شعر
کودتای 28 امرداد و تولد شاعران نوپرداز ایهام سرا!
- شعر
- نمایش از جمعه, 12 شهریور 1389 01:26
- بازدید: 5709
برگرفته از فر ایران
احمدسمیعی (ا. شنوا)
کودتای 28 امرداد یکی از پرآثارترین حادثهها در تاریخ ایران بود. فاجعه آمیزتر از خود آن پیآمدهایش بود، بدین معنی که اگر به دنبال آن، آن همه دستخوش غرور و غفلت و سرمستی و اندازه نشناسی و فساد نمیگشتند، این گونه استخوانبندی ایران در هم نمیشکست. تا بدان جا که سرانجام برسد به آن جا که رسید.
حتی بعدها، بعضی از کارگزاران کودتا، چه در داخل و چه در خارج، به این نتیجه رسیدند که اشتباه بزرگی ارتکاب یافته بود. ولی آن گاه دیگر خیلی دیر بود. از آن بدتر بیست و پنج سال پافشاری در توجیه و تحکیم این اشتباه بود. خلاصه آن که پس از کودتای 28 مرداد روزگار تازهای در تاریخ ایران آغاز گشت.
در دوران بیست و پنج سالهای که از آن پس آمد، فرصت گرانبهایی از دست داده شد: شاید در تمام دوران تاریخ ایران هزگز این همه عوامل مساعد برای یک حکومت به دست نیامده بود که تعقل خود را به کارگیرد، و این فرصت را آن همه مفت و آسان و سفیهانه بر باد ندهد: از برکت وجود مصدق پول هنگفتی از نفت به کشور سرازیر گشته بود، به علت سرخوردگی از سیاست نوعی آمادگی و انضباط کارکردن در مردم پدید آمده بود. اوضاع و احوال بینالمللی در جهت آسوده گذاردن ایران بود (ولو چند گاهی) و در چنین وضعی، یک حکومت کمتر نادان میتوانست در ازای آزادی و سرزندگیای که از مردم گرفته شده بود، لااقل دست به بعضی پیشرفتهای مادی پایهای بزند، که آن را هم نکرد و همه چیز در سطح به حرکت آمد.
جداییای که پس از کودتا در میان مردم و حکومت پدید آمده بود، جامعهی ایران را به یک جامعه بق کرده و بیبار تبدیل کرد. به ظاهر همه چیز جریان داشت، و جریان عادی، ولی در باطن جوهر و روح از آن کم بود.
روشی بر آن قرار گرفته بود که زور و پول دو گشایندهی همهی درها شناخته شوند. جوانان که تاثیر پذیرترین قشرهای کشور بودند، پس از کودتا نخست دستخوش سرخوردگی و بهت زدگی شدند و در همین دوره بود که نوشتههای صادق هدایت که آغشته به ناامیدی و تلخکامی بود ـ و خود با خود کشیش اصالت صدور آنها را تضمین کرده بود ـ به مذاق آنها خیلی مطبوع میآمد. لیکن رفتهرفته، روح مقاومت و اعتراض جای خود رابه کرختی داد. از آن جا که اعتراض آشکار، خطر حتمی در پی داشت، راههای پنهانیتری جسته میشد: یعنی، همان طریقهای که ایرانی در طی تاریخ، خود به نحو مستمر به کارگرفته بود، و به آن عبارت از ژکیدن، به رمز و کنایه و ایهام پناه بردن ، حرف را جایگزین عمل کردن و یا مقدمهی عمل قراردادن و از این نوع ....
از همین زمان شعر نو مسیر خود را بیان فکر معترض قرارداد. گویندگان جوان که طبیعت از آنچه در کشور میگذشت ناراضی بودند. به بیان گنگوار طعنهآمیزی از قضایا دست زدند، همان روش ششصد سال پیش حافظ، همان روش دیرینهی عارفان و همان روشی که مولوی آن را «آب و روغن کردنی» میخواند.
مانند دوران بعد از شهریور 20 سیطرهی سیاست بر ادب برقرار ماند، منتها بنا به خصوصیت زمان، زبان دارای دو طبقه شد: طبقهی زیرین و طبقهی رویین. بعضی از هفتهنامهها که رغبت خوانندگان جوان را به این گونه اشعار میدیدند، صفحاتی برای آنها باز کردند، بدان گونه ک در لابلای نوشتههای تو خالی و سرگرم کنندهای که عرضه میگشت، این شعرها با بریدگیها و رمزهایشان که شبیه به اوراد عزایم سروده میشد، وصلهی ناهمرنگی مینمود.
بزرگترین اشتباه حکومت گذشته آن بود که میپنداشت از طریق پول میتوان همهی مسایل بشری را حل کرد. گذشته از آن تجربه نشان داده است که « نفت» شومی خاصی دارد، هستش بلاست و نیستش بلا، کاه تائیسوار (1) آتش افروز کاخها بوده است و گاه «مسجد مهمانکش»(2).
در این زمان چون اظهار نظر صریح سیاسی مقدور نیست، شعر کنایهدار که بعدها القاب «پیام» و «تعهد» به آن بسته میشود، با ملایمت و احتیاط جایگزین آن میشود، دیگر از صورت برهنگی و زمختی که در آن گاهی شعر قیافه «قطعنامه» به خود میگرفت بیرون آمده است.
در همان سالهای نخستین این دوره (تاقبل از چهل) دو پدیده دلزدگی از سیاست، و کشش به جانب سیاست در کنار هم در صحنه حاضراند. شعرهای جفتجویانه «فروغ فرخزاد» که شهرت سریعی پیدا میکند نمونهی بارز پاسخ به نوع اول است.
سرانجام پس از قدری سرگردانی، روش تلفیقیای برگزیده میشود و آن همراه شدن تغزل با «تعهد» است. این نیز ترفند تازهای نیست، همان است که شعرای گذشته به کار میبردند، بدین معنی که قصیدهی، قدیم در سرلوحهی خود تشبیب یا تغزلی داشت، در وصف معشوق و یا طبیعت یا حسب حال شخصی، و آن گاه پرداخت میشد و به ستایش ممدوح که میبایست نان و آبی از آن بیرون آید. اما در این زمان، ممدوح، یعنی امیر و وزیر پیشین، جای خود را به خواننده داده بوده که میبایست رضایت خاطر پر توقع او را جلب کرد.
خواننده، فرد مهمی شده بود، زیرا میتوانست محصول یک شبهٌی دماغی را که شعری نو بود، به صورت یک پدیدهی مرموز یک پیام، و یک صلا درآورد، و از گویندهاش شخصیت معتبری بسازد. حکم خواننده روان بود. چه، او نیز شریک و همدست شاعر شناخته میشد. ایهام شعر او را مجاز میداشت که آن را بر وفق نظر و آرزوی خود تعبیر کند. ملطفهی بستهای بود که میبایست مهر از سرش برگرفت و هر چه دلخواه بود در آن خواند.
تسلط سیاست بر ادب یک اثر را بر حسب بار سیاسیش تضمین میکرد، و چون میبایست لحن شعر نامتداول باشد تا هم از دسترس نامحرم دور بماند و هم «خواننده محرم» را شگفت زده کند مقدار زیادی ایماژ (تصویرپردازی) و غرابت اندیشی ( از نوع پریروزهای فکر، عطف خشک آیهها، هبوط گلابی، پیراهن تنهایی، سبزتر از خواب خدا، برهنهی تاک، و غیره ...) در آن راه یافت، خوب، در لابهلای این تصویرها و ترکیبها، خواننده ناگزیر بود که برای دست یافت به بارقهی معنیای ذهن را به دویدن مارپیچی وادارد.
از آن جا که روزنامهها و هفتهنامهها، همگی همان یک ترجیعبند را تکرار میکردند، راهی که برای جاری ساختن اخبار و اندیشههای نامتداول باز میماند، با شعر نو بود و با شایعه، ولی شعر نو در دایرهای ـ محدود در میان عدهی معینی که نزدیک به تمام آنها جوان بودند، گرایش خاص فکری داشتند حرکت میکرد، اینان به آن خو گرفته بودند و فضای ذهنشان پر شده بود از این تصویرها و سمبلها، و آنها را با آرزوها و رویاهای خود ربط میدادند. با این حال، چون متحرک و پر جوش و خروش بودند، با وجود کمی عده، میتوانستند اجاق آن را گرم و حرف آن را بر سر زبانها نگه دارند.
از این رو اندک اندک بحث و حرف شعر نو برهمهی هفتهنامهها و حتی روزنامهها کثیرالانتشار سایه افکند. این نشریات با آن که اکثرا رنگ و رو رفته و محافظه کار بودند، و کمترین اعتقادی به این نوع ادبیات نداشتند، برای جلب مشتری جوان به این راه کشانده شدند.
این خوانندگان چگونه کسی بودند؟ جوانانی با سرزندگی و کنجکاوی، لیکن کسانی که احساساتشان بر تمیز و داوری درست غلبه داشت. آشنایی ناچیز با ادب گذشتهی ایران، . یا ادب اروپایی (از طریق ترجمهی ناقص) ذهن آنها را از مبادی نقد و سنجش بیبهره گذاشته بود.
بنابراین به همان اکتفا میشد که شعر از چه کسی است و چه القایی در ذهن پدید میآورد. این تصورالقا نیز نه از خود شعر، بلکه غالبا از تفسیرها یا تعریفهایی ناشی میشد که دربارهی آن صورت گرفته بود.
تفسیرها از جانب کسانی از همان خانوادهی فکری بر قلم میآمد و میشد گفت که خودشعر دیگری است، زیرا حاوی یک سلسله تخیلات و بافتههایی بود که نه در ذهن خود شاعر عبور کرده بود و نه یک مغز هنجارگرای میتوانست آن را به تصور درآورد.
بدین گونه یک فرقهی تازه ایجاد گشت به عنوان «مفسر و شارح» که بعضی از آنها در خدمت هفتهنامهها بودند و صفحه «جوان ربایی» مجله را که بقیهی مطالبش مبتذلات سرگرم کنندهای بیش نبود، اداره مینمودند. از این رو غالبا تعارض مضحکی به چشم میخورد: در یک صفحه شعرهای انقلابی و کنایههای تند بود، و در سایر صفحات خاکساری نسبت به نظام.
در مجموع که نگاه میکردید هر کس خیال خود را میپخت: شاعر جدا، مفسر جدا، و خواننده جدا، و تنها شبکه ارتباطی میان آنها نارضایتی از وضع موجود بود. صاحب مجله نیز که کمترین احساس مسئولیتی نسبت به مملکت نداشت، میخواست جنس خود را آب کند.
به همان نسبت که شعر نو در مطبوعات و محافل جوانان، جای خود را بیشتر میگشود، صف بندی میان کهنه و نو مشخصتر میگشت. سنت گرایان، هر چند اکثرا با مقامات رسمی ارتباط داشتند، در حالت دفاعی رقتانگیزی به سر میبردند، زیرا هر مجله و روزنامهای را که باز میکردند چشمشان بر آن صفحه کذایی شعر نو میافتاد، و مقداری تفسیرو نامه و حاشیه ... در حالی که محصول طبع آنها کممشتری میماند، و خوانندگانی هم که بودند، ساکت و بیتحرک بودند. اگر گاهی درگیری ای در مطبوعات میان دو صف پیش میآمد، باخت حتمی با سنتگرایان میشد، زیرا قلمهای تند و تیزی به میدان میآمد و آنها را در زیر باران کلمات کوبنده تارو مار میکرد.
در این بحث و جدلها، استدلال چندان مطرح نبود، آنچه بود احساسات و احتجاج بود که در پشت آن نبرد میان جوانی و پیری و پیاده و سواره نهفته بود.
میدانیم که با همهی مشکلاتی که جوانان در دورهی گذشته داشتند، از جهاتی دور، دور آنان بود، به خصوص در آن پانزده سال پیش انقلاب، به طوری که به شوخی آن را «جوانسالاری» و «دانشجوسالاری» میخواندند. سیاست بر آن بود که جوانان را از لحاظ تحرک سیاسی در «محدوده» نگاه دارند، اما از جهات دیگر که کم خطرتر باشد جلوشان را باز بگذارند. در اجرای همین سیاست بود که ناگهان در تابستان 1347 هویدا، نخست وزیر در سمینار غله، دانشگاه را به باد سرزنش گرفت و همه نارساییهایی که موجب نارضایتی دانشجویان بود و ریشه سیاسی داشت به گردن گردانندگان آموزش عالی انداخت و به دنبال آن کنفرانس کذایی رامسر تحت عنوان «انقلاب آموزشی» پدید آمد. نتیجه آن شد که آموختن کمتر بشود و تظاهر بیشتر. دانشجویان در همه شئون حق به جانب شناخته گردیدند، مگر در آن «میوه ممنوعه» که سیاست بود. بر تسهیلات امور دانشجویی افزوده گشت و کتابخانههای اختصاصی دانشجویی باز شد ( و این معنایش این بود که کتابهای شما مورد قبول ما نیست. چه توهینی به دستگاه دانشگاه!) فعالیتهای فوق برنامه، سفرهای علمی و از این قبیل ....
از سوی دیگر، در میان مطبوعات و «رسانههای گروهی» فکر جوان گرایی و نهضت «شکار جوانان» در اوج بود. در راس «جوان گرایان» خود دولت بود. مزاحمها را البته به زندان میانداخت، ولیکن به آرامترها نشان میداد که حاضر است همه نوع با آنها راه بیاید. افزایش تعداد دانشگاهها و عدد دانشجو، و امکان تجمعی که برای آنها فراهم بود، این صنف را در مرکز توجه قرار داده بود.
دستگاه حکومت گرچه جریان کلی شعر نو را بر ضد خود میدید، از آن جا که در جلوگیری از آن ناتوان بوده بر آن شد تا با آن همراهی نشان دهد. از این رو دستگاه تبلیغاتی دولتی، یعنی رادیو و تلویزیون، درهای خود را به روی آن باز کردند. با همهی بد قلقیهایی که نوپردازان از خود نشان میدادند، از سیاست بیاعتنایی نسبت به آنان دست برداشته شد. حتی بعضی از آنان که بد ادایی کمتر داشتند. مورد ملاطفت نیز قرار گرفتند. بدین گونه بود که «بانوی اول» کشور و «نخست وزیر مترقی» روی گشاده نسبت به همه آنچه رو به نوی و تازگی داشت نشان میدادند. نوپردازان در این میان راه باریکی در پیش داشتند: میبایست طوری رفتار کرد که هم. شهرت مخالف خوانی، خدشه دار نشود، و هم به شاهرگ حکومت بر نخورد، در این میان ایهام سنتی فکر ایران به داد میرسید.
روی هم رفته میتوان گفت که به هیچ یک از آنان آنقدرها بد نمیگذشت: حکومت به این نتیجه رسیده بود که تحمل ضد دستگاه بودن را نباید از آنان دریغ داشت و در عین حال دورادور نگران معاش آنها نیز بود. بنابراین موسسات خاصی که در راس آنها رادیو و تلویزیون بود، درهای خود رابه روی آنها گشوده نگاه داشتند. روزی در هواپیما به نو پردازی بر خوردم که هر هفته از تهران میرفت به کرمان تا در دانشگاه آن جا درسی بدهد. شاعر مخالف دیگری هم سفر هفتگی هوایی را به دانشگاه بلوچستان داشت.
چنان که میدانیم هر دو این درسها برای دولت مبلغ سنگینی آب میخورد، و با مزه آن که این دو شاعر در میان مخالفان شناخته شده حکومت بودند، و هیچ یک هم تخصصی در رشتهی مورد تدریس خود نداشتند.تا این جا کسی حرفی ندارد، زیرا این عده هم میبایست زندگی بکنند، آن هم در کشوری که آن هم بریز و بپاش در مجرای پول نفت بود، ولی در عین حال وجدانی که هنوز در خود رمقی داشته باشد، گاه گداری از خود میپرسد:
مراکه از زر تمناست ساز و برگ معاش
چرا ملالت رند شرابخواره کنم؟
این رابطهی خاص با دستگاه که در آن دست دهنده و گیرنده هر دو در دستکش بود، گاهی صورت مضحکی پیدا میکرد. یکی از این موارد بررسی کتابها یا به عبارت دیگر «ممیزی مطبوعات» و «قضیه» و «ممنوع القلم» بودن بود که در بخش بعدی از آن سخن خواهیم گفت.