این نامهها گسیل کرده آمد امیر حرکت کرد. ( همان، ص 84 ).
پوشیده گردد فَر ایشان خبرها آن روز [ در ترجمۀ فعمیت علیهم الانباء یومئذٍ، قصص، 66 ] ( قرآن موزۀ پارس، ص 125 ).
آن روز خبرها برایشان پوشیده شود. ( تفسیر ابوالفتوح، 15/ ص 158 ).
و این قصهها به جای خویش گفته آید. ( بلعمی، ص 203 ).
شمشیرهای مختلف کشیده شود و خونها ریخته آید. ( سیاست نامه، ص 7 ).
و اگر اتّفاق افتد که آن مجاری بسته شود ... ( آثار علوی، ص 44 ).
و در میان مساجد چهار هزار ختمه قرآن سوخته شد. ( مناقبالعارفین، ص 21 ).
بعد از این چند ولایت دیگر گرفته شد. ( مجمعالانساب، ص 44 ).
چند کتاب در هر بابی از علوم به نام این پادشاه ... کرده شد. ( داستانهای بیدپای، ص 37 ).
نوع دیگر از فعل مجهول افعالی مانند تطمیعشدن، تفسیرشدن، تعیین شدن، حل شدن( معمّا )، مخابره شدن ( خبر )، مصادرهشدن ( اموال) و محاصره شدن ( شهر، لشکر ) است. این گونه افعال، در حقیقت، صورت مجهول افعال متعدّی تطمیع کردن، تفسیر کردن، تعیین کردن، حل کردن، مخابره کردن، مصادره کردن و محاصره کردن است که افعال خاصّ ذیروح است، ولی مفعول آنها بعضی ذیروح و بعضی غیرذیروح است. مثلاً مفعول فعل تطمیع کردن ذیروح است، زیرا کسی را تطمیع میکنند نه چیزی را، ولی مفعول فعل تفسیر کردن غیرذیروح است، زیرا چیزی ( نوشتهای ) را تفسیر میکنند نه کسی را. امّا مفعول فعل تعیین کردن هم ذیروح است و هم غیرذیروح؛ هم کسی را تعیین میکنند و هم چیزی را:
آن گاه مثال داد تا روزی مسعود و طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند. ( کلیله و دمنه ).
ز قید عشقم آزادی، اسیری، تا ابد نبود
چو بهر عاشقی حکم ازل کرده است تعیینم ( اسیری )
پس تطمیع شدن فعلِ ذیروح و تفسیر شدن فعل غیرذیروح است و فعل تعیین شدن هم برای ذیروح به کار میرود و هم برای غیرذیروح. اوّلی برای فاعل جمع ذیروح به صیغۀ جمع، دومی برای فاعل جمع غیرذیروح به صیغۀ مفرد میآید، و سومی، اگر برای فاعل ذیروح جمع به کار رود به صیغۀ جمع و اگر برای فاعل غیرذیروح جمع به کار رود به صیغۀ مفرد میآید ( مأموران محل تطمیع شده بودند؛ در این کتاب آیات قرآنی به شیوۀ تفسیر به رأی تفسیر شده است؛ عدّهای از مأموران دولتی برای رسیدگی به تخلّفات تعیین شدهاند؛ روزهای نوزدهم تا بیست و یکم آذر برای برگزاری سمینار بررسی رمان تعیین شده است ).
• تشبیه. مورد دیگری که در آن تمایز میان ذیروح و غیرذیروح از جهت مطابقت یا عدم مطابقت فعل با فاعل جمع غیرذیروح مشهود است هنگامی است که غیرذیروح را به ذیروح یا غیرذیروح دیگر تشبیه میکنند. آنچه از شواهد زیر برمیآید نشان میدهد که اگر مشبَّه غیرذیروح و مشبّهٌ به ذیروح باشد، فعل ( که در مثالهای زیر فعل اسنادی است ) با مشبَّه جمع مطابقت میکند، به این معنی که فعل مشبَّهِ جمع به صیغۀ جمع آورده میشود:
همۀ اعضای تن لشکر وی ( دل ) اند. ( کیمیای سعادت، ص 15 ).
تن چون شهری است و دست و پای و اعضا چون پیشهوران شهرند. ( همان ، ص 19 ).
پس حواس خادم عقلاند. ( همان، ص 30 ).
دین و ملک دو برادر همزادند. ( چهار مقاله، ص 11 ).
صبر و ظفر هر دو دوستان قدیماند
بر اثر صبر نوبت ظفر آید ( حافظ )
ولی اگر مشبَّه غیرذیروح و مشبّهٌ به نیز غیرذیروح باشد، فعل با مشبّه جمع مطابقت نمیکند و به صیغۀ مفرد میآید:
دلهای شما به سختی و بی آبی چنان چون سنگهای خاره گشته است. ( تفسیر پاک، ص 10 ).
نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است. ( کلیله و دمنه ).
فرمانهای ایشان چون شمشیر برّان است. ( تاریخ بیهقی، 105 ).
شاهد زیر از جهت تمایز میان مشبّهٌ به ذیروح و مشبّهٌ به غیرذیروح بسیار گویاست.
شهوت و غضب را برای طعام و شراب و نگاه داشتن تن آفریدهاند؛ پس این هر دو ( = شهوت و غضب ) خادم تناند و طعام و شراب علف تن است. ( کیمیای سعادت، ص 20 ).
درجملۀ اول شهوت و غضب به خادم که اسم ذیروح است تشبیه شده است و بنابراین فعل اسنادی ( = اند ) به صیغۀ جمع آمده است، ولی در جملۀ دوم که طعام و شراب به علف تشبیه شده است که اسم غیرذیروح است، فعل اسنادی ( = است ) به صیغۀ مفرد آمده است.
نتیجه
از آنچه در بخش مربوط به فعل گفتیم، به اختصار چنین نتیجه میگیریم که:
1) فعل غیرذیروح، اگر برای فاعل جمع غیرذیروح به کار رود، به صیغۀ مفرد میآید.
2) فعل ذیروح، اگر برای فاعل جمع غیرذیروح به کار رود، به صیغۀ جمع میآید.
3) در افعالی که هم برای ذیروح به کار میرود و هم برای غیرذیروح، فعل اگربرای فاعل جمع ذیروح به کار رود به صیغۀ جمع و اگر برای فاعل جمع غیرذیروح به کار رود به صیغۀ مفرد میآید.
4) در افعال اسنادیی که مسندٌالیهِ جمع غیرذیروح است، اگر مسند خاصّ ذیروح باشد، فعل به صیغۀ جمع و اگر خاصّ غیرذیروح باشد، فعل به صیغۀ مفرد میآید.
5 ) در افعال مجهول، اگر مفعولِ فعلِ متعدّیِ آنها ذیروح باشد، فعل برای فاعل جمع به صیغۀ جمع و اگر غیرذیروح باشد، به صیغۀ مفرد میآید.
6 ) درتشبیه، اگر مشبَّهٌ به ذیروح باشد، فعل برای مشبَّهِ جمع غیرذیروح به صیغۀ جمع و اگر غیرذیروح باشد، به صیغۀ مفرد میآید.
* در اینجا باید به سه نکته اشاره کنیم: یکی اینکه نظیر همین صفات را میتوان با افزودن پسوند « - انه » به اسم ذیروح نیز ساخت، مانند پدرانه ( محبت پدرانه )، برادرانه ( دوستی برادرانه )، پسرانه، دخترانه ( مدرسۀ پسرانه، دخترانه ) مَلِکانه ( مراحم ملکانه )، شاهانه ( خلعت شاهانه )؛ ولی چون بحث ما دربارۀ صفت ذیروح و تبدیل آن به صفت غیرذیروح است از ذکر آن خودداری کردیم؛ دیگر اینکه صفاتی را که به این طریق، یعنی هم با صفت و هم با اسم ذیروح، میتوان ساخت به صورت قید نیز میتوان به کار برد: فلان / احمقانه کار میکند؛ دشمن مغرضانه تبلیغ میکند؛ باید با مسائل جدّی مسئولانه برخورد کرد؛ با همکیشان خود برادرانه رفتار کنید، و جز اینها. سوّم اینکه اسمهای مختوم به « - انه » در بیعانه، خدمتانه، شاگردانه، بیهوشانه، ( « بیهوشانه در شراب افکند و به خوردِ خادم داد »، سمک عیّار ) از شمول بحث ما بیرون است.
به کوشش: مجید شمس