کتابخانه
مجلهٔ نامه پارسی شماره 1 و 2 سال شانزدهم بهار و تابستان 90 - بخش نخست
- کتابخانه
- نمایش از دوشنبه, 22 آبان 1391 08:43
- بازدید: 4835
برگرفته از تارنمای گسترش زبان و ادب فارسی
مولف/پدیدآورنده: سردبیر دکتر عباسعلی وفایی
توضیحات:
نامه پارسی
سال شانزدهم، شمارهٔ اول، دوم/ بهار و تابستان1390
شمارهٔ 56ـ57
صاحب امتیاز
شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی
سردبیر
دکتر عباسعلی وفایی
شورای مشاوران
دکتر مهدی محقق، دکتر محمدجعفر یاحقی، دکتر غلامحسین غلامحسینزاده، دکتر منوچهر اکبری، دکتر جلیل تجلیل، دکتر احمد تمیم داری، دکتر نعمتالله ایرانزاده، دکتر کاووس حسنلی، دکتر یحیی طالبیان
* * *
مدیر اجرایی: حمیدرضا مرادی
ویراستار: حسین ایوبیزاده
حروفچینی و صفحه آرایی: ناهید گلشاهی
ـ نامهٔ پارسی عمدتاً به زبان و ادب فارسی و جنبههای مرتبط با آن میپردازد.
ـ آرا و نظرهای ارائه شده در نوشتهها لزوماً مورد تأیید گردانندگان نامهٔ پارسی نیست.
ـ استفاده از مطالب نامهٔ پارسی با ذکر مأخذ آزاد است.
نشانی: دبیرخانه شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی
1ـ تهران، خیابان انقلاب، بین دانشگاه و ابوریحان، شمارهٔ 1304، ساختمان فروردین، طبقهٔ چهارم، واحد 16
تلفن و نمابر 66463296
2ـ تهران، میدان بهارستان، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، طبقهٔ سوم،
تلفن و نمابر 33966088
www.persian-language.com
رایانامه: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
رایانامه: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
تک شماره 15000 ریال
فهرست مطالب
مطالعه تطبیقی شعر بهار و فیض احمد فیض ......................................
دکتر سید سکندر عباس 5
اشتراکات و تمایزات شاهنامه شکوهمند و مهابهارات بر بستر جهان معنوی .........................................................................................
لیلا محمدی
29
تأثر حافظ از خاقانی در غزلسرایی ...................................................
احمد غنیپور ملکشاه
سبیکه اسفندیار 59
ورِآتش ..............................................................................................
دکتر احمد گلی
فرهاد محمدی 80
فرشته شناسی در مثنویهای عطّار ......................................................
پروین مرتضایی
زهراحسینی 101
روانشناسی رنگها در شاهنامه ...........................................................
دکترآسیه ذبیح نیاعمران
نگین محمدی 129
شکوه زیبایی .....................................................................................
دکتر ناصر علیزاده
اصغر برزی 151
موضوع و مضمون در ترانههای حسین منزوی ....................................
مهدی فیروزیان 181
تحلیل شخصیت و شخصیتپردازی خواجوی کرمانی در منظومهٔ گل و نوروز .............................................................................................
مرضیه شیروانی
کاظم کهدویی
191
خواب و رؤیا در شاهنامه ..................................................................
پویا عنبرانی 214
مطالعه تطبیقی شعر بهار و فیض احمد فیض
دکتر سید سکندر عباس زیدی*
چکیده
فیض احمد فیض بعد از میرغالب و اقبال بزرگترین شاعر زبان اردوست وی مضامین نو و افکار تازهای را که اکثر آمیخته با بیان دردهای اجتماعی جامعه است با سخنی زیبا و دلنشین و با روشی مؤثر به رشتهٔ نظم کشیده است. شعرای انقلابی پاکستان را میتوان ملیگرا نیز نامید و فیض احمد فیض نیز یکی از این شعراست. فیض دردهای اجتماعی همنوعان خود را درد خویش میشمارد، مثل آنها میسوزد و از زبان آنها سخن میگوید. فیض و بهار، درماندگی گروهی محنت کشیده را درک میکند و میان دل خود و دل رنجبران فاصلهای نمیبیند و رنج ناملایمات زندگی محنتکشان و رنجبران را با زبانی گویا و بیانی پرتأثیر شرح میدهند. ناگفته نماند که فیض احمد فیض نیز قبل از انقلاب شعری برای جوانان ایران وعلیه شاه سروده بود. «بیشتر غزلیات فیض اگرچه دارای مطالب سیاسی و اجتماعی است ولی هر غزل وی حاوی افکار بکر و احساسات رقیق و دردهای مردم با زبانی شیرین و ملایم است. فیض مطالب سیاسی و اجتماعی را با استعارات و کنایات شعری آنچنان در قالب ظریف و زیبای غزل گنجانیده که هر شعرش به درجهٔ اعجاز رسیدهاست.» (محمد معین: تهران، 1371)
در این دورنمای تاریخی و فرهنگی در فوریه 1950م استاد ملک الشعراء بهار قصیدۀ کم نظیری باعنوان درود به پاکستان سرود که سنگ بنای ساختمان معنوی مشترکات فرهنگی ایران و مردم این سرزمین را فراهم آورد: چند بیتی جهت استفاضه.
همـیشه لطـف خـدا باد یـار پاکـستـان به کیـن مبـاد فلـک بـاد یـار پـاکستان
ز رجس شرک بری شد به قوّت توحید همین بس است به دهر افتخار پاکستان
ز فیـض روح محمـد عـلی جنـاح بود محـمد«ص» و عـلی و آل یار پاکستان
تپـد چـو طفل ز مـادر جدا دل کشمیر که سـر ز شـوق نهـد در کنار پاکستان
زمـــا درود فــراوان به شیـر مـردانـی کـه کـردهانـد سـر و جان نثار پاکستان
(اقبال ایران: صص 149 – 152)
بهار پس از چندین بیت نمایانگر احساسات پاکستاندوستی، در مقطع میگوید:
به یادگار «بهار» این قصیده گفت و نوشت هـمیشه لطـف خـدا بـاد یـار پاکستان
کلیدواژهها: مطالعهٔ تطبیقی، فیض احمد فیض و بهار، شاعران معاصر، قصاید و غزل، مضامین نو و افکار.
مقدمه
ادبیات تطبیقی موضوعی است که افزون برسایر مشترکات فکری ملّت ایران و پاکستان با سرزمینهای دیگر جهان در ارتباط است که همۀ آنها ساختمان ادبیات تطبیقی را درجهان شکل دادهاند. نکته آن که ادبیات تطبیقی به عنوان نوعی پلِ ارتباطی میان کشورهای جهان در برقراری یک صلح پایدار جهانی نقش بسیار مهّمی داشته باشد. امّا این پل ارتباطی میان ایران و پاکستان و سایر کشورهای همجوار زیربنایی دارد بسیار مستحکم به ویژه میان ایران و پاکستان که افزون برهمۀ مشترکات، پیوند دینی آن نیز توانسته است آن را عمیقتر و مستحکمتر سازد. این پیوند دارای زمینههای مختلف است از جمله اسطوره، داستان، فرهنگ عامه، امثال وحکم... درشعر وادب و موسیقی و سایر هنرها که برگرفته از فرهنگ مشترک میان ایران و پاکستان است. با نگاه تازۀ خود میتواند این اخوت را میان شاعران ایران و پاکستان برقرار کند تا با نگاهی نو از ادبیات یکدیگر الهام گیرند و راهی تازه برای پیوند فرهنگ این دو کشور کشف کنند و تا هر یک از این دو زبان بتوانند مفاهیم و معانی مشترکی در افکار خود بیابد و آن را در ترازوی تحقیق عرضه دارد. در شعر معاصر، عناصر فرهنگی جهان معاصر بیش و کم زمینه یافته و بعضی از شاعران زبان اردو و فارسی این دوره، ضمن بهرهمندی از فرهنگ گذشتهٔ اسلامی روی به فرهنگ اروپائی نیز آوردهاند. یکی از مهمترین ویژگیهای ادبیات معاصر پیدایش شیوهای نو درشعر و تغییر بنیادین ارکان آن است. باید گفت توجه ویژهای که معطوف به آن موضوعها و روشهای تفکر ادبی شده است، مایۀ نهضتهای بزرگ در ادبیات ایران و پاکستان شده است. پس ادبیات تطبیقی عبارت از مطالعهٔ تاریخ روابط ادبی میان ملل مختلف جهان است و وظیفهاش مطالعه در «عناصر مشترک ادبیات کشورهای مختلف است» یعنی ادبیاتی که گاه ارتباط میان آنها زیاد و زمانی نیز این شباهت، تنها ناشی از تصادف است. درواقع ادبیات تطبیقی از زمانی شکل گرفته است که ارتباط بین ملّتها گسترش یافته، و رفت و آمدها فزونی یافته است. ناچار این عوامل موجبات تأثیر و تأثر فراوان بین فرهنگها و ادبیات کشورهای جهان شده است. در حین مطالعه و بررسی بر روی قسمت مقایسهٔ فیض احمد فیض بزرگترین شاعر اردو زبان پاکستانی با ملک الشعراء بهار به نظرتان میرسد.
مطالعهٔ تطبیقی شعر بهار و فیض احمد فیض
میرزا محمدتقی بهار سال 1304 هـ ق در مشهد دیده به جهان گشود، پیش از هجده سالگی او، وقتی پدرش کاظم صبوری که ملک الشعرایی آستان قدس رضوی بود وفات یافت. و فرمان ملک الشعرایی از طرف مظفرالدین شاه به محمد تقی داده شد. از آن پس او به جای پدر در اعیاد و مراسم رسمی و سوگواری، اشعاری در مدح و ثنا و رثای حضرت امام رضا(ع) میسرود و میخواند و طبعاً نیز اشعاری در مدح مظفرالدین شاه سرود. او به هنگام جوانی ادبیات فارسی و عربی را به درستی آموخت. بهار در انقلاب مشروطیت از پیشقدمان این جنبش بهشمار است و آثار او در انقلاب مشروطیت تأثیری فراوان داشت. استاد بهار از تاریخ ایران مایهها اندوخته بود و از سر وطن دوستی به آن عشق میورزید. در آثار خود نیز از فراز و نشیب سرگذشت ملت ایران بسیار سخن گفت. بهار طبعی بلند، ذوقی لطیف و معلومات و اطلاعاتی بسیار وسیع داشت. او را باید سرحلقهٔ سخنسرایان معاصر ایران دانست. قدرت بیان، عمق فکر و اندیشه و استحکام و جزالت و روانی اشعارش او را در میان تمامی شاعران معاصر ممتاز ساخت. علامه دهخدا او را بزرگترین شاعر معاصر سبک خراسانی دانسته، میگوید: «در طول چهار قرن اخیر شاعری به این قریحه و ذوق در سبک خراسانی نبوده است.» (فروغ فرخزاد، اشعار کامل فروغ، چاپ اول، نوید، تهران، 1359، ص 346، (بهار: دیوان، ج1، ص520) بهار شعر را وسیلهٔ بیان مقاصد گوناگون قرار داده است و با اطلاعی که از زبان پهلوی داشت به ایجاد ترکیبات جدید و استعمال مجدد برخی از لغات متروک توفیق یافت.
فیض احمد فیض شاعر زبان اردو و فارسی در1291ش/ 13 فوریه 1911م در شهرزادگاه اقبال لاهوری سیالکوت پنجاب به دنیا آمد و مشهورترین شاعر نوگرای اردو به شمار میآید. پس از جدایی پاکستان تصمیم گرفت در پاکستان زندگی کند و سرانجام در لاهور درگذشت. در دههٔ ۱۹۳۰، فیض احمد فیض با زنی انگلیسی بهنام «آلیس فیض» ازدواج کرد و صاحب دو دختر شد. گفته میشود آلیس در زندگی و شعر فیض تأثیر زیادی داشت. طبق سنت رایج در شبه قارهٔ هند، فیض را در کودکی نزد مولوی محمد ابراهیم سالکوتی به مسجد فرسـتادند تا علوم مذهبی بیاموزد، اما بعد برای تحصـیلات به دانـشـگاه رفـت و از آنـجـا فارغالتحصیل شد. از میان معلمانی که بیشتر از همه بر او تأثیر داشتـند میتوان از شمسالعلما، سیدمیرحسن، دکتر محمد اقبال، فیلسوف، شاعر و سیاستمدار جنوب آسیا و پروفسور یوسف سلیم (اردو) نام برد. فیض احمد فیض تحصیلات ابتدایی خود را در دبیرستان اسکاچ مشن سیالکوت به پایان رسانید. درجهٔ لیسانس زبان عربی را از دانشکده دولتی لاهور به سال1311ش/ 1931م و فوق لیسانس زبان انگلیسی را در سال1313ش/ 1933م گرفت. در سال1314ش/ 1934م آمد وی موفق به اخذ درجهٔ فوق لیسانس زبان عربی از دانشکده خاورشناسی لاهور گردید و در سال دیگر در دانشکدهٔ ایم-اے-او در استاد زبان انگلیسی شد. فیض در سال1316ش/ ۱۹۳۶م در شعبهٔ انجمن تاریخی پاساندموسنانین هند در پنجاب مشغول به کار شد. در عین حال عضو و مدیرکل این شعبه و سردبیر ماهنامهٔ ادب لطیف هم بود. در سال1321ش/ 1941م وی اولین مجموعهٔ اشعار خود را به عنوان نقش فریادی انتشار داد. در سال1324ش/ ۱۹۴۴م به درجه سرتیپی رسید و در سال1327ش/ ۱۹۴۷م از ارتش استعفا داد و به لاهور بازگشت. در 1331ش/ مارس 1951م به حضور داشتن در شورشی علیه دولت به نام شورش راولپندی متهم گردید و بیش از چهار سال از عمر خود را در زندان گذراند. از جمله برای چند ماه در زندان انفرادی بود. اتهامات علیه او هیچگاه به اثبات نرسید. زندان تجربیات گرانبهایی در مورد سختیهای زندگی به او داد و انگیزهٔ لازم را برای اندیشه و سرودن شعر در اختیار او گذاشت. وی هنوز در زندان حیدرآباد بود که دومین مجموعهٔ شعر وی به نام «دست صبا» به سال 1332ش/ 1952م منتشر گردید. پس از رهایی از زندان وی سومین مجموعهٔ شعر اردو زبان خود را به عنوان زندان نامه به سال 1333ش/ 1956م منتشر کرد. از سال ۱۹۴۷ تا ۱۹۵۸، سردبیر ماهنامهٔ ادبی لطیف، پاکستان تایمز، نشریهٔ هفتگی لیل و نهار و روزنامهٔ اردو زبان «امروز» بـود. وی در سـال 1335ش/ 1958م یکـی از بنیانگذاران انجمن نویسندگان آسیا و افریقا شد و در1335ش/ دسامبر 1958م دوباره بازداشت گردید. البته این دفعه مدت بازداشت او طولانی نبود و در 1336ش/ آوریل 1959م وی را آزاد کردند. در سال1336ش/ ۱۹۵۹م به سمت وزیر شورای هنری پاکستان منصوب شد و تا سال1340ش/ ۱۹۶۲م در آن سمت خدمت کرد. وی عضو انجمن نویسندگان مترقی و چپ بود که در سال 1339ش/ 1962م به دریافت جایزهٔ جهانی لنینی صلح از طرف اتحاد جماهیر شوروی نایل گردید. وی سالهای 1339 ش تا 1340ش/ 1962م تا 1963م را در انگلستان گذرانید. در سال1342ش/ ۱۹۶۴م پس از بازگشت از لندن ساکن کراچی شد. در جنگ ۱۹۶۵ هند و پاکستان بهطور افتخاری در واحد اطلاعات کار میکرد و هنگام تبعید در مسکو، لندن و بیروت سردبیر روزنامهٔ لوتوس بود. فیض هنگام جنگ پاکستان و بنگلادش اشعاری سرود و مخالفت خود را با آن جنگ و خونریزی نشان داد. آثار:
پس از مراجعت به پاکستان وی در مؤسسات آموزشی و فرهنگی سمتهای مختلفی داشت در سال1345ش/ 1965م وی چهارمین مجموعهٔ شعر اردوی خود را به عنوان دست تهه سنگ انتشار داد و پس از آن در سال1352ش/1971م مجموعهٔ صحرائ سینا و در سال1356ش/ 1976م مجموعهٔ دیگر به نام شامِ شهرِ یاران منتشر کرد. در سال1356ش/ 1976م جایزهٔ لوتس (نیلوفر آبی) از طرف انجمن نویسندگان آسیا و آفریقا به وی اعطاشد. در سال 1358ش/ 1978م فیض به بیروت رفت و آنجا تا سال1362ش/ 1982م اقامت داشت و سردبیری مجلهٔ سه ماهی لوتس نیلوفر آبی را که از طرف انجمن نویسندگان آسیا و آفریقا منتشر میگردید بهعهده داشت. در سال1361ش/ 1981م وی هفتمین مجموعهٔ خود را به عنوان میری دل میری مسافر، دل من مسافر من را منتشر ساخت. علاوه بر شعر اردو، فیض سه مجموعه از مقالات خود را دربارهٔ موضوعات ادبی و فرهنگی و یک مجموعه از منتخبات نامههای خود به همسر خود آلیس فیض که در زمان حبس خود نوشته بود هم انتشار داد. فیض اشعاری را به زبان پنجابی که زبان مادری او است سرود. به غیر از فیض، شخصیتهای مهم دیگری که جایزهٔ صلح لنین ـ که معادل صلح نوبل است ـ را دریافت کردند عبارتند از: پابلوا نرودا، نلسون ماندلا، برتولت برشت، فیدل کاسترو و لینوس پائولینگ.
مهمترین آثار او عبارتند از:
۱ـ نقش فریادی (1321ش/ ۱۹۴۱م)
۲ـ دست صبا (1333ش/ 1953م)
۳ـ زندان نامه (1336ش/ ۱۹۵۶م)
۴ـ سر وادی سینا، سر صحرائ سینا (1342ش/ ۱۹۷۱م)
۶ـ شام شهر یاران (1350ش/ ۱۹۷۹م)
۷ـ میری دل میری مسافر دلم مسافرهایم (1352ش/ ۱۹۸۱م)
۸ـ نسخههای وفا (کلیات)
۹ـ فرهنگ پاکستان (اردو و انگلیسی)
10- مجموعههای نثر میزان (مجموعهای از مقالههای ادبی که در سال 1336ش/ ۱۹۵۶م سروده) مه وصال آشنایی، صلیبها در پنجرههایم، متاع و لوح و قلم معروفاند.
شعر او را مخلوطی از زبان اردو و فارسی ساخته و هم باید گفت که بیشتر اشعار او در قالب عروضاند. اما اشعاری هم دارد که پابندی به عروض در آنها مهم نبوده.
تم میرے پاس رہو
میرے قاتل ، میرے دلدار ، میرے پاس رہو
جس گھڑی رات چلی
آسمانوں کا لہو پی کے سیاہ رات چلی
تعطیع:
فعلاتن ـ فعلن
فعلاتن ـ فعلاتن ـ فعلاتن ـ فعلن
فیض احمد فیض دو منظومه یکی پیامی است به «دانشجویان ایرانی» تقدیم کرده که قبل از پیروزی انقلاب سـروده شـده است که در راه آزادی و آشتی جانهای خود را از دست دادهاند و دیگری با عنوان الفت دورهٔ پیشین زمن ای دوست مخواه معروفاند. منظومهٔ اول از دست صبا و منظومهٔ دوم از نقش فریادی گرفته شده است. که هر دو از اندیشهٔ فیاض فیض احمد فیض است:
به دانشجویان ایرانی
این سخاوتمندان کیستند؟
که برای صلح و آزادی جان باختند
سکه خون جان و دلشان را
جرنگ جرنگ جرنگ جرنگ (صدای ریختن سکهها)
در کشکول تشنهٔ جاوید خاک
میریزند
تا کشکول تشنه پرشود
ای سرزمین عجم این جوانها کیستند؟
این مردان سخی
که طلای تازه جوانی تنهای ایشان
قطعه قطعه روی خاک فتاده چنان
کوچه کوچه گشته پریشان
ای ارض عجم، ای ارض عجم
این چشمان، الماس خود را
این لبها، مرجان خود را
کنده، خندان، خندان، شادان شادان
هدیه کردهاند بیاید و از نزدیک تا جایی
که دلش میخواهد تماشا کند
(کمال حاج سیدجوادی: صبح آفرینش، الهدی، 1372)
فیض احمد فیض در کتاب غبار ایّام در مدح و ثنای رسول اکرم(ص) قصیدهٔ زیر را سروده به زبان فارسی تقدیم داشته است.
نعت
ای تو که هست هر دل محزون سرای تو آوردهام سـرائــی دگــر از بــرای تــو
خواجه به تخت بندهٔ تشویشِ مُلک و مال بـر خاک رشک خسرو دوران گدای تو
آنجا قصیـده خوانـی لذّات سیــم و زر ایـنجــا فقـط حدیـث نشـاط لقای تو
آتش فشان زقهر و ملامـت زبان شـیـخ از اشـکتـر زدرد غـریــبـان ردائی تو
بایـد کـه ظالمـان جـهان را صدا کـنـد روزی بهسوی عدل و عنایت صدای تو
(علیرضا نقوی: طهوری، تهران، 1342)
بهار درستایش حضرت محمد(ص) میگوید:
جشن ولادت رسول اکرم(ص)
ای آفتاب گردون تاری شـو و مهـتـاب کـز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
آن آفتاب روشن شد جلوهگر که هست ایمـن ز انکسـاف و مـبرا ز احـتساب
شمـس رسـل محـمد مرسل که در ازل از مـاسـواالله آمـده ذات وی انتـخـاب
تـابـــنـده بـد ز روز ازل نـور ذات او بـا پــرتــو و تـجـلی بیپرده و نقاب
جـشنـی بـود ز مقـدم او در نـه آسمان جشـنی دگـر بـه درگـه فرزند بوتراب
(جعفر میرمحمدی: شمع هدایتپناه، حوا، تهران، 1386)
قصیدههای بهار و فیض رنگ و بوی شعر کلاسیک را در خود حفظ کرده است و در عین حال از نظر موضوع و محتوا همگام با جامعه پیش میرود، درد آزادی و وطن دوستی، هیچگاه رهایشان نمیکند و این موضوع در اغلب اشعار آنان مشهوداند بهار میگوید:
از ماست که بر ماست
این دود سیه فام که از بام وطن خاست
از ماست که برماست
وین شعله سوزان که برآمد زچپ و راست
از ماست که برماست
(محمد تقی بهار: دیوان جلد1، تهران)
و اما فیض مضامین وطنی را چنین فرایاد ما آورده میسراید که:
دو عشق
محبوب من
من با «وطن» همانگونه عشق ورزیدهام که با تو،
دل من درعشق او، چونان شوق روی توبه تپش در آمده است
هماره آرزو داشتهام که با کاشانهٔ او رسم،
چنگ در چین گیسویش زنم و بوسه از چهرهاش برگیرم
چشم ودل من، گاه خندان و گاه گریان
«وطن» را یاد کرده است.
هرآنچه را که «وطن» از من خواسته، به خوشدلی به جای آورده
و هر غم و دردی را در راه او برخویش هموار کردهام.
من همواره فرمان عشق جنون آسا را گردن نهادهام
و هرگز بانگ کاروان را ناشنیده نگرفتهام
من جان و تن و زر وزیور را
که به نزد تن آسایان خوشایند است
فدای«وطن» کردهام.
(علیرضا نقوی: طهوری، تهران، 1342)
فیض و بهار دردهای همنوعان خود را درد خویش میشمارند و مثل آنها میسوزد و از زبان آنها سخن میگویند. ایشان درماندگی گروهی محنت کشیده را درک میکنند و میان دل خود و دل رنجبران فاصله نمیبینند و رنج و ناملایمات زندگی محنتکشان و رنجبران را با زبانی گویا و بیانی پرتأثیر شرح میدهند. یاد گذشته روشن ایران در روح شاعر موجی از شور و حماسه برمیانگیزد. ابیات بهار و فیض هم از لحاظ مضمون، هم از نظر صور خیال و تشبیهات و استعارات و نیز از جهت آهنگ سخن، قوت و صلابتی بارز پیدا میکند. بهار از تاریخ ایران مایهها اندوخته بود و از سر وطن دوستی به آن عشق میورزید. شاعر وطنخواه، احساس مسئولیت و دلسوزی میکند نسبت به ابناء وطن و مفاخرۀ بجا در شعر خویش و آرزوی بهروزی مردم ایران دارد.
گـفـتار بهـارسـت وطـن را غـزی روح مـام از لـب کـودک نـکـند منع لبن را
اینگـونه سخن گفتن حد همه کس نیست دانـد شمـن آراســتـن روی وثــن را
یارب تو نگـهبـان دل اهـل وطـن بـاش کامیـد بـدیـشان بـود ایـران کـهـن را
(محمد تقی بهار: دیوان جلد1، تهران)
در این قصیده که نمودار قدرت طبع بهارست تسلط او بر سخن کاملاً جلوهگر است. فیض مثل بهار نیز موضوع شعر خوب عمومی را مطرح کردهاست و بهپسند و ذوق عموم انسانها در زمانهای مختلف توجه کرده و آن را به خصوصیت روانی و اجتماعی عمومی انسانها مربوط دانسته است. بهار در یک سیر آفاقی شهرهای شبه قاره را چنین در پردهٔ تصویر کشیده میگوید.
وآنـکه بهکـف آورد به شمشیر مکافات پیشـاور و دهـلی و لـهاوور و دکن را
(محمد تقی بهار: دیوان جلد1، تهران)
و باز در همین قصیده از سر زمین های دیگرشبه قاره چون، پنجاب،کشمیر چنین یاد می کند:
گـم شد زنـظر آن همـه زیـبـایی و آثـار ویـن حـال فرا یـاد من آورد وطن را
(محمد تقی بهار: دیوان جلد1، تهران)
شعر فیض از لحاظ اندازه، چندان زیاد نیست اما ارزش بسیار و عمق فراوان دارد و میتوان آن را به دو بخش «واقع گریز» و «واقعگرای» تقسیم کرد. شاعر در دورهٔ نخستین با معشوق خیالی خود در دنیایی تخیلی به سر میبرد. اما رنگ مسائل شهوانی و جنسی در آثار او به چشم نمیخورد و تنها احساس لطیفی از زیبائی در شعر او موج میزند. فیض چنان که میگوید:
صبح آزادی
این نور لکهدار، این سحر شب گزیده
این صبحی نیست که ما در انتظار آن بودیم
این سحری نیست که در آرزوی آن
یاران به راه افتاده بودند که جایی آن را پیدا میکنیم
در دشت فلک، به سرمنزل ستارگان میرسیم
ساحلی از شب سست موج پیدا میشود
و سفینهٔ غم دل به جای قرار میگیرد
یاران چون به جادههای پر اسرار خون جوان گذشتند
چه دستهایی که دامن آنان را زدند
از خوابگاههای بیصبر دیار حسن
بازوهایی بهکمک فریاد و بدنها استمداد میکردند
اما عشق رخ سحر بسیار عزیز بود
دامن حسینیان نور بسیار نزدیک بود
اما تمنا سبک بود و خستگی پنهان
میگویند ظلمت و نور از هم جدا شدهاند
میگویند (یاران) به منزل رسیدهاند
و آیین اهل درد تغییر یافته است
و اکنون نشاط وصل حلال و عذاب هجر حرام است
آتش جگر، آرزوی نظر و سوزش دل
چاره هجر به هیچکدام اثری نگذاشته است
نگار صبا از کجا آمد و به کجا رفت
چراغ سر ره هنوز خبری ارزان ندارد
هنوز گرانی شب کاهشی نیافته است
هنوز ساعت نجات دیده و دل نرسیده است
به پیش روید که هنوز به سر منزل خود نرسیدهایم
(علیرضا نقوی: طهوری، تهران، 1342)
فیض احمد فیض و ملک الشعراء بهار درتحول نظم و نثر اردو و فارسی کوشش فراوانی نشان دادند و از ابتکارات عمدۀ آنان اینکه موضوعات قدیم پیشینیان را از حدود تنگی و فسردگی وسعت بخشیدهاند.
قسمتی از قصیدهٔ زیبای «جغد جنگ» بهار میگوید:
فغـان ز جـغد جـنگ و مرغوای او کـه تـا ابـد بریـــده بــاد نـای او
بــریــده بــاد نــای او و تــا ابـد گسسـته و شـکسته پـرّو پــای او
زمـن بـریـده کـرد آشـنــای مـن کــزو بــریــده بــاد آشــنـای او
همــیدهـد ندای خوف و میرسد بــــهـر دلـی مـهابـت نـــدای او
چـو خیـل مـور، کـرد پـارۀ شـکر تـنــد بـــجــان آدمی عـنــای او
جهـان شـود چـو آسیـا و دم به دم بــه خـون تـازه گـردد آسـیای او
کجــاسـت دوریـاری و بـرابــری حیـات جـاودانـی و صــفــای او
(جعفر میرمحمدی: شمع هدایتپناه، حوا، تهران)
زبان شعر فیض روشن، ساده، نرم، گویا و گهگاه آمیخته به واژههای بیگانه و اصطلاحات سیاسی و اجتماعی و در همه حال دور از پیچیدگیهای لفظی و معنوی است، که در اشعار دوران مهاجرت او به اتحاد جماهیر شوروی سابق و هند جلوههای آشکاری از مضامین وطنپرستی، آزادیخواهی، انساندوستی، صلحجویی مبارزه با بیداد و ستمگری و طرفداری از طبقهٔ کارگر و محروم را نشان میدهد. فیض احمد فیض آشوب زمانۀ خویش ولجام گسیختگی دولت انگلستان را در شبه قاره چنین در پردۀ تصویر آورده میگوید:
آشوب خزان
گر چه هزار بلا بر سر ما فرود آمد
اما هر آنچه در این سودا بر دل ما گذشت،
سزاوار گذشت
هر آن شب که اندرزگوی گرانجان ما را
به ترک «عشق» خواند ما بر سر کوی«یار» بسر بردیم.
حدیث« عشق» که «بیگانه» نتوانست
در کارنامهٔ زندگی ما
رمزی از آن برخواند، بر او سخت گران آمد
در یغا و دردا،
ندانم از آشوب خزان بر گل و گلزار چه گذشته است
که امروز نسیم سحر از برابر تنگنای قفس،
آسیمه سر میگذشت
(علیرضا نقوی: هیمالیا، طهوری، 1342 هـ.ش)
بهار از تاریخ ایران مایهها اندوخته بود و از سر وطندوستی به آن عشق میورزید در آثارخود نیز از فراز و نشیب سرگذشت ملت خویش بسیار سخن گفته است. به همین سبب علاقهٔ او به وطن آگاهانه بود و همین گونه است اندیشهٔ فیض احمد فیض که پریشانحالی و درماندگی مردم شبه قاره را با اندیشهای معنیآفرین به نمایش گذاشته است و بهار نظیر همین اندیشهها را پس از جنگ جهانی دوم در اشعارش منعکس کرده است.
لالهٔ خونین کفن
لاله، خـونین کفن، از خاک سرآورده برون خاک مسـتورهٔ، قلـب بشر آورده برون
نیست این لالهٔ نوخـیز که از سیـنهٔ خاک پنـجهٔ جنگ جهانی، جگر آورده برون
دل مـاتم زدهٔ مـادر زاریسـت کـه مرگ از زمیـن هـم ره داغ پسـر آورده برون
عشق مدفون شده و آرزوی خاک شده است کش ز من بیخته در یکدیگر آورده برون
بسکه خون در شکم خاک فشرده است به هم لخـت لختش زمسامات سرآورده برون
یــا بـه تــقلیـد شـهـــیــدان ره آزادی طوطی سـبز قـبا سـرخ پـرآورده برون
یا که بر لوح وطن، خامهٔ خـون بار بـهار نقشـی از خـون دل رنجبر آورده برون
(خسرو ایمنی: شعر امروزایران، نیما، تهران، 1382)
ملک الشعراء بهار شاعری توانا و خوش بیان بود. به قالبهای کهن شعر فارسی وفادار بود و از آن عدول نمیکرد بخصوص در سرودن قصیده طبعی شگفتانگیز داشت، اما نسبت به دیدگاههای جدید در شعر امروز بیگانه نبود.
یاد یاران
دعوی چه کنی داعیه داران همـه رفتـند شـو بـار سفـر بند که یاران همه رفتند
آن گـرد شتابنده که در دامن صحراست گوید چه نشینی که سواران همه رفتند
داغ است دل لاله و نیلیسـت بـر سرو کـز بـاغ جـهان لالهعـذاران همه رفتند
گـرنادره معدوم شود هیچ عجب نیست کـز کـاخ هـنر نـادره کاران همه رفتند
افسـوس که افـسانه سرایان همه خفتند انـدوه که انـدوه گـساران هـمه رفتـند
خـون بـار بهار از مژه در فرقت احباب کـز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
(بهار: مرغ سحر، منتخب اشعار، انتشارات سخن، تهران، چاپ اول.)
نظیر همین مضامین فیض احمد فیض با آرایش دل انگیزی چنین تصویر کرده است.
آن روز دور نیست، ای دوست
روزی که درد،
راههای زیستن را بر بندد
و اندوه روح را سامان دهد
چشمهای آرزو و در انتظار
خسته میشوند
چشمهایم، اشکی نخواهد داشت
جوانی و رؤیاهایم
فراموش میشوند
ای یار، به عشقم بیندیش
و دل نازکت را اندوهگین کن!
شاید اشکی بر گورم بریزی
و شاخه گلی بر خاکم بگذاری
ای یار،
میتوانی بر مزارم بگذری
و فداکاری پوچم را ریشخند کنی
تو به اینها فکر نمیکنی
اما دل شکستهٔ من
سربازی پیشاهنگ خواهد بود
وقتی همه چیز از حد بگذرد
میتوانی بخندی
میتوانی اشک بریزی،
شیون کنی، فریاد برآوری
برگذشتهها افسوس بخوری
یا خرسند باشی
شیدای تو میخوابد،
بی اندوه
(کمال حاج سید جوادی: صبح آفرینش، الهدی، 1372)
ملک الشعرای بهار در اشعارش مسائل اجتماعی و سیاسی و زندگی واقعی مردم زمانه را در شکلی زیبا تصویر میکند. نوشتهها و گفتهها راهگشای ارزندهیی برای مسائل ادبی و فرهنگی است. وی به گنجینهٔ ادب فارسی برگی زرّین افزوده است:
شعر و نظم
شعـر دانی چیـست مرواریدی از دریای عقل
شاعر آن افسونگری کاین طرفه مروارید سفت
صفت و سجع و قوافی هست نظم و نیست شعر
ای بـسا ناظم که نظمش نیست الا حرف مفت
شعر آن باشد که خیزد از دل و جـوشد زلب
بـاز در دلهـا نـشینـد هـر کجا گوشی شنفت
ای بسا شاعر که او در عمر خود نظمی نساخت
ای بـسا ناظم که او در عمر خود شعری نگفت
(خسرو ایمنی: شعر امروز ایران، نیما، تهران1382)
در کتاب دست صبا فیض همچنین میگوید:
شاعر به زیبایی تو درود میفرستد
ای معشوق من، شاعر به زیبایی تو درود میفرستد
تو هرگام بر بام میآمدی رنگ پیراهن تو
بامدادان نیمروز و شامگاهان را
روشن و درخشان میساخت
تو هر گاه بدنت را با لباسهای رنگارنگ آراسته میکردی
گویا سرو صنوبر گلستان آراسته میشد
هنگامی که جام دل من در سایههای لب و رخسار تو گم میشد
گویی در دلم نواهای شعر و سخن را زمزمه میکردند
ای معشوق من، شاعر به زیبایی تو درود میفرستد
تا هنگامی که جلوه حنای دستهای تو برجا بماند
دوستی من به شعر و ادب برقرار میماند
تا هنگامی که تو وجود داری
تنفس هوای کشور بر ما گوارا است
اگر چه زندگی سخت است و آلام گوناگونی دارد
یاد تو تلخی روزگاران را شیرین میکند
ای معشوق من، شاعر به زیبایی تو درود میفرستد
(کمال حاج سید جوادی: صبح آفرینش، الهدی، 1372، ص 208، همان)
زبان شعر فیض احمد فیض، مثل بهار شعر بسیار لطیف و ادیبانه و شاعرانه است وی مانند بهار به کار بردن صور خیال و آوردن تشبیهات و استعارات پُر محتوا دستی توانا دارد. زبان وی مانند زبان بهار ساده و درعین حال استادانه است. دلنشینی و آراستگی و سادگی زبان او مانند زبان بهار از اهمیت خاصی برخوردار است. زبان فیض احمد فیض همانند زبان بهار بسیار استادانه و رسا و دلنشین و افکارش نو مانند بهار بلند و متعالی است و صداقت و صمیمیّت در شعر بهار از موجی هیجان انگیز بهرهور است و زبان روشن فیض به سرودههای او حال و هوای ویژهیی میبخشد که او را در غزل اردو صاحب سبک مینماید. فیض به تمام گنجینههای زبانی از زبان نثر قدما و شعرشان تا زبان کوچه و بازارآشنائی کامل دارد.
این مضمون را فیض در دیوانش چنین آورده گوید:
الفت دورهٔ پیشین زمن ای دوست مخواه
فکر کردم که تو هست درخشنده حیات
گر غم تست، غم دهر چه دعوا دارد
در جهان یافت بهار از رخ خوب تو ثبات
غیر چشم تو دگر چیست که دنیا دارد
یابم از وصل تو گردد سر تقدیر نگون
نه چنین بود، فقط خواسته بودم همچون
جز غم عشق بسی درد به دنیا باشد
راحت وصل، نه بس راحت دلها باشد
تیره و ظالم و بیرحم طلسم صد قرن
در جهان بافته با ریشم و دیبا باشد
جسم انسان به حراج آمده در هر کوچه
خاک آلوده و افسرده و خون آلوده
جسمها آمده بیرون زتنو امراض
زخمها چرک، فشان فاسد و گندیده شده
میفتد گاه باین سمت نگاهم، چه کنم؟
هست حسن تو دلآویر کنون هم، چه کنم؟
جز غم عشق بسی درد به دنیا باشد
راحت وصل، نه بس راحت دلها باشد
الفت دورهٔ پیشین زمن ای دوست مخواه
(علیرضا نقوی: هیمالیا، طهوری، 1342ش)
دورهٔ دوم شعر فیض نمایندهٔ مشاهدات و تجربیات عمیق اوست، او زندگی مردم را سرشار از شوق و امید میبیند. شعر «فیض» در زبان اردو آهنگی نرم و دلنشین دارد و از این حیث در میان شاعران معاصر اردو زبانش منحصر به فرد است. یکی از ویژگیهای کار فیض ایناست که بسیاری از اصطلاحات کهن شعری را در دیوان خود به کار داشته است و برای برخی از آنها معنیهای جدید استخدام کرده است. اما در عین حال شعر اردوی وی در چهارچوب شیوههای کهن سروده شده و مانند اشعار نوآوران غالباً از حدود و قیود عروض و قافیهٔ کلاسیک خارج نشدهاست. این مهم از شعر زیرین پیداست:
غم روزگار
سحرگاه شب اندوده، دلدادهٔ تو
هر دو جهان را در قمار عشق باخته
در غبار راه ناپدید میشود
میکده ویران و ساغر و خم غمین و سر در گریبان!
های ای حریفان!
از آن پس که شما رو نهان کردید، بهار با ما سرآشتی ندارد!
پروردگار ما را دو روز فرصت گناه بخشید
زهی بزرگ خداوندا، که عطای او را دیدیم
جهان، ما را از غم عشق تو بیگانه کرده،
چه غم زندگی از غم عشق فریبا تراست!
(علیرضا نقوی: هیمالیا، طهوری، 1342ش)
بهار در جوانی با آن سابقه و دید تیز و نکته سنج خود، همهٔ ناهنجاری جامعه و مردم را میدید و شور و هیجانی که نسبت به آزادی و دادگستری داشت، در شعرش عرضه میکرد. و اعتراض خود را به شیوهها و گونههای گوناگون به دولت نشان میداد. شعر مرغسحر نشانهای است از اعتراض بهار به نوع حکومت و بیدادگریها و ظلم و ستم.
مرغ سحر
مرغ سحر نالۀ سحر کن
داغ مرا تازهتر کن
زآه شرر بار، این قفس
برشکن و زیروزبر کن
بلبل پربسته زکنج قفس را
نغمهٔ آزادی نوع بشر را
وزنفسی عرصهای این خاک توده را
پرشرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم، داده بر باد
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن!
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم، ژاله بار است
این قفس، چون دلم تنگ و تار است
(خسرو ایمنی: شعر امروز ایران، نیما، تهران، 1372)
زبان شعر فیض احمد فیض بسیار لطیف و ادیبانه و شاعرانه است. وی در به کار بردن صور خیال و آوردن تشبیهات و استعارات پُر محتوا دستی توانا دارد. زبان وی ساده و درعین حال استادانه است. دلنشینی و آراستگی وسادگی زبان او از اهمیت خاصی برخوردار است. زبان فیض احمد فیض بسیار استادانه و رسا و دلنشین و افکارش نو و مانند اندیشههای بهار بسیار بلند و متعالی است. صداقت و صمیمیّت در شعر فیض از موجی هیجان انگیز بهرهور است و زبان روشن به سرودههای او حال و هوای ویژهیی داده است که این مهم او را در غزل اردو صاحب سبک ساخته است. فیض به تمام گنجینههای زبانی از زبان نثر قدما و شعرشان تا زبان کوچه و بازار عصر خود آشنائی کامل داشت. فیض میگوید:
ای مرد بیگانه که میپرسی
این طفل و جوان
گوهر نورس آن نوراند
غنچهٔ تازهای آن آتشاند
که از آن نور شیرین و آتش تلخ
در شب کور جور دمید
گلش صبح طغیان
و بهر قلب و تن، صبح درخشید
زر و سیم این تنهاست
الماس و مرجان این رخهاست
رخشان رخشان، تابان تابان
هر بیگانه که خواهد که ببیند
نزدیک آید و حسب دلخواه ببیند
این زیور پیشانی لیلای حیات است
این دوست برنجن محبوبهٔ امن است
(ادبیات پاکستان، آکادمی ادبیات پاکستان، اسلام آباد، النور، 1995م)
منابع
ـ ادبیات پاکستان، آکادمی ادبیات پاکستان، اسلام آباد، النور، 1995م، ص 18.
ـ جعفر میرمحمدی: شمع هدایتپناه، حوا، تهران، 1386، ص31.
ـ حسنعلی محمدی، از بهار تا شهریار، ج1، تهران، ص 139.
ـ خسرو ایمنی: شعر امروزایران، نیما، تهران، 1382ش، ص 91.
ـ ـــــــــــ : شعر امروز ایران، نیما، تهران1382، ص 80.
ـ ـــــــــــ : شعر امروز ایران، نیما، تهران، 1372، ص 83.
ـ ـــــــــــ : شعر امروزایران، نیما، تهران، 1382، ص 90.
ـ ظهیر احمد صدیقی: دلها یکی است، مجلس تحقیق و تألیف فارسی، دانشگاه دولتی لاهور، 1996، ص 74.
ـ علیرضا نقوی: طهوری، تهران، 1342، ص 74-75.
ـ ـــــــــــ : هیمالیا، طهوری، 1342، هـ.ش، ص 79.
ـ ـــــــــــ : هیمالیا، طهوری، 1342ش، ص 80.
ـ ظهیر احمد صدیقی: دلها یکی است، مجلس تحقیق و تألیف فارسی، دانشگاه دولتی لاهور، 1996، ص 80-83.
همان
ـ صفدر تقیزاده: شعر و شخصیت سیمین بهبهانی، فصلنامه گوهران، 1385، ص 80.
ـ فیض احمد فیض: غبارایام، 1984م.
ـ کمال حاج سیدجوادی: صبح آفرینش، الهدی، 1372، ص 76.
ـ ــــــــــــــــــــ : صبح آفرینش، الهدی، 1372، ص 208، همان، ص 209.
ـ همان، ص 209.
ـ کوکب صفاری (صورتگر): افسانهها و داستانهای ایرانی درادبیات انگلیسی، تهران، دانشگاه تهران، 1357،
ـ محمد معین: مقدمه فرهنگ فارسی معین، چاپ هشتم، امیرکبیر، تهران، 1371.
ـ محمد تقی بهار: بهار و ادب فارسی، به کوشش با مقدمه غلامحسین یوسفی، 2 جلد، چاپ سوم، تهران، امیرکبیر، 1371، ص 286.
ـ ــــــــــــ : دیوان جلد1، تهران، 779.
ـ ــــــــــــ : دیوان جلد1، تهران، 777.
ـ ــــــــــــ : دیوان جلد1، تهران، 775.
ـ ـــــــــــ : مرغ سحر، منتخب اشعار، انتشارات سخن، تهران، چاپ اول، 1378، ص 327.
ـ ــــــــــــ : دیوان، ج1، ص 520.
ـ محمد رضا مرادی: گذری بر نظم و نثر فارسی، دانشگاه مازندران، 1348، ص 35.
اشتراکات و تمایزات شاهنامه شکوهمند و مهابهارات بر بستر جهان معنوی
لیلا محمدی*
چکیده
بررسی جهان معنوی شاهنامهٔ فردوسی و تطبیق آن با جهان معنوی اثر حماسی و دیرپای هند، مهابهارات منظور نظر نگارنده بوده است. اما با همهٔ عظمتی که تمدن و فرهنگ سرزمین هند دارد انتظاری جز خلق آثاری از جمله رامایانا و مهابهارات نیست، با این همه پژوهشی که در خور این اثر حماسی جهانی باشد نه در هندوستان و نه در ایران صورت نگرفته است. عمدهٔ تمدنهایی که در گسترهٔ جهان دارای شناسنامهای اصیل از زمان پیش از تاریخ دارند به تعداد انگشتان دست خواهد بود؛ تمدنهایی همچون هند، ایران، مصر، یونان و رم و تا حدودی حوزهٔ کشورهای انگلیسی زبان مثل اسکاتلند و ایرلند و انگلیس. بقیهٔ کشورها در این بخش یعنی اسطورهها و حماسههای نامآور با تمدنهای ذکر شده توان قیاس ندارند.
عمدهٔ هدف مطابقت بخشهای متفاوت و جامع مهابهاراتا که تاریخ نگارش آن مربوط به یک زمان و توسط یک شخص نیست بلکه در توالی تاریخ، نویسندگان متفاوت هریک بخشهایی به این اثر افزودند، بنابراین هر شخصی در زمانهای بین سه هزار سال پیش از میلاد تا دو سه سدهٔ میلاد مسیح بخشی را انضمام اثر اصلی نمودند. البته مؤلف پایهٔ مهابهارات حکیم بیاس بوده است که مضمون اثرش جدال دو قوم است که به دلیل اشتراک نیا وجّد، بر سر تصاحب قدرت و تاج و تخت است تا بدین وسیله جناح پیروز در این نبرد زمام امور را به عهده بگیرد و سویهٔ شکست پذیر دست به مهاجرت در جنگل را میگیرد. این نبرد هجده روز طول میکشد و حکیم بیاس معادل روزهای نبرد اثر خویش را در هجده فن یا دفتر یا بخش تنظیم و تقسیم کرده است. اما اینگونه نیست که ارزشهای همهٔ دفترها یکسان باشد. در میان هجده فن، دفتر دوازدهم گویی تافتهای جدا بافته به شمار میرود زیرا دارای وزن و وقاری خاص است.
نگارنده عمده قیاس دو جهان متفاوت را بر دفتر دوازدهم با شاهنامهٔ فردوسی نهاده است. البته این مقایسه و تطبیق بهطور غالب بر بستر رفتار پادشاه نسبت به مردم صورت پذیرفته که خوشبختانه اشتراکات بسیاری حاصل گردید.
کلیدواژهها: هند و اروپایی، هند و ایرانی، اسطوره، حماسههای پهلوانی- اسطورهٔ حماسی، مهابهاراتا، شاهنامه فردوسی، ادبیات تطبیقی.
مقدمه
نخستین وجه تشابه هر دو اثر، حجم چشمگیر آنهاست. بهطوریکه مهابهاراتا حاوی حدود یک صد هزار بیت میباشد که در نوع خود بینظیر است و نیز شاهنامه حکیم فردوسی با شصت هزار بیت که حاکی از ذهن وقّاد، بصیرت تمام و حوصلهٔ آسمانی حکیم است. اگرچه آنچه را که در مرحلهٔ اول سرود چندان قابل اعتنا نبود و عدهای از شاگردانش، هرکدام مبلغی بر این کتاب بزرگ افزودهاند اما هرگز کسی را یارای آن نبوده و نیست که بتواند بر سیاق استاد توس ابیاتی را الحاق نماید.
همانطوری که مهابهاراتا تنها یک اثر حماسی نیست که کشمکش دو گروه متخاصم را صرفنظر از انگیزهشان تصویر نماید، بلکه گنجینهٔ ادبی مهمی به شمار میرود که حاوی آراء و عقاید معلمان مکتبهای فلسفی؛ سانکهیه و جوگ و بیدانت میباشد. شاهنامهٔ سترگ نیز در کنار رویارویی دو نیروی خیر و شرّ که مبنای مزدایی دارد، زندگی کامل انسانی را جاری ساخته، بهطوریکه ضمن برانگیختن اعجاب و تحسین، غواصان این حماسه را با گرانترین مرواریدهای اخلاقی، حکمی، سیاسی، کلامی، اجتماعی و روانشناسی و ... بدرقه مینماید و در حد کمال سیراب مینماید. اما در کنار این وجه تشابه، امتیاز شاهنامه نسبت به مهابهاراتا در این است که تمامی ابیات شاهنامه تقریباً از وحدت رویهٔ خاصی که نوعی اقتدار و غرور ملی در آن میدرخشد برخوردار است و در عین شباهت هریک از بخشهای اسطوره، حماسی و پهلوانی و تاریخی آن، از هویت و تشخیص ویژهای برخوردارند.
اما روش سرودن ابیات (اشلوکها) در مهابهارات متفاوت و مختلف است چون بخشهایی از کل دفترهای هجدهگانه وجود دارد که توسط شاگردان حکیم بیاس سروده شدهاند، بنابراین بسیار ناهماهنگ مینماید. اما آن نظم و ترتیب و نیز هارمونیِ خاصی که از نحوهٔ ساختار بخشهای شاهنامه فهم میشود، در مهابهارات دیده نمیشود و چه بسا بسیار متفاوت است.
یک تفاوت روبنایی مهابهارات و شاهنامه در این است که در کنار ابیات منظوم حماسهٔ هندی، با قطعات نثر هم برخورد میکنیم که بر عدم تطابق و هماهنگی بخشهای آن مزید بر علت شده که ذوق و قریحهٔ ماورایی حکیم فردوسی شعر فارسی با زبان سره و ناب و تخیل بیهمال او جایی برای نثر باقی نگذاشته است و نکتهٔ بعدی اینکه، با توجه به تعداد ابیات و یا حجم وسیعتر مهابهارات نسبت به شاهنامه، مهابهارات در عرض سه سال سروده شده (البته فقط سرودههای اولیه توسط بیاس منظور است) درحالیکه شاهنامه با 60 هزار بیت، حدود سی و پنح سال از گواراترین دوران عمر حکیم را به خود اختصاص داده که موجب مباهات حکیم فردوسی نیز بوده است.
نکتهٔ بعدی اینکه مهابهارات تنها بر مبنای جنگ 18 روزه دو خانوادهای است که متن اثر را تشکیل میدهند در حالیکه شاهنامهٔ فردوسی از آغاز خلقت تا حملهٔ اعراب به ایران و سقوط ساسانیان را شامل میشود. نکته اصلی در این است که انگیزهٔ بیاس با فردوسی به هیچوجه قابل قیاس نیست. بیاس در پی آن است که گزارشی از کشمکش دو خانواده به دست دهد، در حالیکه حکیم توس شبکهای تو در تو میآفریند تا از یکسو تضاد درونی جهان را نشان دهد، و ستیز بیامانی که در مجموع کالبد خلقت جاری است نشان دهد وی از همین تفکر مزدایی بهره برده، شرایط و اوضاع ناگوار عصر خود را نیز نه ارادی بلکه ازطریق ضمیر ناخودآگاه، قابلیت بروز و نیز تأویل میبخشد.
هردو اثر مزبور ازنظر تقسیمبندی معروف آرایههای ادبی جزء حماسه محسوب میشوند که البته مهابهارات به تمامی اسطورهای حماسی است اما شاهنامه تنها بخش اول آن به این موضوع اختصاص دارد.
اما اگر خواننده بخواهد بدون تضییع وقت به عصارهٔ اسطورهٔ حماسی هندوان، مهابهارات، دست یابد و اهمیت آن را دریابد، بیتردید باید به فن یا دفتر دوازدهم مراجعه کند اگربخواهد نمای کلی فرهنگ، تمدن، ایدهها و اعتقادات و دین، فلسفه، سیاست و به طور کلی مبانی جامعه هندوان پیش از تاریخ را دریافته، تحلیل نماید، باید دفتر مزبور را مورد تفحص قرار دهد. همچنانکه در حقیقت مقدمهٔ شاهنامه، دسته کلیدی است که سراینده به دست خواننده و شنونده میدهد تا در گشودن بندهای اثر، او را به کار آید. این مقدمه در واقع جهانبینی و ایدئولوژی شاعر، حکیم توس، است. با مطالعهٔ شاهنامه در مییابیم که شاعر ذرهای از موازین و معیارهایی که در مقدمه و درآمد اثر، به دست داده است، عدول نکرده و همیشه، مخاطب خویش را به مراعات معیارهای مذکور در ادراک مطالب و نتیجهگیری از آنها فراخوانده است.
(سرامی، قدمعلی: از رنگ گل تا رنج خار، تهران، نشر علمی فرهنگی، تهران، چاپ دوم، 1373، صص111و112).
اما نباید در درک اهمیت مقدمه، از اصل اثر بازمانیم. درواقع یکی از تفاوتهای بارز مهابهارات، اوج و فرود، قوت و ضعف در نوسان چشمگیراست. اما بالاخره یک فصل از بخشهای هجدهگانهٔ این اثرگرانیگاه مهمترین اندیشهها و مبانی شناخت این حماسه، با تراکم و وقار خاص، هویت خود را باز مینماید. اما از مجموع شصتهزار بیت شاهنامه، تنها ممکن است در سطحی بسیار نازل، ابیاتی سست به چشم بخورد که البته کوچکترین خللی به این کاخ رفیع فرهنگ ایران وارد نخواهد کرد و نیز معیارهای شناخت جهان معنوی شاهنامه در تمام اثر جاری است و نمیتوان یک بخش را نسبت به دیگر بخشها امتیاز خاصی بخشید. در مقدمهٔ شاهنامهٔ فردوسی، موضوع تحمیدیه، اهمیت خرد، آفرینش و حتی دیدگاه کلامی حکیم توس روشن میگردد. حال میخواهیم بحث آفرینش را به انگیزهٔ قیاس در مهابهارات تبیین نماییم:
شاهنامه:
بـه نـام خـداوند جــان و خـــرد کــزین بـرتـر انـدیـشه بـر نگـذرد
خـداوند کیـوان و گـردان سپـهـر فـروزنـدهٔ مـاه و نــاهیــد و مـهـر
گفتار اندر آفرینش عالم:
از آغـاز بـاید کـه دانـی درسـت سـرمـایـه گـوهـران از نـخـست
که یـزدان ز نـاچـیـز چـیز آفرید بـدان تــا تـوانـایـی آرد پـدیــد
سـرمـایـهٔ گـوهـران ایـن چـهار بـرآورده بـیرنـج و بـیروزگـار
یـکـی آتـشـی بـر شده تـابـناک میـان آب و بـاد از بـر تیره خاک
نخسـتین که آتش به جنبش دمید ز گـرمیش پس خشکی آمد پدید
وزان پس از آرام سـردی نـمـود ز سـردی هـمان بــاز ترّی فزود
چـو این چارگوهر به جای آمدند ز بهـر سپـنـجـی سـرای آمـدنـد
گـهرهـا یـک انـدر دگـر ساخته زهـرگـونـه گـردن بــر افـراخته
آسمان:
پـدیــد آمــد ایــن گـنـبـد تــیـزرو شـگــفـتـی نمـایـنـدهٔ نــو بــه نــو
ابــر ده و دو هــفـت شد کد خــدای گـرفتـنـد هــریـک ســزاوار جــای
در بـخــشـش و دادن آمـد پـــدیــد بـبخـشیـد دانا چنــان چــون سـزید
فـلـکها یـک اندر دگر بـسـتــه شـد بـجـنـبیـد چون کـار پیـوسـتـه شــد
چو دریا و چون کوه و چون دشت وراغ زمین شـد بـه کــردار روشـن چـراغ
اما بحث آفرینش در مهابهارات با وجود قدمت زمانی بسیار نسبت به نامهٔ سترگ حکیم توس، با اینگونه مباحث مطرح گردیده است که شباهتهایی بسیار میتوان در آن رؤیت کرد. با اینهمه، مطالب مهابهارات همانطور که ذکر شد از انسجام منطقی برخوردار نیست و در تدوین نیز، شایستگیهای شاهنامه را ندارد. این نقص برخاسته از تعدد گویندگان دین حماسه هنروندان است: «مبدأ آفرینش عالم، ذات آفریدگار میباشد که غیب الغیب است و اصلا در نظر نمیآید.»
زنام و نشـان و گمان برتـر است نگـارنـدهٔ بــر شـده پـیـکر است
نـیـایـد بـدو نـیـز انـدیـشه راه که او بـرتـر از نــام و از جایـگاه
بــه بـیـنـنـدگـان آفـرینـنـده را نـبینـی، مـرنـجـان دو بیــنـنده را
«او، از احاطه منزه است و هستی ذات پاکش با آن که در غایت ظهور است هیچکس او را ندیده است، بلکه اول نام او را میشنوند، بعد از آن نسبت به او تعقل میکنند و از صفات او پی به ذات پاک او میبرند ... » (مقدمه جلد سوم از دفتر دوازدهم)
نــیـاید بـدو نـیـز انـدیـشــه راه کـه او بـرتــر از نــام و از جـایگاه
سـخن هـرچه زین گوهران بگذرد نــیـابـد بــدو راه جــان و خــرد
ستودن نداند کس او را چو هست مـیــان بـنــدگی را ببـایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی در انـدیــشهٔ سخته کـی گنجد اوی
به هـستیش بـایـد که خستو شوی زگـفتـار بیـکــار یــکـسو شوی...
و اما آفرینش:
«و اول چیزی که آفریدگار بیافرید آن را مهاتت(Mahataya)، گویند (ریشه و اصل عناصر) و گمان چنان است که این مهاتت در نظر هندوان همان است که حکما آن را «عقل اول» گویند. (اول ما خلقالله العقل)
و از مهاتت، آهنکار و از آهنکار، آکاش و از آکاش، آب بوجود آمد و از جمع شدن «آب و باد». آتش پیدا شد و چون آب به یاری حرارت آتش به فضا رفت. همان آب با کمک آتش و باد، توده و سخت گردید و زمین احداث شد و این زمین را پدم(Padama)، یعنی گل نیلوفر گویند....»
تفاوت چشمگیر در این بخش آن است که در شاهنامه اساس زمین و طبیعت و جهان را آتش، باد، آب و خاک تشکیل میدهند در حالیکه در مهابهارات «زمین» نیز به این عناصر اربعه افزوده میگردد و به اصطلاح فلک را خارج از این عناصر میشناسد:
«و آن پنج چیز که فلک و آب و آتش و باد و زمین باشد ...»
جای دیگری در بحث آفرینش، بیاس در مهابهارات آورده:
«بدان که آن بزرگ (خدا) اول زمین وسپس آب و آتش و باد و هوا را آفرید تا عالم را بیافریند و خود در میان آب قرار گرفت ... »
(مقدمه ج سوم- ص)
شاهنامه:
بـبالیـد کــوه آبـهـا بـرومـیـــد ســررسـتـنی سـوی بـالا کشـیـد
زمـیـن را بلـنـدی نـبـد جایگاه یـکی مرکـزی تیره بوده و سیاه ...
هـمی بر شد آتش فرود آمد آب همـی گـشت گـرد زمـین آفـتاب
گـیارسـت بـا چند گونه درخت بـه زیـر اندر آمد سرانشان زبخت
مهابهارات:
« برهما نخستین بار در دل خود، ارادهٔ خلق آدم و سایر حیوانات کرد و آب را مادهٔ حیات ایشان ساخت و از این آب پیدایش حیوانات نمود.»
(مقدمه جلد سوم- ص شانزده)
شاهنامه:
چـو زیـن بگذری مردم آمد پدید شـد ایـن بندها را سـراسـر کـلـید
سـرش راست برشد چو سرو بلند بـه گفـتار خـوب و خـرد کـار بند
پـذیرنـدهٔ هـوش و رای و خــرد مـــر او را دد و دام فـرمــان بــرد
ز راه خــرد بـنـگــری انـدکــی کـه مردم به معنی چه باشد یکی ....
نـخـستیـن فـطرت پـسین شـمار تویی، خـویـشتـن را بـه بازی مدار
مهابهارات: «در ادامه آمده که در بیان آفرینش بدان که آن بزرگ اول زمین و آب و آتش و باد و هوا(Akasa) را آفرید تا عالم را بیافریند و خود در میان آب قرار گرفت. بعد از آن از دل خود یک ماری را که شیش ناگ گویند پیدا کرد تا هرچه پس از او آفریده شود، مار بشن(Visah) پیدا شد که ده طرف عالم از او روشن گشت و از آن نیلوفر برهما بهوجود آمد.
و همان ساعت یک دیوی مده(Madhu) نام بهصورت قبیح و پرغضب از عالم غیب بهظهور آمد و قصد هلاک برهما کرد و پیش از آنکه او برهما را به عالم عدم فرستد، بشن او را به ملک فنا فرستاد ...
پس برهما از دل خود جماعت پسران را پیدا کرده و آنگاه پسر اول برهما طایفهٔ دختران را بهوجود آورد و سپس خدایان و حیوانات دیگر را بیافرید.... ـ»
(مقدمه جلد سوم، ص 17 و 16)
در چگونگی سیرت پادشاهان:
مهابهارات:
« .... و هرکس را کارها فرمودهاند. اولا پادشاهان را بهترین چیز آن است که راست قول بوده باشند. اگرچه دروغ از همهکس بد است اما از پادشاهان بدتر.
دیگر: در پادشاهان سخاوت میباید چراکه ایشان چون چشمه و آب روانند که هرچه بیشتر بردارند بیشتر و بهتر میشود و اگر بر ندارند گنده شود.
سوم: در پادشاهان غضب به محل و خوش خلقی اکثر اوقات میباید چراکه اگر پیوسته غضبناک باشند هیچکس از ترس ایشان، بسیار امور را نمیتواند به عرض ایشان رسانید و از آن خلل بسیار در مملکت پیدا میشود. و اگر دائم خوشخوی باشد ترس از دلشان برخیزد و نظام امور خلل میپذیرد.
چهارم: پادشاهان را لازم است که بر خلق تنگ نگیرند والا کار به جایی میرسد که دل خلق از ایشان متنفر گردد و فتنهها از آن پیدا میشود که به هیچ وجه تدارکپذیر نباشد.
پنجم: پادشاهان را هیچ چیز بهتر از لشکر موافق نیست، و هیچ قلعهای پادشاهان را بهتر از قلعهٔ لشکر نیست.
ششم: پادشاهان را میباید چون آفتاب باشند که بر همه میتابد.
ایا تـو کـه چـون آفــتـابی هــمـی چـه بودت که بر مـن نــتــابی هـمی
(ج 1، ص 18، ب 79)
هفتم: هیچ چیزی پادشاهان را بدتر از مدام خوردن شراب نیست، چراکه ایشان را خداوند تعالی به جهت آن بر سر خلق گذاشته که نگاهبانی خلق میکرده باشند ....
چون پادشاه مست باشد نگاهبانی خلق چگونه تواند.
هشتم: پادشاهان را چهار چیز کمتر مییابد کرد:
1- قمار 2- شکار 3- مستی 4- صحبت با زنان
نهم: ملاحظه و رعایت حال رعیت: چراکه رعیت حکم فرزندان پادشاه هستند و نیز ملاحظهٔ خود کند چون زن باردار که هم رعایت خود کند و هم رعایت فرزند خود.
دهم: پادشاهان را لازم است که در همه کاری تأنی میکرده باشند.
یازدهم: پادشاه میباید که مزاح و ظرافت نکند و با خدمتکاران نزدیک که پیوسته خدمت او میکرده باشند، اصلا هزل و خنده نکند.
دوازدهم: پادشاه را میباید که مردمان اراذل و اوباش را تربیت بسیار نکند و ایشان را بر سر خلق مسلط نگرداند و اصیلان را تربیت نماید.
سیزدهم: از تدبیر همه کارها درست میشود و مردمان صاحب تدبیر را نزد خود نگاه دارد.
چهاردهم: پادشاهی پادشاهان به رعیت و سیاهی است و هرکدام به دیگر وابسته است. اگر رعیت آبادان و معمور باشد، پادشاه و سپاهی همه آسودهاند و بالعکس نیز درست است و اینها هردو به عدل پادشاه منوط باشد.
پانزدهم: هیچ ثواب و خیری برابر عدل پادشاهان نیست و در نزد حق سبحانه و تعالی هیچکس درستتر از پادشاهان عادل نیست. شاه اگر یک در این جهان کار بندههای خدا را انجام برساند هزار درجه در حالت و مرتبه او افزوده میشود.
شانزدهم: اگر کسانی پنهانی خلاف پادشاه عمل کنند، اگر هزار ثواب کنند هیچ فایده به ایشان نرسد. و اگر کسی اطاعت پادشاه کند، یعنی اطاعت حق سبحانه و تعالی کرده است. هرکس روی پادشاه را بیند چنان است که روی خداوند را دیده است.
هفدهم: پادشاه باید نظر به نامحرمان نیندازد، صاحب اخلاق حمیده باشد. اگرچه مردم بهواسطهٔ ریاضت و مجاهدت بعد از موت دیوته شوند اما پادشاهان عادل در زندگی دیوتهاند و اسرار نهانی خلق بر ایشان ظاهر است به واسطهٔ پرهیزگاری.
هجدهم: حواس انسان پنج است و اول چیزی که در آن دخل نماید آرزو است. و از آن آرزو هوای نفس و عداوت متولد میشود، بعد از آن، آنها به عمل در میآیند و عقل او به کل به جانب گناه میرود. با جامعه پارسیان اما درون خبیث ظاهر میشود:
اینک نمونههایی را از شاهنامه حکیم توس به ترتیب هجدهگاه نمونههایی را ذکر مینماییم تا بدین ترتیب روشن گردد که روشن ضمیران تمام ادوار تاریخ بشری، در اصول انسانی با یکدیگر اشتراکاتی دارند و بهویژه این اشتراکات در بین برگزیدگان هر قوم بسیار چشمگیرتر است.
زبـان راستگوی و دل آرزم جوی هـمیشه جـهـان را بـدو آبــروی
چه نیکـو زد این داستان هوشیار کـه نیـکـوسـت پـرهیز با تاجدار
ز یـزدان بــتـرسـد گــه داوری نــیـازد بکـیــن و بگُـنــد آوری
زشــاه جـهانــدار جـز راستــی نـزیـبـد کـه دیـو آورد کـاسـتـی
چـو ایـن گفـتهها بـشنود پادشا خـرد را کـنـد بـر دلـش بـر گـوا
«ازنظر فردوسی مرحلهٔ کمال معنوی و رفعت اخلاقی اوست، کسی بدین پایگاه بلند دست مییابد، که صفات اخلاقی در او به صحهٔ ظهور میرسد و بر تمایلات نفسانی چیره شود و از چاه ظلمانی طبیعت به درآید و از ناپاکیها پاک گردد و به سوی نور یا ارزشهای معنوی پر کشد و متخلق به خویهای یزدانی شود.
در حماسهٔ سترگ ایرانی، مظاهر انسان در اوج، قهرمانان دادخواه فضیلتجویی هستند که سایهٔ روشنی از سیمای روحانی و جسمانی برخی از آنان در صفحات زرّین شاهنامه متجلّی شده است.»
یکـی پند گـویم تـو را از نخــست دل از مـهر گـیتـی ببـایـدت شـسـت
بـدو نیـک بـر مــا همـی بـگـذرد نــبـاشـد دژم هــرکــه دارد خـــرد
و نیز دومین اصل مسلوک پادشاه، سخاوت است. مهابهارات پادشاه را در سخاوت همچون آب روان میداند ... و حکیم فردوسی نیز این اصل را بسیار بزرگ شمرده به گونهای که در کنار راستگویی و عدل، سخاوت و بخشش را جزء اصول اخلاقی او به حساب میآورد. نکتهٔ مهم اینکه هر دو اثر بر این اصل سخنها دارند و آن را هدیهٔ الهی میدانند:
خنک شاه با داد یزدان پـرسـت کــزو شـاد باشـد دل زیـردسـت
بـه داد و به بخشـش فزونی کند جـهان را بـدیـن رهـنمـونـی کند
نـگه دارد از دشـمنـان کشورش بـه ابـر انـدر آرد سـر و افسـرش
بــه داد و بـه آرام گنـج آکـنـد بــه بـخـشـش ز دل رنج بپراکند
و نیز تأکیدی مجدّانه بر راستی دارد. چون او هم در اوستا و هم قرآن کریم خصلتی نامحدودتر و نامقبولتر از دروغ ندیده است. مثلا در اوستا، دروغ فقط توسط اهریمن شایع گردیده و ادامه دارد. بنابراین فرد دروغپرداز را فردوسی کبیر همنوای اهریمن میداند. به همین دلیل همواره از دروغ بر حذر میدارد:
... هـمه راسـتی بـایـد آراستن ز کـژی دل خـویـش پیـراسـتن
ز شـاه جـهـانـدار جـز راستی نـزیبــد کـه دیــو آورد کاستـی
و در جای دیگر در حیطهٔ وظایف پادشاه چنین شکوهمندانه سخن میراند:
یکـی آنـکه پیروزگر باشد اوی ز دشـمـن نـتابد گه جنگ روی
کسـی کـز در پـادشـاهی بــود بخـواهـد کـه قهـر سـپاهی بود
سـه دیگر که دارد به دل راستی نـیــارد بـدان انـدرون کاسـتـی
انسان به طور اعم و پادشاه به ویژه در منظومهٔ فردوسی گرانپایه و گرانمایه، مقام شکوهمندی دارد. از آن جهت که از میان تمامی پدیدههای خلقت، تنها ایشان است که صاحب خرد و داد و دهش است و فردوسی کبیر او را «نخستین فطرت و پسین شمار» و یگانه انگیزهٔ بیبدیل خداوند در خلق جهان میداند:
ز راه خـرد بـنـگری انــدکــی کـه مـردم به معنی چه باشد یکی
پـذیرنــدهٔ هوش و رای و خرد مــر او را دد و دام فـرمـان بــرد
تــرا از دو گـیتـی بـرآوردهانـد بـه چنـدیـن میـانـجی بپروردهاند
نخـستین فـطـرت، پسین شمار تویـی خویشتـن را به بـازی مدار
و باز میگردیم به بند نخست از مهابهارات که در عین شکوه بخشیدن به راستی، مجاز بودن دروغ مصلحتی یا مصحلتآمیز را تجویز میکند که در شاهنامه و پیشتر در اوستا نمیتوان موردی را به گواه اشاره نمود.
«در کتابها هم نیامده که دروغ بیضرورت باید گفت، اما به حسب ضرورت اگر خواهد که دمار از دشمن برآورد، در خدمت او رفته، خود را با او راستگو و راستگفتار بنماید. و این چهار چیز پیش او (دشمن) به تکلّف و نفاق هم بکند:1
1- دست به دعا برداشتن و سر به خدمت فرود آوردن.
2- سوگند دروغ به وقت حاجت خوردن.
3- به خصوصیت و اخلاص پیش آوردن و به او هیچ چیز مضایقه نکردن و سخنان شیرین گفتن.
4- گاهگاهی به تملق و چاپلوسی چشم پرآب کردن و خود را غریب و عاجز وا نمودن.»
و دیگر صفتی که مهابهارات برای پادشاه بر میشمرد سخاوتمندی است و فردوسی این رویه یا خصلت را، همانطور که ذکر گردید، بسیار ارج مینهد. حکیم توسی چهار خصلت را برجستهترین عیوب شاه میداند که یکی از آن چهار، به ستوه آمدن از بخشش است:
دگر گفت بد چیـست بـر پـادشـا کــزو تـیـره گـردد دل پـارســـا
چنین داد پاسخ که بـر شـهـریـار خـردمـند گـوید که آهوست چار
یکی آنکه ترسد ز دشمن به جنگ و دیگر که از بخشش آید به تنگ
سه دیگر کـه رای خـردمنـد مـرد بـه یـکسو نـهد روز نـنگ و نبرد
چـهارم کـه باشـد سرش پرشتاب نجـویـد به کار اندر آرام و خواب
که دور ماندن از بخشش و دهش، آفتی بر جان پادشاه است که در خور او نیست؛
خـداونـد بخـشایـش و راســتـی گـریـزنـده از کـژّی و کــاسـتـی
البته مجموعهٔ این صفات را تنها خصایص پادشاهان نمیشمرد بلکه هر انسان آرمان خواهی را متخلّص به اخلاقی چنین میخواهد. فردوسی در بین شاعران جهان جزء معدود حکیمانی است که تا این حد در علم اخلاق، روانشناسی جامعهشناسی، سیاست و انسانشناسی، خبره و دل آگاه است. سخاوت به عنوان صفت عیّاری و جوانمردی ازنظر او موجب سعهٔ صدر و گنج یابی بی حدو حصر پادشاه، پهلوان و هر انسانی خواهد بود. اینک نمونههایی از خصلت سخاوت را ذکر میکنیم تا:
تـوانـگر شوی چونکه درویش را نـوازی و هـم مـردم خـویـــش را
که بیدادگـر بگسلــد از جـهــان یکی بــاشــدش آشکــار و نــهان
کــسی گـردد ایـمـن زچـنگ بلا کــه یـــابـد رهـا زیـن دم اژدهــا
هر آن کس که از بهر تو رنـج برد چنـان دان کـه رنـج از پی گنج برد
به هرکس ببخش آنچه داری تو چیز کـه ایـدر نـمـانـی تــو بسـیار نیـز
چو گیتی ببخشــی میـاسای هیـچ کـه آمـد تــو را روزگــار بسـیــج
«بخشندگی و جوانمردی و خردمندی و دینداری و اعتقاد به این حقیقت که:
هر آن کس که انـدیشـهٔ بـد کنـد بـه فــرجـام، بــد بـا تن خود کند
و اینکه زندگانی ناپایدار است و دنیا را ارزش آن نیست که آدمی در عمر خود بدی کند و زشتنامی ستیزی برجستهٔ دیگری است که در سیمای معنوی این بزرگ انسان حماسههای اساطیری و پهلوانی ایران مشاهده میشود.»
فردوسی بزرگ گاهی از زبان پهلوانان و گاهی از پادشاهان معادل و گاهی نیز خود در خلال داستانها گوشزد میکند که جهان گردآوردن و هشتن چه دردناک و کشنده است.
پس بهتر است که با بخشندگی و سخاوت نام نیکی از خود به یادگار بگذارد.
بخـور هـرچـه داری به فـردا مپای کـه فـردا مگـر دیـگـر آیــدش رای
ســتـانـد ز تـو دیگــری را دهـد جهـان خـوانیـش بیگـمان بـر جهد
بخـور هـرچـه داری فـزونی بــده تــو رنجـیـدهای بــهر دشـمـن منـه
هر آنگـه کـه روز تـو اندر گذشت نـهــاده همـی بـاد گــردد بــدست
بـه دشمـن رسـد آنچه باشد بگنج بـده تــا روانـت نـبـاشـد بــه رنـج
دگــر گـفت کز بخشش نیکخوی کـدام است نیکوتـر از هـر دو سـوی
کـجـا زود کشــتـنـش بــار آورد بـه سـالـی بــهــارش دو بــار آورد
چنین گفــت آنکس که ناخواسته بـــه بخــشش کـند جـانـش آراسته
وگـر برستـاننـــده دارد سـپــاس نــه بخــشــنــده، بـازارگانیشناس
و سوم: دوری از غضبناکی که خلل بسیار بر ارکان دولت میآورد و خوشخلقی و شاد زیستن، خود نوعی هنر است:
خنـک آنکـه در خشـم هشـیارتر هـمـان در زمـیـن او بــیآزارتـــر
ز تـنــدی پشـیمـانی آردت بــار تـو در بـوسـتان تخـم تندی مکـار
بدان کوش تا دور باشـی زخشـم بـه مردمی بـخواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی به پـوزش نگـهبـان درمــان شـوی
همیشه بـزی شـاد و بـه روزگـار همـیشـه خــرد بــا دست آموزگار
تـو دل را بـه جــز شـادمانه مدار روان را بـه بـد در گـمـانـه مدار...
و چهارم: تنگ نگرفتن بر زیر دستان چون با سختگیری کار به جایی میرسد که دل خلق ازو متنفر شود و فتنهها از آن زاید:
کـنون چـاره با او مـداراست بس کـه تـاج بـزرگـی نـمانـد بـه کس
همیـن چـرخ گـردان بر او بگذرد چنیـن دانــد آنکـس که دارد خرد
دگـر گفت کز ما چه نیکوتر است کـه بــر دانـش بخردان افسر است
چنــین داد پـاسـخ که آهسـتگـی کـریـمـی و رادی و شــایـستـگـی
فـروتـن کند گردن خویش پست بـبخشد نــه از بهـر پـاداش دسـت
و پنجم: داشتن لشکر موافق همچون قلعهای حصین است:
بـدان ای بــرادر کـه از شـهریـار بـجـویـد خردمنـد هـرگـونـه کـار
یکـی آنکـه پیـروزگـر باشد اوی ز دشـمـن نتـابـد گـه جنـگ روی
دگـر آنـکه لـشکر مـدارد بـه داد بــدانــد فـزونــی و مــرد نـــژاد
چـو خوسرو به فرهنگ دارد سپاه بـر آســایـد از درد فــریــادخـواه
چـو از خـویشـتن نـامـور داد داد جهان گـشت ازو شـاد و او نیز شاد
بـر ایـن لشکـری گـنج بسته مدار بـبـخـشای بـر مــرد پـرهیـزگــار
ششم: پادشاه باید چون آفتاب باشد که بر همه بتابد:
همـه دادجـوی و همـه داد کــن زگـیـتــی تــن قـهــر آزاد کــن
همه گوش دل سـوی درویش دار غـم کـار او چـون غم خویش دار
همـه زیــردسـتان بیـابـنـد بــهر بـکـوه و بیـابـان و دریا و شــهر
غـریبـان کـه بـر شهر مـا بگذرند چـماننـده پـای و لـبان نـاچـرنـد
دگـر کـودکانــی کـه بـی مادرند زنـانی که بـیشـوی و بیچادرند
دگـر آن کـش آیـد بـه پیری نیاز زهـرکـس هـمی دارد از رنـج راز
بـرایشـان در گنـج بسـتـه مــدار بـبـخـش و بـتـرس از بد روزگار
تـو را ایـزد این زور پیلان که داد بـرو بـازو و چـنـگ فــرّخنــژاد
بـدان داد تــا دلـت فـریاد خـواه بـگـیـری بــرآری ز تـاریک چاه
هفتم: مستی شراب که بیخودی آرد از همه ناپسند از شاهان بسیار ناپسندتر:
بدانگـه کـه مـیچیره شد بر خرد کـجا خواب و آسایش اندر خورد
چنیـن داد پاسخ که از مرد هست خـردمنـد چـیزی نـگیرد به دست
هـم آنـگه بـرآمـد زدرگه خروش کـه ای نـامــداران بـا فرّ و هوش
حـرام اسـت می بر جهان سربسر اگـر پهــلـوان اسـت یا پیـشـهور
کـسی را کـه می انده آرد به روی نخـواهد که بیند زمی رنگ و بوی
هشتم: مهابهارات چهار چیز را عیب شاه و یا هر انسان ورجاوندی میشناسد مثل 1- قمار 2- شکار 3- مستی 4- صحبت زنان
و شاهنامه: چهار چیز دیگر را عیب عمده شاه و یا پهلوان میشمرد:
دگـر گفـت بـد چیـست بر پادشا کـز و تـیـره گـردد دل پــارســا
یکـی آنکه ترسد زدشمن به جنگ و دیگر که از بخشش آید به تنگ
سـه دیگـر کـه رای خـردمند مرد بـه یـکـسو نـهد روز ننگ و نبرد
چهـارم کـه باشـد سرش پرشتاب نجـوید بـه کار اندر آرام و خواب
نهم: ملاحظه حال رعیت:
در شاهنامه، «بهرام گور تنها پادشاهی است که به زیستن در میان مردم بها میدهد احتمالا این خوی پسندیده را از پروردگاران خوش سخنان نعمان و منذر و دیگران پذیرفته است.»
سخن گوی و بشنو از ایشان سخن کـس ارتـیـز گـردد تـو تیزی مکن
چـو دانسـته شـد چـارهٔ آن کـنیم گـر آسـان بـود کیـنـه پنهـان کنـیم
درشتـی نبـاشـد چو باشد درست انـوشـه کسـی کـو درشتـی نجست
فردوسی نیک و بد هرکس را با کردارش میسنجد و نیکو بودن را برای همه ممکن میداند:
فـریـدون فـرّخ فـرشـتــه نـبـود ز مشـک و زعـنـبـر سـرشته نبود
بـه داد و دهـش یافت آن نیکویی تـو داد و دهش کن فریدون تویی
فردوسی اگر ادب و احترام را نسبت به پادشاهی توصیه میکند، پادشاه و دادگستر و پارسا را در نظر دارد نه پادشاه ظالم و ستمگر را.
مهابهارات در تأیید این نکته یعنی رعایت حال رعیت میآورد که: رعیت در حکم فرزندی است که زن باردار در بطن خود دارد. پس وظیفه زن علاوه بر حفظ سلامتی خویش این است که به سلامتی فرزند خود باید بسیار همت مصروف دارد.
«همانطور که فردوسی سخن سرایی امین بود، و در نقل داستانها جنبهٔ امانت را در نظر داشت، با انصاف و جانبدار حق هم، اگر شهریارانی چون فریدون، کیخسرو، اردشیر بابکان و انوشیروان را نیکو میستاید خودکامگی و سبکسری کیکاووس و گشتاسب یا بیدادگری نوذر، یزدگرد بزهگر و شیرویه را هم سخت نکوهش میکند.
اگر پادشاه را دارای فرّه ایزدی میداند و برای سیامک، فریدون و کیخسرو چون پیامبران سروش میآید آنگاه که شاه از راه دین و آیین روی بر میتابد و به بیدادگری میگراید، همانند جمشید و ضحاک به تیرهروزی میافتد.»
(حکیمی محمود، کریم حسنیتبار: جهانبینی و حکمت فردوسی، نشر فرهنگ اسلامی، تهران، چاپ چهارم 1376، ص 24.)
... خنـک آنـکه آبـاد دارد جهان بــود آشـکـارای او چـون نـهــان
دگـر آنکـه دارد وی آواز نـــرم خـردمـنــدی و شـرم و گفتار گرم
هزینه مکن سیمـت از بهـر لاف بــه بـیـهوده مپـراکـن انـدر گزاف
نه زو مزد یابی نه از کس سپاس نـه بپـسنـدد آن مـرد یـزدانشـناس
میانـه گـزینـی بمـانـی بـه جای خـردمنـد خـوانـدت پـاکـیـزه رای
در مهابهارات به تایید این رفتار ملوکانه چنین میخوانیم: «و هر که به ظلم و غضب مال کسی بگیرد، گویا او را به ناحق کشته باشد و معصیت عظیم برای خود حاصل کرده و مستحق دوزخ گشته.
و نیز رعیت حکم ماده گاو پرشیر را دارد. پیر گاوی را که از شیر او غذا سازند از مروت دور است که آن را بکشند، چه آن را اگر بکشند نفع به یکبار منقطع میشود و اگر پرورش دهند تا زنده باشد از او ملحوظ میباشند.
همینطور اگر رعایت رعیت نمایند هم ملک آبادان میشود و هم خزانه معمور میگردد والا نه ملک است نه خزانه:
رعیت چو بیخ است و سلطان درخت درخـت ای پـسر باشد از بیخ سخت
و پادشاه را باید که مثل باغبان باشد. و اگر کسی را از رعایا کم قوت و بیاستطاعت یابد تقاوی بدهد که عاقبت فایدهٔ آن به پادشاه عاید خواهد شد. و پادشاه را باید که بر مطیعان در رنگ پدر مهربان و بر مخالفان مثل جم خشمگین باشد».
دهم: تانی و درنگ پادشاه بههنگام انجام امور کشوری.
باید بپذیریم که در پهنهٔ ادب فارسی، شاعری که توانسته باشد وظیفهٔ حاکمان و مردم را با نکتهبینی و ظرافت فردوسی به تصویر کشیده باشد وجود ندارد. در حیطهٔ ادبیات تطبیقی به ویژه در بخش ادب سیاسی، تنها آنانی که عقاید ارسطو و مخصوصاً افلاطون را با مفاهیم سیاسی شاهنامه مقابله کرده باشند میتوانند عظمت این اثر سترگ و شناسنامه ملی ایرانیان را دریابند.
یازدهم: مهابهارات، تانی پادشاه را اینگونه بیان میدارد که:
«ضبط امور عالم [از دست هرکسی بر نمیآید] مگر از دست پادشاهی که عاقل، مردانه و سخن سنج باشد و از این سه صفت اگر یکی فوت شود ملک برقرار نمیماند، چه نادان و بخیل و نامرد هرگز شایان این منصب نیست و مردم زود شوریده شوند و کار تنفر بالا گردد ...»
(مهابهارات، پیشین، ج 3، ص 79)
و جناب فردوسی، مجموعهٔ این سه اصل را در دوراندیشی و حزم خلاصه میکند و در جایجای شاهنامه گرانسنگ آن را جاری میسازد:
چنیـن گفت با بچه جنگی پلنگ کـه ای پـر هنـر بـچهٔ تـیـز چنگ
نـدانسـتـه در کـار تنـدی مـکن بیندیش و بـنـگـر زسر تـا بـه بن
بـه گـفتـار شـیریـن بـیگانه مرد بـه ویـژه بههنـگـام نـنـگ و نبرد
پـژوهش نمای و بترس از کمین سـخن هـرچه باشد به ژرفی ببین
دگـر گفـت مـردم نـگردد بـلنـد مـگـر سـر بپچــید ز راه گـزنــد
چـو بـایـد کـه دانـش بیفزایدت سـخـن یـافـتـن را خـرد بـایدت
مهابهارات هر پادشاه را در این میداند که پادشاه نباید با زیردستان در حد افراط مزاح کند، که باعث جسارت و نافرمانی آنان خواهد شد. پس بهتر که حد نگاه دارد:
اما فردوسی حکیم آنچنان زیبا و دلانگیز به تصویر میکشد و ادب زیردستان را به آنها گوشزد میکند که هرگز اتفاقی از این دست نخواهد افتاد:
چـو بینی رخ شاه خورشید فش بـر او پیش او دست کرده به کش
چـو دیـدنـد زیـبـا رخ شـاه را بـه آنــگـونـه آراســتـه گــاه را
نـهادنـد هـمـواره بـر سر زمین بـر او بـرهمـی خـواندند آفـریـن
***
سبکـسـار، تـندی نماید نخست بـه فـرجـام کـار انـده آرد دسـت
زبانـی که اندرسرش مغز نیست اگـر در بـبـارد هـمان نـغز نیست
دوازدهم: در مهابهارات آمده: «هر پادشاه از این چهار صفت احتراز کند: اول آنکه بر دشمنی جانی و فتنهانگیز ملک مهربان نباشد و گناهکاران را رحم نکند بلکه فراخور حال باید که سیاست فرماید.»
«ــ و در داروگیر حکومت و سلطنت باید که نه بسیار سختگیر باشی و نه بسیار نرم، بلکه میانهرو باش».
(مهابهارات، پیشین، ج3، ص143)
اما جماعتی را که خدمت باید فرمودن و تربیت باید کرد باید به چندین صفات موصوف باشند:
1- بزرگزادهٔ پاک نهاد باشد.
2- از قبیلهای باشد که به شرافت و کرم مشهور باشد نه رذل و خسیس و بدگوهر.
3- دیگر آنکه سخن نیکو تواند فهمیدن و به غیر بازگفتن.
4- علم آموخته باشد و عقل را منضم آن کند.
5- دوستان و همنشینان نیکونهاد داشته باشد نه اراذل و فاسقان.
(مهابهارات، پیشین، ج 3، ص 165)
و اما نظر حکیم توس چنین است که حامیان و عمال و کارگزاران که ملازمان سلطان هستند باید چنین باشند:
هـر آنکس که جوید همی برتری هـنرهـاش بــایـد در ایـن داوری
یکـی رای و فرهنگ باید نخست دوم آزمـایـش بــیـایـد درســت
سـوم بـار بــایــدت هنـگام کار ز هـر نـیـک و بد برگرفتن شمار
چـهارم خـرد بـایــد و راستــی بـشسـتن دل از کــژی و کـاستی
بـه پنجـم گـرت زورمـندی بود بـه تـن کـوشـش آری بلندی بود
سیزدهم: در تدبیر که به آن، همه کارها صلاح پذیرد و ملازمان او باید از مدبّران باشند. مهابهارات تأکید دارد که: در جمیع احوال، پادشاه آن را باید کرد و آن غضب کم کند، راست میگفته باشد، حصهای از خوردنی به مردمان دهد، تکبر نکند، بدی دوستان در خاطر نیارد، غلامان شجاع بسیار خرد، پیوسته تفحص احوال خلایق نموده باشد و ...
و حکیم درّ شاهوار تربیت شاهان را اینگونه سفته است:
چنان دان کـه شاهی و پیغمبری دو گـوهـر بـود در یک انگشتری
از ایـن دو یکـی را اگـر بشکنی روان و خـرد را بـه پـای افـکـنی
***
چـنـان بـاش در پادشاهی و داد کـه هر کس به نیکی کند از تو یاد
هر آنکس که دلبندد اندر جهان هـشـیوار خـواننـدش از ابـلــهان
فـراز آورد گنـج و هم خواسته مـرادش هـمه گــردد آراســتــه
اگر شـاه بـا داد و فرخ پی است خـرد بـیگـمان پاسبان وی است
چهاردهم: پادشاهی پادشاهان به رعیت و سپاهی است. در مهابهارات آمده:
پادشاهان چون به لشکر و رعیت بهراستی معاش کنند و در محافظت ایشان کوشش بلیغ نمایند در ملک آنها آبادانی و جمعیت روز به روز زیاده شود و به هر جا که به آن پادشاه رود فتح بر فتح و ظفر بر ظفر رو نماید.
(جلد سوم، ص88)
شاهنامه:
دگـر آنـکه لشـکـر بـدارد بـه داد بــدانـد فـزونــی و مــرد نــژاد
کسـی کــز در پـادشــاهـی بـود بـخـواهـد کـه قـهر سـپـاهی بود
سـه دیـگـر که دارد به دل راستی نیـارد بـداد انــدرون کــاسـتــی
چـهارم کـه بـا زیردستان خویش هـمی بـاکـهن در پرستان خویش
نـدارد در گنـج را بسـتــه سخت هـمی بــارد از شــاخ بار درخت
نـبــایــد در پــادشــاه بـیسپـاه سـپــه را در گـنـج دارد نــگــاه
اگـر گنـجـت آبــاد داری بـه داد تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد...
پانزدهم: مهابهارات تأکید دارد هیچ ثوابی و خیری برابر عدل پادشاهان نیست و در نزد حق سبحانه و تعالی هیچکس دوستتر از پادشاهان عادل نیست. شاه اگر در جهان کار بندگان خدا را به انجام رساند هزار درجه در حالت و مرتبت او افزوده میشود.
شاهنامه:
همـه جسـتنش داد و دانــش بود ز دانـش روانـش بـه رامـش بـود
دگــر آنـکــه از آزمــون خــرد بکـوشـد بـه مـردی و گـرد آورد
اگـر شـاه با داد و بخشایش است جهـان پر ز خوبی و آسایش است
کـه یـزدان کـسی را کند نیکبخت سـزاوار شـاهی و زیــبای تـخت
که دیـن دارد و شهرم و فرّ و نژاد بـود راد و پـیـروز و از داد شــاد
***
شانزدهم: پرستش شاه و در خدمت بودن او نوعی عبادت است که در مهابهارات بسیار به آن پرداخته شده است.
جالب اینکه در مهابهارات آمده: «اگر پادشاه نیکو نپردازد و کسی را برنجاند باید که این خدمتکار به دل از پادشاه نرنجد و اخلاص خود را از دست ندهد و تا تواند زیان خود را قرار داده، در دولتخواهی و نفع صاحب خود بکوشد و هر خدمتی که فرماید بجان و دل بجای آورد. و آنکه وقت کار، جان و سر از ولی منفعت دریغ ندارد.
شاهنامه
پـرسـتـیـدن شهـریــار زمــیــن نـگـویـد خـردمنـد جـز راه دیــن
به فـرمـان شـاهـان نـبایـد درنگ نـبــایـد کـه گردد دل شـاه تـنـگ
هر آنکس که بر پادشا دشمن است روانــش پـرسـتـار اهـریمـن است
دلـی کـو نـدارد تـن شـاه دوست نـبایـد کـه باشد و را مغز و پوست
حتی فردوسی در این مسیر، پا را فراتر مینهد و چنین میگوید:
چـنان دین و شاهی به یکدیگرند تـو گـویـی که در زیر یک چادرند
نه بـیتخت شاهی بود دین بجای نـه بـیدیـن بـود شهـریــار بجـای
دو دیـباسـت یـک در دگـر بافته بـرآورده پــیــش خــرد یـافـتــه
نـه از پادشـاه بـینیـاز است دین نــه بـی دیـن بـود شـاه را آفـرین
***
هفدهم: چشم پاکی شاهان و دیوته بودن آنها بر ریاضت و مجاهدت مردم زودتر دست میدهد. از نظر مهابهارات پادشاهان پرهیزگار و حتی قادر به کشف اسرار خلق هستند.
«... و چون شاه را مزاج از حد اعتدال بگذرد او را غیر از صحبت نادانان و بطالانی که با وی در این شیوه شریکاند خوش نیاید و از صحبت اهل علم و مردم خوب گریزان باشد و ایشان نیز از او بگریزد. باید راه دین و طاعت پیش گیرد و صدق نیت بدارد. از گناهان گذشته توبه کند و به مردم معاملات نیکو کند و بدی کسی نگوید، بعد از آن در صحبت عالمان عامل شب و روز خود را قرار دهد و خدمت مردمی بکند که مستغرق در یاد حق سبحانه تعالی باشند و بر سرایر ضمایر اطلاع دارند...».
(مهابهارات، ج 3، ص106)
لازم به ذکر است که دیوته تقریباً معادل فرّه ایزدی است. هر شاهی شایستهٔ فرّه ایزدی نیست. همچون جمشید که به غرور از فرّه ایزدی تهی گشت.
شاهنامه:
تو تا آمدستـی بریـن بوم و بر کسـی را نـیـامـد ز تـو بر سپهر
همـه مردمـی جستی و راستی جهـانی بـه دانـش بـیـاراسـتـی
خـردمنـدی و رای و آهنگ تو شکـیبـایـی و دانش و سنگ تـو
کـه چـشم بد از فرّ تو دور باد هـمـه روزگـاران تـوسـور بــاد
هر آنکس که از رای تو بگذرد زمــانــه ورا زیـر پـی بـسپـرد
نـیـاید ز گـفـتار تـو جـز بهی کـه بـادی هـمه سـاله بـا فرّهی
مهابهارات نکات حکیمانهای را جهت تکمیل بند هجدهم نقل میکند که شایسته دقت و تفحص و تأمل است:
«... نزدیک من برهمن کسی است که از هیچکس نیندیشد و نه احدی از او بترسد و آرزوهای نفس را تمام محو کرده باشد، دور ضمیر او خبث و عداوت نسبت به کس نبود...
و دیگر آرزوهای نفس سختترین بندهاست و کسی که از این بند خلاصی یافته است او مانند ماهی است که از موقع ابر سیاه بیرون میآید و از صفای جمال با کمال خود عالم را روشن و پر نور میگرداند...».
(مهابهارات، جلد سوم، ص334)
این نکات ارزشمند که عارفانهتـرین سـیر و سـلوک انسان بهطور اعم و شاه بهطور اخص را ترسیم میدارد قطعاً نکاتی است که شاهنامه فردوسی با دقت نظر و دیدگاه عالمانه و عارفانه حکیم توس مزیّن گشته و ویژگیهای مشترک با اثر حماسی بزرگ هندوان را پیش روی ما به تصویر میکشد:
کـه زنده کن پاک جان من اوست بـرآنـم کـه روشن روان من اوست
بـه مـردی و رادی و رأی خــود از انـدیـشـهٔ هـر کـسـی بـگــذرد
امّا اگر چنین کسی که با طبعی روشن و ضمیری پالوده از آلودگیهای دهر به دیوته یا فرّه ایزدی نایل شد به امارت پردازد، نتیجه از هر سوی که نظر کنیم مقبول و به کمال خواهند بود وگرنه به چنان انحطاط اخلاقی مبتلا میگردد که حواس ظاهر بر او چیره میشده او را در بند میکشند و موجبات خسران و بیسامانی ملک را فراهم میسازند:
تــبـه گـردد ایـن رنـجهــای دراز نـشیبـی دراز اسـت پـیــش فــراز
نـه تاج و نه تخت و نه زرینه کفش نـه گوهر نه افسر نه رخشان درفش
بـرنـجـد یکـی دیـگـری بـرخورد بـداد و بـه بخـشـش کـسی ننگـرد
ز پـیـمـان بگـردنـد و از راسـتــی گــرامی شــود کــژی و کــاسـتی
پـیـاده شـود مــردم رزمــجـــوی سـوار آنـکه لاف آرد و گـفتـگـوی
کـشــاورز جنـگـی شـود بـیهـنر نــژاد و بــزرگـی نـیـامــد بـه بـر
ربــاید همـی ایـن از آن، آن از این ز نـفـریـن نـدانـنـد بــازآفـریــن
بـدانـدیـش گـردد پـدر بـر سپـهر پـسر هـمـچـنین بـر پـدر چـارهگر
شـود بنــده بـیهـنـر شــهـریــار نــژاد و بــزرگـی نـیـامد بـه کـار
از ایــران و از تــرک و از تـازیـان نــژادی پـدیــد آیــد انـدر مـیـان
زیــان کـسـان از پـی سود خویش بـجـویـند و دیـن انـدر آرنـد پیش
نبـاشـد بـهار از زمـستـان پـدیــد نـیـارنـد هـنگـام رامـش نـبــیــد
چو بـسـیار از ایـن داسـتان بگذرد کـسی سـوی آزادگــان نـنــگــرد
بـریــزنـد خـون از پـی خـواستـه شــود روزگــار بـــد آراسـتــه...
با قطعیت میتوانم اظهار نمایم که تمامی مهابهاراته در کتاب دوازدهم خلاصه شده است. به همین دلیل به منظور جلوگیری از اطاله کلام در بخش تطبیق، تنها از این دفتر یا فن استفاده شده است.
اما پس از مطالعه چند باره به این حقیقت رسیدم که گذشته از کفایت بسیاری که وجوه اشتراک این دو اثر را نشان میدهند ، جهان مهابهاراته قابل قیاس با عظمت شاهانه نیست، چرا که مهابهاراته تنها جدال دو فرقه یا خاندان است اما شاهنامه جدال خیر و شر و تصویر انسان در فضای بیزمانی و بیمکانی اسطورهای نمایانده میشود و جدالی که در درون متضاد بشر، توسط فردوسی به کشمکشی بیرونی تبدیل میشود. تا از صورت ذهنیت به عینیت مبدل گردد. زهی جهان بیحد و حصر شاهنامه و سعادتی که از سیوپنج سال عمر وی حاصل شده است. بهراستی مبنای آن دایرهٔالمعارفی از معرفت گوناگون بشری است که از ازمنهٔ دور به نشان برکتی پایان ناپذیر به امانت به دست ما افتاده است. اینک آیا میتوانیم این سترگ نامه را با حس تعهد به آیندگان بسپاریم؟
این تحقیق قطعاً نواقصی خواهد داشت اما چون پیشینهٔ تحقیق نداشت با بضاعت نگارنده، اهل فضل توقعی نخواهد داشت و به اغماض خواهند نگریست.
منابع
ـ معین، محمد: مزدیسنا، سال، نشر دانشگاه تهران، دیباچه، صص 31-30.
ـ قزوینی، میرغیاثالدین: 1357، مهابهارات، محمدرضا نائینیجلالی، جلد اول، چاپ دوم، نشر طهوری، ص4.
ـ غنیمی، ابوالهلال: 1357، ادبیات تطبیقی، آیت آزادهشیرازی ، صص 182-181.
ـ صفا، ذبیحالله: 1355، حماسهسرایی در ایران، نشر امیرکبیر، چاپ سوم، ص15.
ـ فروشی، بهرام: ایرانویچ، نشر دانشگاه تهران، چاپ هفتم، صص 11-10.
ـ همان، ص13
ـ بهار، مهرداد: ادیان آسیایی، نشر چشمه، چاپ هفتم، صص 22 و 24.
ـ مهرین، مهرداد: 1340، فلسفه شرق، تهران، نشر موسسه مطبوعاتی عطایی، چاپ سوم، ص 37.
ـ همان، ص 38.
ـ معین، محمد: مزدیسنا، پیشین، ص 37.
ـ کاظمی، شریف توفیقی: 1388، مقالهٔ آشنایی با آیین هندوئسیم، نشریه تاریخ تمدن، ص1.
ـ معین، محمد: مزدیسنا، پیشین، صص 41-40.
ـ بهار، مهرداد: ادیان آسیایی، پیشین، ص 47.
ـ قزوینی، میرغیاثالدین: مهابهارات، جلالینائینی، پیشین، جلد اول، صص 7-6.
ـ همان، جلد اول، ص14.
ـ انوشه، حسن و همکاران: 1380، دانشنامه ادب پارسی (هند و پاکستان)، تهران، نشر سازمان چاپ و نشر ارشاد، چاپ اول، ص 2467.
ـ سرامی، قدمعلی: 1373، از رنگ گل تا رنج خار، نشر علمی فرهنگی، تهران، چاپ دوم، صص 112-111.
ـ رزمجو، حسین: 1375، انسان آرمانی و کامل، تهران، امیرکبیر، چاپ دوم، ص60.
ـ قزوینی، میرغیاثالدین: مهابهارات، پیشین، جلد سوم، مقدمه، صص 20-19.
ـ رزمجو، حسین: انسان آرمانی و کامل، پیشین، ص 48.
ـ حکیمی، محمود؛ حسنیتبار، کریم: 1376، جهانبینی و حکمت فردوسی، نشر فرهنگ و ارشاد اسلامی تهران، چاپ چهارم، ص 24.
ـ میرغیاثالدین: مهابهارات، پیشین، جلد سوم، صص 61-60.
ـ همان، ص79.
ـ همان، ص 143.
ـ همان، ص 165.
ـ همان، ص 88.
ـ همان، صص 166-165.
ـ همان، ص 106.
ـ همان، ص 334.
نمایهٔ کتاب
1- اسلامی ندوشن، محمدعلی: 1355، جام جهانبین، تهران، انتشارات توس، چاپ چهارم.
2- اکبری مفاخر، آرش: 1384، روان انسانی در حماسههای ایرانی، تهران، انتشارات ترفند، چاپ اول.
3- دوگوبینو، آرتو ژوزف: 1387، تاریخ ایرانیان و دورهٔ باستان، ترجمه ابوتراب خواجه نوریان، تهران، نشر ثالث، چاپ اول.
4- اشپیگل، گیگر، ویندشمن، سنجانا: 1343، عصر اوستا، ترجمه مجیدرضی، تهران، انتشارات آسیا، چاپ اول.
5- رضی، هاشم: 1343، دین قدیم ایرانی، تهران، انتشارات آسیا، چاپ اول.
6- حکیمی، محمود؛ حسنیتبار، کریم: 1376، جهانبینی و حکمت فردوسی، تهران، چاپ چهارم، دفتر نشر فرهنگ اسلامی.
7- قلیزاده، خسرو: 1388، فرهنگ اساطیر ایرانی، نشر شرکت مطالعات و نشر کتاب پارسه، چاپ دوم.
8- بهار، مهرداد: 1375، پژوهشی در اساطیر ایران، تهران، نشر آگه، چاپ اول.
9- تفصیلی، احمد: 1378، تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، تهران، نشر سخن، چاپ سوم.
10- آموزگار، ژاله: 1386، تاریخ اساطیر ایران، تهران، نشر سمت، چاپ نهم.
11- سجادی، سیدجعفر: 1357، فرهنگ معارف اسلامی، تهران، انتشارات شرکت، مولفان و مترجمان ایران، چاپ اول، جلد سوم.
12- قزوینی، میرغیاثالدین؛ سید محمدرضا جلالی نائینی: 1380، مهابهارات، تهران، نشر طهوری، چاپ دوم، جلدهای اول تا چهارم.
13- سرامی، قدمعلی: 1373، از رنگ گل تا رنج خار، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
14- صفا، ذبیحالله: 1363، تاریخ ادبیات ایران، تهران، انتشارات فردوسی، چاپ ششم، جلد دوم.
15- فردوسی، ابوالقاسم: 1382، شاهنامه، دکتر سعید محمدیان، نشر قطره، تهران، چاپ ششم.
16- صفا، ذبیحالله: 1368، حماسهسرایی در ایران، تهران، نشر امیرکبیر، چاپ ششم.