شنبه, 01ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان چهل سال دوستی با روان فرهادی - دانشمندی‌ ذوفنون‌

نام‌آوران ایرانی

چهل سال دوستی با روان فرهادی - دانشمندی‌ ذوفنون‌

برگرفته از تارنمای مجله بخارا


محمد آصف فکرت


سال‌ ۱۳۵۳ بود و مرخصی‌ سالانه‌ را در ایران‌ می‌گذراندم‌ که‌ استاد روانشاد محمد تقی‌ دانش‌پژوه‌ در دفتر کار جناب‌ استاد ایرج‌ افشار یزدی‌، پریشان‌وار، احوال‌ دکتر روان‌ فرهادی‌ را، از من‌ پرسید و به‌ ستایش‌ دانش‌ و زباندانی‌ روان‌ پرداخت‌. استاد روانشاد دانش‌پژوه‌، که‌ روان‌ فرهادی‌ را برای‌ نخستین‌ بار دیده‌ بود، پس‌ از آنکه‌ فصلی‌ در فضل‌ سخندانی‌ و دانش‌ وی‌ ایراد فرمود، به‌ گونۀ‌ مشخص‌تر شرح‌ داد که‌، گویا به‌ همراهی‌ استاد افشار، در یک‌ کنفرانس‌ علمی‌ ـ فرهنگی‌ در پاریس‌ دیده‌ بودند که‌ شخصی‌ که‌ شرقی‌ بودنش‌ از سیما و ظاهرش‌ نمایان‌ بوده‌ است‌، چنان‌ با تسلط‌ بر موضوع‌ و بر زبان‌ سخن‌ می‌گفته‌ که‌ موجب‌ اعجاب‌ مرحوم‌ استاد دانش‌پژوه‌ شده‌، تا اینکه‌ استاد افشار گوینده‌ را به‌ ایشان‌ شناسانده‌اند که‌ دکتر روان‌ فرهادی‌ سفیرکبیر افغانستان‌ در پاریس‌ است‌. مرحوم‌ دانش‌پژوه‌ که‌ در آن‌ روزها شنیده‌ بود روان‌ از سفارت‌ فرانسه‌ برکنار و به‌ کابل‌ فراخوانده‌ شده‌، با چنان‌ خاطرۀ‌ نیکی‌ که‌ از ایشان‌ در پاریس‌ داشت‌، نگران‌ حال‌ و وضعیت‌ روان‌ بود. به‌ ایشان‌ گفتم‌ که‌ ایشان‌ استاد بنده‌ هستند و حالشان‌ خوب‌ است‌ و در منزل‌ استراحت‌ دارند و مشغول‌ نگارش‌ و پژوهش‌ و مطالعه‌اند. دقیق‌ به‌ یاد دارم‌ که‌ استاد دانش‌پژوه‌ فرمود: «آقا! این‌ شخص‌ چنان‌ تسلطی‌ بر زبان‌ فرانسه‌ و بر موضوعی‌ که‌ حرف‌ می‌زد داشت‌ که‌ گویا به‌ زبان‌ مادریش‌ حرف‌ می‌زد». اندکی‌ از آنچه‌ از آن‌ سال‌ و پیش‌ و پس‌ از آن‌ از روان‌ به‌ یاد دارم‌، خواهم‌ نوشت‌؛ اما نخست‌ از نخستین‌ دیدار با استاد دکتر روان‌ فرهادی‌، دپلمات‌، سیاستمدار، ادیب‌، عارف‌، نویسنده‌، زبانشناس‌، مترجم‌، و شخصیتی‌ دارای‌ چندین‌ فن‌ و خصوصیت‌ دیگر یاد کنم‌ و اینکه‌ چه‌ هنگام‌ و چگونه‌ با روان‌ آشنا شدم‌؟
نخستین‌ دیدار خدایار کابلی‌!

سال‌ ۱۳۴۶ بود و نگارنده‌ پرودیوسر (تهیه‌کننده‌) برنامه‌های‌ هنری‌ و ادبی‌ رادیو افغانستان‌. برنامه‌ای‌ بود به‌ نام‌ «هنر و زندگی‌» که‌ با راهنمایی‌ استاد خویش‌، مرحوم‌ صباح‌الدین‌ کشککی‌، رئیس‌ رادیو افغانستان‌، بخشی‌ را در آن‌ برای‌ نقد کتاب‌ باز کرده‌ بودیم‌. همان‌گونه‌ که‌ در جای‌ دیگری‌ هم‌ نگاشته‌ام‌، کشککی‌ خود با بزرگانی‌ که‌ تماس‌ گرفتن‌ با آنان‌ برای‌ ما آسان‌ نبود، تماس‌ می‌گرفت‌ و آنان‌ را راضی‌ می‌ساخت‌ تا کتابی‌ تازه‌ از چاپ‌ برآمده‌ را معرفی‌ و نقد نمایند؛ بعد من‌ یا همکار دیگری‌ در وقت‌ معین‌ می‌رفتیم‌ و با آن‌ شخص‌ در آن‌ مورد مصاحبه‌ می‌کردیم‌، یا او را به‌ استودیو دعوت‌ و مصاحبه‌ را ضبط‌ یا ثبت‌ می‌کردیم‌.

در آن‌ ایّام‌ کتابی‌ از دانشمند، قاضی‌ و حقوقدان‌ افغان‌، شادروان‌ ولید حقوقی‌ تازه‌ چاپ‌ و منتشر شده‌ بود و افسوس‌ که‌ اکنون‌ نام‌ آن‌ کتاب‌ را به‌ یاد ندارم‌. مرحوم‌ کشککی‌ به‌ من‌ گفت‌ که‌ داکتر صاحب‌ روان‌ فرهادی‌ نقد و معرفی‌ کتاب‌ آقای‌ حقوقی‌ را بر عهده‌ گرفته‌ است‌. به‌ این‌ ترتیب‌ قرار شد فردا من‌ به‌ وزارت‌ خارجه‌ بروم‌ و نظر دکتر روان‌ فرهادی‌ را در مورد کتاب‌ دکتر ولید حقوقی‌ بگیرم‌. کشککی‌ گفت‌ که‌ دکتر روان‌ گپ‌ نمی‌زند که‌ صدایش‌ را ثبت‌ کنی‌، بلکه‌ باید نظرش‌ را که‌ می‌گوید، بنویسی‌ تا توسط‌ نطّاق‌ خوانده‌ شود.

فردای‌ آن‌ روز به‌ کاخ‌ سفیدِ وزارت‌ خارجه‌ رفتم‌. رفتن‌ دانشجویی‌ به‌ وزارت‌ خارجه‌ برای‌ مصاحبه‌ با مدیر عمومی‌ (مدیرکل‌) سیاسی‌، آن‌ هم‌ با شخصیتی‌ که‌ «روان‌ فرهادی‌» نام‌ داشت‌، در آن‌ روزها کار سهل‌ و ساده‌ای‌ نبود. اما برای‌ من‌ میسر شده‌ بود و رفتم‌. دوستان‌ می‌دانند که‌ رفتن‌ به‌ اداراتی‌ چون‌ وزارت‌ خارجه‌، به‌ویژه‌ در کابلِ آن‌ روز، خامه‌ای‌ و جامه‌ای‌ می‌خواست‌ هر چند که‌ :

چو جامه‌ سخن‌ بی‌ کم‌ و کاست‌ کن‌ و یا جامه‌ را با سخن‌ راست‌ کن‌

اما چون‌ می‌پنداشتم‌ که‌ سخن‌ و خامه‌ بی‌عیب‌ است‌! جامه‌ را با خامه‌ راست‌ و آرایش‌ ظاهری‌ را بی‌ کم‌ و کاست‌ کردم‌ که‌ نمودار ظاهری‌ جوانی‌ را هم‌ یکی‌ از لوازم‌ رفتن‌ به‌ وزارت‌ خارجه‌ می‌پنداشتم‌. به‌ راهروهای‌ وزارت‌ خارجه‌ خرامیدم‌. از بس‌ که‌ تحت‌ تأثیر شکوه‌ و دبدبۀ‌ دپلماتیک‌ قرار گرفتم‌ جوانی‌ دکتر روان‌ را از یاد بردم‌ و روان‌ مردی‌ به‌ کهنسالی‌ تاریخ‌ وزارت‌ خارجه‌ در نظرم‌ جلوه‌گر شد. کمی‌ گفت‌ و اندکی‌ پرسید و پاسخ‌هایی‌ شنید، تا نوبت‌ به‌ کتاب‌ دکتر ولید حقوقی‌ رسید. گفتنی‌ است‌ که‌ تا آن‌ روز من‌ هیچ‌ تجربه‌ای‌ در نوشتن‌ شارت‌هند (کوتاه‌نویسی‌ و رمزنویسی‌) نداشتم‌ و نوشتن‌ همپای‌ بیان‌ روان‌ را نه‌ دشوار که‌ ناممکن‌ می‌پنداشتم‌، اما غرور مثبت‌ جوانی‌ به‌ فریاد رسید که‌: ای‌ جوانِ جویای‌ نام‌! زنهار که‌ سپر بر زمین‌ نیفکنی‌ و پاس‌ نام‌ بداری‌! او می‌گفت‌ و من‌ هم‌ گویا سر تا پا قلم‌ شده‌ بودم‌ و با تمام‌ وجود بر روی‌ کاغذ می‌دویدم‌. نه‌تنها جوهر از نوک‌ قلم‌ بیشتر از همیشه‌ روان‌، بلکه‌ عرق‌ از سراپایم‌ به‌ گونۀ‌ بی‌سابقه‌ای‌ جاری‌ بود. به‌ میمنت‌ و مبارکی‌ تمام‌ شد و من‌ پرسیدم‌ که‌ نامتان‌ را چسان‌ و به‌ چه‌ صورتی‌ بنویسم‌؟ گفت‌: سؤال‌ خوبی‌ کردی‌! بنویس‌: به‌ قلم‌ خدایار کابلی‌!

شگفتا! پس‌ این‌ برنامه‌ای‌ که‌ سپیده‌دم‌ هر بامداد، پس‌ از قرائت‌ قرآن‌ مجید و ترجمه‌ و تفسیر، پخش‌ می‌شود و می‌گوید: به‌ قلم‌ خدایار کابلی‌، نوشتۀ‌ روان‌ فرهادی‌ است‌؟ مدت‌ها بود که‌ آن‌ برنامه‌ را هر بامداد با صدای‌ روانشاد مهدی‌ ظفر یا کریم‌ روهینا می‌شنیدم‌ و خوشم‌ می‌آمد. عنوان‌ برنامه‌ «راه‌ حق‌» بود و آمیزه‌ای‌ از نیایش‌ و اخلاق‌. در مدتی‌ مدید که‌ این‌ برنامه‌ را می‌شنیدم‌، نمی‌دانستم‌ که‌ خدایار کابلی‌ همان‌ دکتر روان‌ فرهادی‌ است‌. خداوند نگارنده‌ و همه‌ را شایستۀ‌ خدایاری‌ سازد. به‌ هر حال‌ این‌ سرآغاز آشنایی‌ من‌ با دکتر روان‌ فرهادی‌ بود. در دوران‌ دانشجویی‌، و همزمان‌ با آن‌، کار در رادیو، همیشه‌ نگران‌ فرصتی‌ بودم‌ که‌ خدمت‌ استاد برسم‌ و همیشه‌ این‌ نگرانی‌ها به‌ دیدار می‌انجامید و بسیار سودمند بود؛ زیرا که‌ استاد روان‌ فرهادی‌ نه‌تنها در دانش‌ بلکه‌ در فرهنگ‌ نیز استاد من‌ است‌. او در آموزش‌ من‌ که‌ سعادت‌ یافته‌ بودم‌ و در آغاز جوانی‌ به‌ او رسیده‌ بودم‌ هرگز کوتاهی‌ نکرد. نه‌ تنها با محبت‌ و سفارش‌ و گذشت‌ که‌ گاهی‌ با خشونت‌ هم‌ مرا راهی‌ راه‌ حق‌ می‌ساخت‌. مثلاً جوانی‌ و بازیگوشی‌ و بی‌پروایی‌ غالباً باعث‌ می‌شد که‌ من‌ به‌ تعیین‌ وقت‌ ملاقات‌ دقت‌ نمی‌کردم‌؛ اگر ساعت‌ ۴ بعدازظهر قرار ملاقات‌ داشتیم‌، من‌ ساعت‌ ۳۰:۴ حضور می‌یافتم‌. با پیشانی‌ تُرش‌ استاد و ناراحتی‌ ایشان‌ روبرو می‌شدم‌. یک‌ روز به‌ من‌ گفت‌ که‌ می‌دانی‌ که‌ در پانزده‌ دقیقه‌، که‌ آدم‌ دیر کند، چه‌ اتفاقاتی‌ ممکن‌ است‌ رخ‌ دهد. گاهی‌ روشن‌تر و صریح‌تر مرا راهنمایی‌ می‌فرمود. شاید بر اثر همان‌ باشد که‌ امروز در سپیدمویی‌ هم‌، با هر کس‌ قرار دیدار داشته‌ باشم‌، حتماً دقایقی‌ پیش‌ از وقت‌ معین‌ به‌ «دیدارجای‌» حاضر می‌باشم‌.

مدت‌ها دوستان‌ و آشنایان‌ بیش‌ از آن‌ که‌ مرا به‌ نام‌ خودم‌ بشناسند با نسبت‌ شاگردی‌ استادم‌ می‌شناختند.


جناب‌ متخصص‌

دورۀ‌ دانشجویی‌ گذشت‌. به‌ دلیلی‌، که‌ بیان‌ آن‌ درینجا مناسب‌ نمی‌نماید، نخستین‌ سال‌ کاری‌ام‌ را در هرات‌ به‌ آموزش‌ زبان‌ و ادبیات‌ دری‌ پرداختم‌. دوستان‌ مطبوعات‌ می‌خواستند که‌ به‌ کابل‌ بازگردم‌، ولی‌ بیرون‌ شدن‌ از وزارت‌ معارف‌، یا تعلیم‌ و تربیه‌ (آموزش‌ و پرورش‌) کار آسانی‌ نبود و می‌بایست‌ از آن‌ وزارت‌ به‌ اصطلاح‌ آن‌ روز موافقتنامه‌ می‌گرفتم‌ و این‌ کار دشوار و تا حدودی‌ ناممکن‌ می‌نمود. هنگامی‌ که‌ دکتر روان‌ فرهادی‌ از موضوع‌ باخبر شد گفت‌: جناب‌ متخصص‌ صاحب‌ این‌ همکاری‌ را می‌کنند.

اکنون‌ خوانندۀ‌ گرامی‌ خواهد پرسید که‌ فایدۀ‌ نوشتن‌ این‌ موضوع‌ درینجا چیست‌؟ فایدۀ‌ نوشتن‌ موضوع‌ در این‌ است‌ که‌ می‌خواهم‌ از شخصی‌ که‌ با دکتر روان‌ پیوند نزدیک‌ داشت‌ و نمونه‌ای‌ از فرهنگ‌ والای‌ کابل‌ قدیم‌ بود و با خوی‌ و منش‌ خویش‌ نگارنده‌ را (و بی‌گمان‌ بسیاری‌ را) شیفته‌ ساخته‌ بود، یادی‌ کرده‌ باشم‌. ایشان‌ شادروان‌ استاد محمد یونس‌ خان‌ معروف‌ به‌ متخصص‌ بود؛ زیرا در کیمیا (شیمی‌) تخصص‌ داشت‌. ایشان‌ در آن‌ سال‌ مردی‌ کهنسال‌ و مشاور وزارت‌ تعلیم‌ و تربیه‌ (آموزش‌ و پرورش‌) بودند. جناب‌ متخصص‌ بسیار مبادی‌ آداب‌ بود و در همۀ‌ امور زندگی‌ نظم‌ خاصی‌ را، در حد کمال‌، رعایت‌ می‌کرد. خوش‌ سیما بود و خوش‌پوش‌ و خندان‌روی‌ و آرام‌ سخن‌. با آنکه‌ در کیمیا تخصص‌ داشت‌، در آموزش‌ اکابر (بزرگسالان‌) بسیار مشهود بود. ایشان‌ چند دهه‌ پیش‌ متد و روشی‌ را در سوادآموزی‌ وضع‌ نموده‌ بود که‌  اصول‌ یونس‌ نامیده‌ می‌شد و کتابی‌ هم‌ به‌ همین‌ نام‌ داشت‌؛ هم‌، شنیده‌ام‌ که‌، ایشان‌ بانی‌ انتشار منظم‌ نشریه‌ای‌ به‌ نام‌ بخوان‌ و بدان‌ برای‌ سوادآموزی‌ بزرگسالان‌ بود. به‌ این‌ صورت‌ ایشان‌ حق‌ بزرگی‌ بر گردن‌ اهل‌ معارف‌ و سوادآموزی‌ دارد. ایشان‌ خُسُر یا به‌ قول‌ خواص‌ ایرانی‌ ابوزوجه‌ (پدر همسر) دکتر روان‌ فرهادی‌ بودند. در روز معین‌، بامداد پگاه‌، به‌ دیدار جناب‌ متخصص‌ رفتم‌ و با هم‌ به‌ وزارت‌ تعلیم‌ و تربیه‌ رفتیم‌. تقاضانامۀ‌ وزارت‌ مطبوعات‌ (اطلاعات‌ و فرهنگ‌) را که‌ استعلامیه‌ خوانده‌ می‌شد از من‌ گرفت‌ و اتاق‌ به‌ اتاق‌ و دفتر به‌ دفتر کار را دنبال‌ کرد. در هر اتاق‌ و هر بخش‌ اراکین‌ عالیرتبه‌ به‌ احترام‌ جناب‌ متخصص‌ بپا می‌خاستند و خواهش‌ می‌نمودند که‌ جناب‌ متخصص‌ بنشینند و به‌ آنان‌ اجازه‌ دهند تا بقیۀ‌ کارِ اخذِ موافقتنامه‌ را انجام‌ دهند، ولی‌ جناب‌ متخصص‌ می‌گفت‌: این‌ وظیفه‌ به‌ من‌ سپرده‌ شده‌ و باید خودم‌ شخصاً کار را به‌ پایان‌ برسانم‌؛ آنان‌ چون‌ با شیوۀ‌ کار و طبیعت‌ متخصص‌ آشنا بودند، دیگر اصرار نمی‌ورزیدند. تا نماز پیشین‌ کار نگارنده‌ در آن‌ وزارت‌ تمام‌ شد و ایشان‌ محترمانه‌ و با لبخندی‌ پرسید: وظیفۀ‌ من‌ تمام‌ شد؟ و من‌ شرمسارانه‌، در حدّ توان‌ بیان‌ خام‌ و نارسای‌ خویش‌ سپاس‌ گزاردم‌ و تمام‌. کاش‌ جوانان‌ ما این‌ بند (پاراگراف‌) را بخوانند و بیندیشند که‌ یک‌ مرد کهنسال‌ والا مقام‌ و محترم‌ کابل‌، در چهل‌ سال‌ پیش‌، چه‌ فرهنگی‌ داشته‌ و با رفتار خویش‌ به‌ یک‌ معلم‌ جوان‌ نوخاسته‌ چه‌ زیبا درس‌ می‌داده‌ است‌. گفتنی‌ است‌ که‌ شادروان‌ متخصص‌ علاقۀ‌ خاصی‌ به‌ هرات‌ داشت‌ و خدمات‌ شایسته‌ای‌ به‌ معارف‌ آن‌ دیار باستانی‌ کرده‌ و مدتی‌ در جوانی‌ رئیس‌ معارف‌ هرات‌ بود. ایشان‌ در بخش‌های‌ مختلف‌ فرهنگِ زندگی‌، از معارف‌ گرفته‌ تا موضوعات‌ عادی‌ اما مهم‌ و لازم‌، مانند حفظ‌ الصحه‌ (بهداشت‌) و پخت‌ و پز اطلاعات‌ وافر و علمی‌ داشت‌. با دو فرزند مرحوم‌ متخصص‌ آشنایی‌ دارم‌: فرزند بزرگشان‌ جناب‌ دکتر شفیق‌ یونس‌، که‌ پندارم‌ استاد دانشکدۀ‌ داروسازی‌ بودند و نمی‌دانم‌ اکنون‌ در کجا هستند و خُردترین‌ فرزندشان‌ جناب‌ دکتر فرید یونس‌ که‌ اخیراً مقالاتی‌ از ایشان‌ در مطبوعات‌ خواندم‌ و گویا با ما همقاره‌اند. صبیۀ‌ ایشان‌ که‌ در جوانی‌ درگذشت‌، شادروان‌ رنا یونس‌ فرهادی‌، همسر جناب‌ دکتر روان‌، بانویی‌ کارمند، زحمتکش‌، دانشور، کدبانو، والا همت‌ و نمونۀ‌ برتر بانوان‌ فرهیختۀ‌ کابل‌ بود.

از سخن‌ سخن‌ شکافد که‌: الکلام‌ یجرّ الکلام‌. اکنون‌ دوباره‌ از استادم‌ روان‌ بگویم‌. یکی‌ از ویژگی‌های‌ ایشان‌ تشویق‌ دوستان‌، خصوصاً جوانان‌ به‌ دانش‌ و کارهای‌ علمی‌ و ادبی‌ است‌. در مورد نگارنده‌، تشویق‌ استاد همیشه‌ یاریگر و کاری‌ بوده‌ و هنوز با آن‌ که‌ به‌ قول‌ شاعر: سپید شد چو درخت‌ شکوفه‌دار سرم‌، همان‌ شیوۀ‌ مرضیّه‌ را رعایت‌ می‌فرماید.

 


استاد دکتر روان فرهادی

 

در بلخ‌ ـ مجلۀ‌ یغما

به‌ یاد دارم‌ که‌ یک‌ سال‌ پس‌ از داستان‌ مربوط‌ به‌ وزارت‌ تعلیم‌ و تربیه‌ و محبت‌ مرحوم‌ متخصص‌ که‌ در بالا نوشتم‌، در مطبوعات‌ بلخ‌ خدمت‌ می‌کردم‌. نوروز ۱۳۴۹ بود و نوروز مزار شریف‌ شکوهی‌ خاص‌ داشت‌. بزرگان‌ عسکری‌ و ملکی‌ (لشکری‌ و کشوری‌) از پایتخت‌ می‌آمدند. آن‌ سال‌ روان‌ هم‌ آمده‌ بود و چند ساعت‌ در مزار شریف‌ به‌ احترام‌ برافراشتن‌ علم‌ شاه‌ ولایت‌مآب‌ می‌ماند و به‌ کابل‌ باز می‌گشت‌ که‌ وظیفه‌ای‌ خطیر داشت‌: مدیر عمومی‌ سیاسی‌ (مدیرکل‌ سیاسی‌) وزارت‌ امور خارجه‌ بود. در همین‌ چند ساعت‌ هم‌ از تشویق‌ من‌ غافل‌ نمانده‌ بود: نگارنده‌ با کارداران‌ بلخ‌ در آستانۀ‌ روضۀ‌ مبارکه‌ سرگرم‌ پذیرایی‌ زائران‌ و مسافران‌ نوروزی‌ بودم‌. از آمدن‌ روان‌ فرهادی‌ آگهی‌ نداشتم‌ تا این‌ که‌ ایشان‌ را دیدم‌ و پس‌ از مصافحه‌ و احوال‌پرسی‌ فرمود: « یغما را برایت‌ آورده‌ام‌». مجلۀ‌  یغما ، به‌ مدیرت‌ مسؤول‌ شادروان‌ استاد حبیب‌ یغمایی‌، یکی‌ از معروف‌ترین‌ مجلات‌ ادبی‌ ایران‌ بود و پندارم‌ که‌ در حد مجلۀ‌  سخن‌ خواننده‌ داشت‌.

در  یغما مقاله‌ای‌ چاپ‌ شده‌ بود که‌ مهم‌ و در آن‌ روزها غیرعادی‌ نیز بود. تابستان‌ ۱۳۴۹ نویسندۀ‌ معروف‌ ایران‌ استاد دکتر محمد علی‌ اسلامی‌ ندوشن‌ به‌ بلخ‌ آمده‌ بود و شبی‌ دیداری‌ داشتیم‌. در بازگشت‌ به‌ تهران‌ گزارش‌ سفرش‌ را در  یغما چاپ‌ کرده‌ و در آن‌ از نگارنده‌ به‌ تفصیلی‌ که‌ ویژۀ‌ عنایت‌ و نیکبینی‌ اوست‌ یاد کرده‌ بود. استادم‌ روان‌ را گزارش‌ این‌ دیدار خوش‌ آمده‌ و آن‌ شمارۀ‌  یغما را که‌ گزارش‌ در آن‌ چاپ‌ شده‌ بود برای‌ من‌ به‌ بلخ‌ آورده‌ بود و در آن‌ لحظۀ‌ روحانی‌ هم‌ سپردن‌ آن‌ را به‌ من‌ از یاد نبرده‌ بود. (این‌ گزارش‌ در کتاب‌  صفیر سیمرغ‌ ، که‌ یکی‌ از سفرنامه‌های‌ ندوشن‌ است‌، نیز چاپ‌ شده‌ است‌. تفصیل‌ دیدار با ندوشن‌ را در مقاله‌ای‌ بیان‌ کرده‌ام‌ که‌ در کتاب‌  تک‌ درخت‌ ، جشن‌نامۀ‌ استاد ندوشن‌، در تهران‌ چاپ‌ شده‌ است‌ و در این‌ صفحه‌ نیز، اگر اجل‌ امانم‌ دهد، در باب‌ استاد ندوشن‌، که‌ یکی‌ از قدیمی‌ترین‌ دوستان‌ من‌ است‌، خواهم‌ نوشت‌).

من‌ از مزار شریف‌ واپس‌ به‌ کابل‌ آمدم‌؛ در این‌ هنگام‌ روان‌ معین‌ سیاسی‌ بود. معین‌ بی‌ وزیر سیاسی‌ وزارت‌ خارجه‌ در آن‌ روزها به‌ معنای‌ وزیر امور خارجه‌ و بالاتر از همه‌ اعضای‌ کابینه‌ بود، باز هنگامی‌ که‌ شخصیتی‌ چون‌ دکتر روان‌ فرهادی‌ بر کرسی‌ آن‌ نشسته‌ می‌بود، با این‌ حال‌ هیچ‌ تغییری‌ در پیوند روان‌ با دوستانش‌ رخ‌ نداد و همچنان‌ گرامیشان‌ می‌داشت‌. مدتی‌ بعد، دکتر روان‌ سفیرکبیر افغانستان‌ در پاریس‌ شد و با وجود اشتغالات‌ فراوان‌، نگارنده‌ را با نامه‌های‌ پرمهر و راهنمایی‌هایی‌ با ارزش‌ می‌نواخت‌.

قرب‌ سلطان‌ آتش‌ سوزان‌ بود

در ۱۳۵۲ استاد روان‌ فرهادی‌ به‌ کابل‌ فراخوانده‌ شد و به‌ خانه‌ نشست‌. در مطبوعات‌ و انترنت‌، کمتر به‌ خدمات‌ فرهنگی‌ ایشان‌ در این‌ دوره‌ (۱۳۵۲ ـ ۱۳۵۶) پرداخته‌ شده‌ است‌؛ من‌ به‌ جرأت‌، به‌ گفتۀ‌ متقدمین‌ «به‌ ضرس‌ قاطع‌»، می‌نویسم‌ که‌ این‌ دوره‌ پربارترین‌ دورۀ‌ کارهای‌ ادبی‌ و فرهنگی‌ جناب‌ دکتر روان‌ فرهادی‌ است‌، و چون‌ این‌ ادعایی‌ خُرد نیست‌ ناگزیر به‌ شرح‌ و تفصیل‌ باید نوشتن‌ :

ژورنالیست‌ و مفسری‌ به‌ نام‌ جهان‌بین‌

نخست‌ که‌ درین‌ دوره‌، پی‌ به‌ قریحۀ‌ نیرومند استاد در روزنامه‌نگاری‌ بردم‌ و این‌ موضوعی‌ است‌ که‌ فکر می‌کنم‌ خوانندگان‌ گرامی‌ و حتی‌ علاقمندان‌ دکتر روان‌ فرهادی‌ برای‌ بار اول‌ می‌خوانند.

در یک‌ مقاله‌ در همین‌ صفحه‌ (آن‌ روزها) نوشتم‌ که‌ مدتی‌ بنده‌ در روزنامۀ‌  جمهوریت‌ با مرحوم‌ دکتر محمد آصف‌ سهیل‌ همکار بودم‌. این‌ ایام‌ مصادف‌ با آغاز فراغت‌ دکتر روان‌ فرهادی‌ از مشغله‌های‌ سیاسی‌ و اداری‌ بود. دکتر سهیل‌ در پی‌ جذب‌ نویسندگان‌ و شخصیت‌های‌ نام‌آور کشور بود. به‌ خواهش‌ او دکتر روان‌ پذیرفت‌ که‌ روزانه‌ (یا هفتۀ‌ دو سه‌ نوبت‌) تفسیر سیاسی‌ رخدادهای‌ جهان‌ را بنویسد. به‌ جرأت‌ می‌توانم‌ نوشت‌ که‌ بیشترین‌ خوانندگان‌ روزنامۀ‌  جمهوریت‌ ، خوانندگان‌ همین‌ تفسیر سیاسی‌ به‌ قلم‌ ایشان‌ بودند، و این‌ در حالی‌ بود که‌ خوانندگان‌ نمی‌دانستند که‌ آن‌ مقالات‌ به‌ خامۀ‌ دکتر روان‌ فرهادیست‌، و شاید کسانی‌ که‌ خاطراتی‌ از مطبوعات‌ آن‌ روزها در کابل‌ داشته‌ باشند اکنون‌ هم‌ از این‌ موضوع‌ که‌ این‌ مقالات‌ به‌ قلم‌ ایشان‌ نوشته‌ شده‌ است‌، به‌ شگفتی‌ اندر شوند. بلی‌! جهانبین‌ نام‌ مستعاری‌ بود که‌ روان‌ زیر آن‌ نام‌ تفسیر سیاسی‌ جهان‌ را در روزنامۀ‌  جمهوریت‌ می‌نوشت‌. من‌ که‌ از بسیار هنرهای‌ استادم‌ آگاه‌ بودم‌، تازه‌ به‌ این‌ موضوع‌ پی‌ بردم‌ که‌ استاد تا چه‌ پیمانه‌ در ژورنالیزم‌ و نوشتن‌ تفسیر سیاسی‌ بین‌المللی‌ تواناست‌. شاید برخی‌ از خوانندگان‌ بر من‌ خُرده‌ گیرند که‌ اطلاع‌ از اوضاع‌ بین‌المللی‌ برای‌ یک‌ سیاستمدار امری‌ طبیعی‌ و لازمی‌ است‌. بلی‌! اما دانستن‌ یک‌ موضوع‌ چیزیست‌ و نگارش‌ متدیک‌ و ارایۀ‌ ژورنالستیک‌ آن‌ چیزی‌ دیگر. در تفسیرهای‌ ایشان‌ بازی‌ بیهوده‌ با کلمات‌ جایی‌ نداشت‌؛ یعنی‌ با آنکه‌ مطلب‌ بسیار موجز و مختصر بیان‌ می‌شد، بسط‌ کلام‌ و احاطۀ‌ نویسنده‌ بر موضوع‌ به‌ قدری‌ بود که‌ گاهی‌ متصدی‌ لی‌اوت‌ (مرتب‌ صفحه‌) در مطبعه‌ ناگزیر دنبالۀ‌ مقالۀ‌ جهانبین‌ را به‌ صفحات‌ متعدد روزنامه‌ می‌برد.

من‌ که‌ در نوجوانی‌ از شنیدن‌ مطالب‌ نگاشته‌ شده‌، در برنامۀ‌ راه‌ حق‌، به‌ قلم‌ خدایار کابلی‌ از رادیو لذت‌ می‌بردم‌ و نمی‌دانستم‌ که‌ نویسندۀ‌ آن‌ روان‌ فرهادیست‌، اکنون‌ از تفسیر سیاسی‌ به‌ قلم‌ جهانبین‌ سود می‌بردم‌ و می‌دانستم‌ که‌ نویسندۀ‌ آن‌ دکتر روان‌ فرهادیست‌. در اینجا سزاوار یادآوریست‌ که‌ تألیف‌ کتاب‌ قطور و پر بار  مقالات‌ محمود طرزی‌ در سراج‌ الاخبار خود مؤید علاقۀ‌ طبیعی‌ استاد به‌ ژورنالیزم‌ است‌. اما باش‌ تا بهترش‌ را بینی‌!

یک‌ جنبش‌ پرثمر فرهنگی‌

در سال‌ ۱۳۵۲ خورشیدی‌ برنامۀ‌ تجلیل‌ از مقام‌ علمی‌ و ادبی‌ برخی‌ از شخصیت‌های‌ معروف‌ فرهنگی‌ متقدم‌ در کابل‌ آغاز گردید. برای‌ این‌ منظور جلسات‌ مقدماتی‌ در وزارت‌ مطبوعات‌ یا اطلاعات‌ و کلتور وقت‌ دایر شد. در میان‌ اراکین‌ وزارت‌ کسانی‌ بودند که‌ هم‌ به‌ فرهنگ‌ ارج‌ می‌نهادند و هم‌ شخصیت‌هایی‌ مانند دکتر روان‌ فرهادی‌ را محترم‌ شمرده‌ و به‌ کفایت‌ و درایتشان‌ اذعان‌ داشتند. برخی‌ از این‌ شخصیت‌ها که‌ خدای‌ را سپاس‌ زنده‌اند، هنوز هم‌ به‌ خدمات‌ و فعالیت‌های‌ فرهنگی‌ ــ در هر نقطۀ‌ این‌ زمین‌ گرد و خُرد که‌ هستند ــ همت‌ گماشته‌ دارند. یکی‌ از افراد بسیار مؤثر و کاری‌ و درستکار در آن‌ وزارتخانه‌ جناب‌ دکتر اکرم‌ عثمان‌ بود که‌ مدتی‌ مدید است‌ نگارنده‌ از ایشان‌ دور است‌. اکرم‌ عثمان‌ اکنون‌ در اروپا زندگی‌ می‌کند و نگارنده‌ از خدمات‌ و فعالیت‌های‌ مستمر فرهنگی‌ ایشان‌ در تدویر  انجمن‌ قلم‌ و نشریۀ‌  فردا آگاه‌ است‌. اکرم‌ عثمان‌ که‌ رئیس‌ «نشرات‌ وزارت‌ اطلاعات‌ و کلتور» بود، کارمندان‌ شایسته‌ای‌ را فراهم‌ آورده‌ بود و امور مربوطه‌ را با درایت‌ پیش‌ می‌برد.

هنگامی‌ که‌ موضوع‌ تجلیل‌ از مقام‌ علمی‌ و ادبی‌ دانشمندانی‌ که‌ اتفاقاً چند صدمین‌ یا چند صد و پنجاهمین‌ سال‌ تولد یا وفات‌ آنان‌ مقارن‌ با همین‌ پنج‌ سال‌ (۱۳۵۲ ـ ۱۳۵۶) بود، به‌ میان‌ آمد، قرار شد تدابیر مربوط‌ به‌ این‌ جلسات‌ از سوی‌ یک‌ انجمن‌ با صلاحیت‌ فرهنگی‌ ـ ادبی‌ پیشنهاد شود. یکی‌ از این‌ شخصیت‌ها که‌ دعوت‌ شد و همکاری‌ فی‌سبیل‌الله‌ را در راه‌ فرهنگ‌ پذیرفت‌، روان‌ فرهادی‌ بود. روان‌ فرهادی‌ که‌ غالباً سخنگوی‌ این‌ انجمن‌ بود، نه‌تنها مشورت‌های‌ لازم‌ را می‌داد بلکه‌ راه‌ منطقی‌ و درست‌ و نزدیکِ عملی‌ شدن‌ آنها را هم‌، با تجارب‌ بی‌نظیری‌ که‌ داشت‌، نشان‌ می‌داد. اکرم‌ عثمان‌ هم‌ با درایت‌ و دانش‌، و از همه‌ مهمتر فهم‌ و درک‌ سریع‌ به‌ ارزش‌ آن‌ مشورت‌ها و پیشنهادها در اعتلای‌ فرهنگ‌ ملی‌ ـ بین‌المللی‌، آنها را پی‌ می‌گرفت‌. به‌ منظور پیشبرد این‌ امور گروهی‌ از شخصیت‌های‌ نامی‌ فرهنگ‌ و ادب‌ کشور فراخوانده‌ شدند تا مشورت‌های‌ لازمه‌ را با طریق‌ عملی‌ شدن‌ آنها ارایه‌ دهند. شادروان‌ استاد عبدالحی‌ حبیبی‌، دانشمند، ادیب‌ و مورخ‌ بزرگ‌ کشور، ریاست‌ جلسات‌ دوره‌ای‌ این‌ انجمن‌ را بر عهده‌ داشت‌. در ده‌ها جلسه‌ای‌ که‌ این‌ انجمن‌ فرهنگی‌ داشت‌، نگارنده‌ از احترام‌ و عنایتی‌ که‌ این‌ دو بزرگ‌ (زنده‌یاد و زنده‌باد) به‌ نظرات‌ هم‌ داشتند، لذت‌ می‌برد. نشانۀ‌ علاقۀ‌ خاص‌ استاد حبیبی‌ به‌ استاد روان‌ فرهادی‌ در نوشته‌ای‌ که‌ به‌ یاد مرحوم‌ استاد حبیبی‌ نگاشته‌ام‌ بیان‌ شده‌ است‌ و به‌ نشر خواهد رسید. یکی‌ از نمونه‌های‌ علاقۀ‌ روان‌ به‌ حبیبی‌، تألیف‌ کتاب‌ علمی‌ و مفید  تاریخ‌ صرف‌ و  تلفظ‌ زبان‌ پشتو در دو مجلد، به‌ قلم‌ روان‌ فرهادی‌ و زندگینامۀ‌ استاد حبیبی‌ در جلد دوم‌ آن‌ کتاب‌ است‌ (جلد دوم‌ این‌ کتاب‌ ترجمۀ‌ نظرات‌ زبانشناسان‌ غرب‌ و هم‌ زندگینامه‌های‌ آنان‌ به‌ شمول‌ زندگی‌نامۀ‌ استاد عبدالحی‌ حبیبی‌ است‌).

اگرچه‌ در سال‌های‌ پیش‌ از آن‌ تاریخ‌، چند سمینار بین‌المللی‌، مانند بزرگداشت‌ خواجه‌ عبدالله‌ انصاری‌، بزرگداشت‌ جامی‌، سمینار ترجمه‌، سمینار نسخ‌ خطی‌ و جز آنها در کابل‌ برپا شده‌ بود، اما به‌ این‌ طول‌ و تفصیل‌ نبود و چنین‌ محصول‌ یا بازدهیی‌ نداشت‌. روان‌ که‌ با درکی‌ قوی‌ و هوشی‌ خداداد و نیتی‌ پاک‌ و عشقی‌ راستین‌ به‌ فرهنگ‌ در این‌ دوره‌ از زندگی‌، آسوده‌ از گیرودار سیاست‌، فرصتِ بیشتر اندیشیدن‌ به‌ مسائل‌ ادبی‌ و فرهنگی‌ داشت‌، با راهنمایی‌های‌ خویش‌ کارداران‌ فرهنگ‌ آن‌ روز را یاری‌ کرد تا فرهنگ‌ کشور را به‌ گونۀ‌ بی‌سابقه‌ای‌ به‌ جهان‌ بشناسانند و در داخل‌ نیز به‌ روشنگری‌ بپردازند و هم‌ گنجینۀ‌ فرهنگ‌ و ادب‌ کشور را با پژوهش‌ و طبع‌ کتاب‌های‌ بسیاری‌، که‌ هر یک‌ به‌ گونه‌ای‌ با این‌ سمینارها مناسبتی‌ داشت‌، غنا بخشند. در برخی‌ از این‌ سمینارها شمار دانشمندان‌ مهمان‌، که‌ از اطراف‌ و اکناف‌ گیتی‌ می‌آمدند، به‌ صد یا بیشتر می‌رسید. روان‌ دانشمندان‌ جهان‌ را بیش‌ از دیگران‌ می‌شناسد، همچنان‌ که‌ جهان‌ روان‌ را بیش‌ از دیگران‌ می‌شناسد. او می‌دانست‌ که‌ در کدام‌ سمینار آمدن‌ کی‌ سودمندتر است‌ و کی‌ می‌تواند راهنما و یاریگر دانشمندان‌ و پژوهشگران‌ کشور و به‌ حال‌ آنان‌ مفید واقع‌ شود. از سویی‌ استاد با دانش‌ و تجربۀ‌ طولانی‌ در روابط‌ دیپلماتیک‌، اخلاق‌ و آداب‌ ملل‌ و دول‌، چه‌ در زمان‌ تحصیل‌ و چه‌ در جریان‌ کار، سمینارهای‌ فرهنگی‌ را هماهنگ‌ با استاندارد بین‌الملل‌ و در مواردی‌ بر بسیاری‌ از کشورهای‌ منطقه‌ مقدم‌ داشت‌.

از سخن‌ سخن‌ شکافد و نگارنده‌ از اصل‌ مقصود که‌ سخن‌ دربارۀ‌ استاد است‌ باز می‌ماند؛ پس‌ بهتر است‌ که‌ سخن‌ در مورد سمینارهای‌ فرهنگی‌ ـ ادبی‌ سال‌های‌ ۱۳۵۲ ـ ۱۳۵۶ را به‌ زمانی‌ دیگر و نگارشی‌ خاص‌ همین‌ موضوع‌ بگذاریم‌. اینجا به‌ صورت‌ خلاصه‌ به‌ عرض‌ می‌رسد که‌ نه‌تنها روان‌ فرهادی‌ در این‌ سال‌ها به‌ کشور و به‌ نهادهای‌ فرهنگی‌ خدمت‌ کرد، بلکه‌ خود نیز فرصت‌ کافی‌ داشت‌ که‌ به‌ کار تألیف‌ و تصحیح‌ و ترجمه‌ بپردازد و او از این‌ فرصت‌ به‌ خوبی‌ و تمام‌ و کمال‌ استفاده‌ کرد و چندین‌ کتاب‌ در ادب‌ و عرفان‌ و فرهنگ‌ تألیف‌، ترجمه‌ و تصحیح‌ نمود که‌ برخی‌ از این‌ کتاب‌ها اقبال‌ چندین‌ چاپ‌ یافت‌ و هنوز در جهان‌ خریدار و علاقمند دارد.

اگر استاد روان‌ فرهادی‌ در این‌ سال‌ها هم‌ وزیر خارجه‌ و سیاستمدار می‌بود، نگارندۀ‌ سیاستمدان‌ نمی‌تواند داوری‌ کند که‌ آیا می‌توانست‌ این‌ همه‌ خدمات‌ ادبی‌ ـ فرهنگی‌ را انجام‌ دهد؟

نیازمند بی‌نیاز و مناعت‌ نفس‌

استاد مناعت‌ نفسی‌ دارد که‌ مایۀ‌ اعجاب‌ و تحسین‌ است‌. شنیدم‌ که‌ اخیراً از خدمات‌ ایشان‌، به‌ فرهنگ‌ و عرفان‌، در تهران‌ تجلیل‌ به‌ عمل‌ آمده‌ و نقدینه‌ای‌ به‌ ایشان‌ پیشکش‌ شده‌ بود که‌ ایشان‌ آن‌ را در حال‌ به‌ مرجع‌ مستحق‌ (تیمارخانه‌ = مرستون‌ کابل‌) بخشید و این‌ کار مایۀ‌ تحسین‌ بسیاری‌ شد؛ اما برای‌ نگارنده‌ شگفتی‌آور نبود، زیرا من‌ از چنین‌ اقدامی‌ توسط‌ استاد در چهل‌ سال‌ پیش‌ هم‌ اطلاع‌ داشتم‌. بیشتر این‌ موضوع‌ مهم‌ است‌ که‌ استاد از آنچه‌ خود گرفته‌ یاد می‌کند، اما از یادکرد آنچه‌ به‌ دیگران‌ بخشیده‌ همیشه‌ خودداری‌ ورزیده‌ است‌. اما جریان‌ چهل‌ سال‌ پیش‌ به‌ حق‌الزحمۀ‌ کتاب‌  قوس‌ زندگی‌ منصور حلاج‌ ، تألیف‌ لویی‌ ماسینیون‌ و ترجمۀ‌ دکتر روان‌ فرهادی‌، مربوط‌ می‌شود. کتاب‌ قوس‌ زندگی‌ منصور حلاج‌ در آن‌ ایام‌ در تهران‌ و در شمار انتشارات‌ بنیاد فرهنگ‌ ایران‌ چاپ‌ شد. ناشر مبلغ‌ معتنابهی‌ حق‌الزحمه‌ به‌ مترجم‌ فرستاد، اما استاد، در حالی‌ که‌ بیگمان‌ از آن‌ وجه‌ بی‌نیاز نبود، برگ‌ وجه‌ را بازپس‌ فرستاد و از دوستان‌ ایرانی‌ شنیدم‌ که‌ دکتر روان‌، در نامه‌ای‌ به‌ بنیاد فرهنگ‌، از پرداخت‌ حق‌الزحمه‌ تشکر نموده‌، اما نوشته‌ و خواسته‌ بود که‌ آن‌ مبلغ‌ را به‌ کسانی‌ که‌ در کار حروفچینی‌ کتاب‌ زحمت‌ کشیده‌اند بپردازند.

آزاده‌ای‌ در بند

دورۀ‌ بیکاری‌ رسمی‌ و پرکاری‌ غیررسمی‌ استاد گذشت‌ و تلخ‌ترین‌ دوران‌ زندگی‌ روان‌ در انتظارش‌ بود:

نالم‌ به‌ دل‌ چو نای‌ من‌ اندر حصار نای‌…

نمی‌خواهم‌ خواننده‌ را با یاد تلخی‌های‌ این‌ دوران‌ بیازارم‌ که‌ روان‌ خود نیز از شرح‌ سختی‌ها پرهیز می‌کرد و پرهیز می‌کند ماجراهای‌ تلخ‌ و هراسناک‌ حبس‌ و زندان‌ این‌ دوره‌ (۱۳۵۷ ـ ۱۳۵۹) را کمتر کسی‌ است‌ که‌ نخوانده‌ و نشنیده‌ باشد. چون‌ دوستان‌ از دکتر روان‌ می‌پرسیدند، تلخ‌ترین‌ روزها را لحظه‌های‌ وداع‌ بی‌وداع‌ یاران‌ یاد می‌کرد. لحظه‌هایی‌ که‌ دوستان‌ را می‌بردند و دوستانِ مانده‌ و دربند هم‌ می‌دانستند و هم‌ نمی‌دانستند که‌ دوستان‌ رونده‌ کجا می‌رفتند. شاید برای‌ روان‌ سخت‌تر از این‌ هم‌ بود و آن‌ دور بودن‌ از خامه‌ و نامه‌ بود. من‌ این‌ تأثیر را در یک‌ سنگچل‌ سه‌ گوش‌ مسطحی‌ دیدم‌ که‌ یاد از سخت‌کوشی‌ فرهاد و سختی‌ بیستون‌ می‌داد. فرهاد تیشه‌ داشت‌ اما فرهادی‌ نمی‌دانم‌ با چه‌ ابزاری‌ و برای‌ چه‌ مدتی‌ با آن‌ سنگک‌ دست‌ و پنجه‌ نرم‌ کرده‌ بود. روان‌ با انگشتانی‌ که‌ سال‌ها و دهه‌ها قلم‌ را گرفته‌ بود، اکنون‌ ابزاری‌ نهفتنی‌ را می‌فشرد و در  دل‌ سنگ‌ رخنه‌ می‌کرد، تا سرانجام‌ دل‌ آن‌ سنگ‌ را نرم‌ کرد و بر آن‌ نامی‌ را حک‌ کرد (کَند) و سوراخی‌ هم‌ برای‌ آویختن‌ تار ایجاد کرد و آن‌ را بر گردن‌ آویخت‌. آن‌ آویزه‌ سنگِ خُردِ سه‌کنج‌ را دیدم‌. بر آن‌ یک‌ کلمه‌ حک‌ شده‌ بود: حامد. و حامد نام‌ فرزند ارشد اوست‌.

در اتحاد جماهیر سوسیالیستی‌ شوروی‌

زهرِ هوای‌ سیاست‌ اندکی‌ شکست‌ و روان‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌. و در نخستین‌ روزهای‌ پس‌ از رهایی‌ از زندان‌، ردیف‌ بازدیدکنندگان‌ در راه‌ خانۀ‌ روان‌، به‌ قطار مورچگان‌ می‌مانست‌ که‌ در راه‌ شکرستان‌، به‌ اصطلاح‌ هراتیان‌ رژه‌ کشیده‌ باشند.

در سال‌ ۱۳۶۰ خورشیدی‌، دولت‌ اتحاد جماهیر سوسیالیستی‌ شوروی‌ در پی‌ آن‌ شد که‌ حال‌ و احوال‌ آسیای‌ مرکزی‌ و مردم‌ آن‌ را به‌ فرهنگیان‌ و دانشوران‌ غیر منسلک‌ افغان‌ نشان‌ دهد و گروهی‌ کثیرالعده‌ را در ترکیب‌ هیأتی‌ به‌ ورارود دعوت‌ کرد. در این‌ گروه‌ به‌ تعبیر و زبان‌ عامیانه‌ «از انس‌ و جنس‌!» می‌توانستی‌ دید. از عالمان‌ دین‌ گرفته‌ تا کسانی‌ که‌ معلم‌ عشق‌ شاعریشان‌ آموخته‌ بود: قاضی‌، محتسب‌، فقیه‌، هنرمند، ادیب‌، خوشنویس‌ و چند فرقه‌ و نحلۀ‌ دیگر. همه‌ این‌ اشخاص‌ مشتاق‌ دیدار مردمان‌ آسیای‌ مرکزی‌ (تاجیکستان‌، ازبکستان‌، و قرقیزستان‌) بودند. استاد روان‌ و نگارندۀ‌ این‌ سطور هم‌ در این‌ سفر بودیم‌. سفرهای‌ کوتاهی‌ به‌ بیرون‌ از کابل‌ با استاد داشتم‌، اما این‌ نخستین‌ و تنها سفر درازمدت‌ بود که‌ به‌ دلایلی‌ طولانی‌تر شد. در این‌ سفر ما رفیق‌ شبستان‌ و گلستان‌ بودیم‌. به‌ تاشکند و فرغانه‌ و اوش‌ و قند خوقند با دانشمندی‌ بودن‌ که‌ نقطه‌ نقطۀ‌ تاریخ‌ و فرهنگ‌ آن‌ دیار را دانسته‌ به‌ دوست‌ شرح‌ دهد، کیفیتی‌ دارد که‌ مپرس‌! از این‌ سفر لطایفی‌ به‌ خاطر دارم‌ شیرین‌ و آموزنده‌ که‌ برخی‌ از آنها نوشتنی‌ و خواندنیست‌ :

 


محمد آصف فکرت

 

در عهد آن‌ بزرگوار

در فرونزه‌ بودیم‌، پایتخت‌ قرقیزستان‌، که‌ اکنون‌ دوباره‌ نام‌ اول‌ خویش‌، بیشکک‌، را بازیافته‌ است‌. روزی‌ نشستی‌ بود با شرکت‌ نویسندگان‌ آن‌ شهر و شاید هم‌ شهرهای‌ دیگر قرقیزستان‌. در جریان‌ سخنرانی‌ها، یک‌ نویسنده‌ و شاعر کهنسال‌ و معروف‌ شعری‌ خواند، در ستایش‌ نخستین‌ اعظم‌ اعاظم‌ دولتمردان‌ آن‌ روزگار کابل‌. چون‌ سخنان‌ آن‌ شاعر و نویسنده‌ تمام‌ شد، از مهمانان‌ خواست‌ تا اگر چنان‌ شعری‌ در ستایش‌ آن‌ «بزرگوار» سروده‌ باشند، لطفاً بخوانند! روان‌ دستش‌ را فراز کرد و حاضرین‌ سراپاگوش‌ شدند. روان‌ یک‌ جمله‌ گفت‌:

می‌خواستم‌ به‌ جناب‌ استاد بگویم‌ که‌ در عهد آن‌ بزرگوار بیشتر نویسندگان‌ و شاعران‌ در زندان‌ بودند!

این‌ جملۀ‌ روان‌ همهمه‌ای‌ در میان‌ میزبانان‌ قرقیزی‌ آفرید و پسان‌تر دانستیم‌ که‌ روشنفکران‌ آن‌ شاعر معروف‌ را ملامت‌ کرده‌ و به‌ باد انتقاد گرفته‌ بودند.

پیش‌بینی‌ یک‌ جنگ‌ طولانی‌

دیگر که‌ شبی‌ در تفرجگاهی‌ بودیم‌ به‌ نام‌ چارمغز دره‌، چارمغز را هراتیان‌ جَوز و تهرانیان‌ گردو گویند. به‌ این‌ حساب‌، چارمغز دره‌ را می‌توان‌ گردو دره‌ و جوز دره‌ یا جوزستان‌ و گردوستان‌ و وادی‌ الجوز گفت‌؛ یعنی‌ دره‌ای‌ که‌ در آن‌ بسیار چارمغز (گردو = جوز) به‌ عمل‌ آید و اگر به‌ زبان‌ صاحب‌ حدود العالم‌ بگوییم‌: از این‌ دره‌ جوز فراوان‌ خیزد. باری‌ آن‌ شب‌ سخنگوی‌ دولتی‌ فصلی‌ در تعریف‌ چارمغز و کمیت‌ و کیفیت‌ آن‌ و این‌ که‌ چارمغز آن‌ دره‌ به‌ کدام‌ کشورها صادر می‌شود بیان‌ کرد. بر میزها هم‌ فراوان‌ چارمغز (گردو = جوز) در سینی‌ها با گردوشکن‌ (جوزشکن‌)ها نهاده‌ بودند. چون‌ سخن‌ او به‌ پایان‌ رسید، روان‌ برخاست‌ و سخن‌ در کیفیت‌ چارمغز گفت‌ و مخصوصاً گفت‌ در ناحیۀ‌ پنجشیر افغانستان‌ بیشتر سال‌ خوراک‌ مردم‌ اندکی‌ چارمغز با توت‌ است‌ که‌ به‌ هم‌ می‌آمیزند و می‌کوبند و می‌خشکانند. به‌خصوص‌ آنگاه‌ که‌ تنگسالی‌ شود یا جنگی‌ رخ‌ دهد، این‌ مردم‌ با توته‌ای‌ (اندکی‌، ریزه‌ای‌، تیکه‌ای‌) از این‌ خوراک‌ خوشمزه‌ و قوی‌ روزها و ماه‌ها و سال‌ها را به‌ آسانی‌ می‌گذرانند و کار می‌کنند یا اگر دشمنی‌ بر آنان‌ بتازد سال‌ها با همین‌ توت‌ و چارمغز که‌ ترخان‌ نامند جنگ‌ می‌کنند و از خاک‌ و میهن‌ خود دفاع‌ می‌نمایند.

یکی‌ از بزرگان‌ افغان‌ کنار من‌ نشسته‌ بود و آهسته‌ در گوشم‌ نجوا کرد که‌: می‌دانی‌ استادت‌ چه‌ می‌گوید؟ گفتم‌: چه‌ می‌گوید؟ گفت‌: به‌ صورت‌ آشکار جنگ‌های‌ طولانی‌ برای‌ شوروی‌ها در افغانستان‌ پیش‌بینی‌ می‌کند! و همه‌ دیدند که‌ چنان‌ بود که‌ این‌ بزرگ‌ از سخن‌ روان‌ دریافته‌ بود.

کودکانی‌ که‌ پدرکلان‌ها و مادرکلان‌ها در گوششان‌ نغمۀ‌ آزادی‌ سر دادند

هنوز کس‌ نمی‌دانست‌ و پیش‌بینی‌ هم‌ نمی‌توانست‌ کرد که‌ کشورهای‌ آسیای‌ مرکزی‌ از روسیه‌ جدا شوند، استقلال‌ یابند و بر سرنوشت‌ و فرهنگ‌ خویش‌ حاکم‌ باشند. اما آن‌ روزها استاد روان‌ برای‌ من‌ حکایت‌ می‌کرد و می‌گفت‌ که‌ نسلی‌ که‌ اکنون‌ کودکند و بر دامان‌ پدرکلان‌ و مادرکلان‌ پرورش‌ می‌یابند، به‌ فرهنگ‌ خویش‌ بیش‌ از پدران‌ و مادران‌ خود آشنا می‌شوند و چون‌ بزرگ‌ شوند دنبال‌ گمشدۀ‌ خویش‌، که‌ همان‌ فرهنگ‌ و استقلال‌ است‌، خواهند رفت‌. بلی‌! دیدیم‌ که‌ چنان‌ شد.

بازدید قاچاقی‌ از مسجد جامع‌ شهر کهنۀ‌ اوش‌

روزی‌ دیگر در شهر اوش‌ بودیم‌ و برای‌ مهمانان‌ برنامه‌ای‌ چیده‌ شده‌ بود که‌ برای‌ ما، و به‌ویژه‌ برای‌ روان‌، جالب‌ نبود. بنابر آن‌ ما دو تن‌ بیمار شدیم‌ و با حال‌ زار بر بستر افتادیم‌. و معاینه‌ هم‌ شدیم‌. اما مترجمی‌ جوان‌ داشتیم‌ که‌ از برنامۀ‌ بیماری‌ ما در آن‌ روز آگاه‌ بود. آن‌ جوان‌ خود را حیید می‌نامید و فارسی‌ تاجیکی‌ را خوب‌ گپ‌ می‌زد و به‌ فرهنگ‌ باستانی‌ میهن‌ خویش‌ سخت‌ علاقه‌مند و از مهمتر خوشخوی‌ و مهربان‌ بود. هنگامی‌ که‌ مهمانان‌ و میزبانان‌ روانۀ‌ منزل‌ مقصود شدند، آقای‌ حیید به‌ دیدار ما آمد و ما را به‌ شهر کهنه‌ و مسجد جامع‌ قدیمی‌ برد. پیشنماز در حجره‌ای‌ نشسته‌ خربزه‌ می‌خورد و به‌ ما هم‌ تعارف‌ کرد. روان‌ گفت‌وگو را با قرائت‌ آیاتی‌ از قرآن‌ مجید آغاز نمود و سپس‌ به‌ ترجمۀ‌ فارسی‌ دری‌ آن‌ پرداخت‌. اشک‌ از چشمان‌ پیشنماز و چند تن‌ دیگر که‌ حاضر بودند جاری‌ شد. دلم‌ به‌ حال‌ آن‌ مردم‌ بسیار سوخت‌ و اکنون‌ که‌ می‌بینم‌ آن‌ کشور آزاد شده‌ است‌ هم‌، دلم‌ به‌ حال‌ آن‌ مردم‌ به‌ گونۀ‌ دیگری‌ می‌سوزد.

باز رشتۀ‌ کلام‌ می‌خواهد از دستم‌ رها شود، اما نه‌؛ زود دانستم‌ که‌ سخن‌ به‌ درازا  کشید و باید به‌ چیزی‌ و کسی‌ دیگر جز روان‌ نپردازم‌ که‌ این‌ نوشته‌ در بیان‌ روزهایی‌ با اوست‌.

توطئۀ‌ مقدس‌ و پرواز از قفس‌

به‌ کابل‌ بازگشتیم‌. روان‌ مشاور عالی‌ وزارت‌ امور خارجه‌ بود، اما هوای‌ دیگری‌ در سر داشت‌؛ هوای‌ شکستن‌ قفس‌ که‌ آسان‌ نبود. روان‌ به‌ تألیف‌ کتابی‌ بس‌ مفید، به‌ نام‌ راهنمای‌ حج‌ یا نامی‌ نزدیک‌ به‌ همین‌ عبارت‌، پرداخت‌. این‌ کتاب‌ دربر گیرندۀ‌ همه‌ مناسک‌ و ادعیه‌ بود و یکی‌ از دوستان‌، پندارم‌ که‌ استاد حبیب‌الله‌ رفیع‌، در ترجمۀ‌ بخش‌ پشتوی‌ کتاب‌ با استاد روان‌ همکار بود. مؤلفین‌ از دولت‌ خواستند که‌ به‌ جای‌ حق‌الزحمه‌ برایشان‌ اجازۀ‌ سفر حج‌ بیت‌الله‌ شریف‌ داده‌ شود. رفتن‌ به‌ حج‌ همان‌ بود و پریدن‌ برای‌ همیشه‌ از قفس‌ همان‌. سال‌ بعد بنده‌ هم‌ ناگزیر از ترک‌ میهن‌ شدم‌ و پناهجوی‌ آستانۀ‌ مقدسۀ‌ رضویه‌ در مشهد مقدس‌ گشتم‌.

از آن‌ پس‌ استاد روان‌ فرهادی‌ در هر جا که‌ بود، نامه‌هایش‌ و راهنمایی‌هایش‌ مرا آرامش‌ خاطر بود. ده‌ سال‌ گذشت‌ یا فزون‌تر تا دوباره‌ روان‌ را، در ایران‌ دیدم‌. یک‌ بار در تهران‌ و بار دیگر در مشهد مقدس‌. و باز یک‌ بار و دوبار در اتاوا. اکنون‌ که‌ روان‌ به‌ خواهش‌ خویش‌ متقاعد (بازنشسته‌) شده‌، فارغ‌ از دغدغۀ‌ سیاست‌ در خانۀ‌ خویش‌ در پاریس‌، شهری‌ که‌ در آن‌ درس‌ خوانده‌ و جوانی‌ را گذرانیده‌، به‌ استراحت‌ و مطالعه‌ و پژوهش‌های‌ فرهنگی‌ پرداخته‌ است‌.

شاگرد گستاخ‌

من‌ در بیان‌ مافی‌الضمیر خویش‌ گاهی‌ در برابر این‌ مرد بزرگ‌، دانا و مهربان‌ گستاخ‌ بوده‌ام‌؛ هرگاه‌ که‌ انتقادی‌ از ایشان‌ می‌کنم‌، بدون‌ آنکه‌ آزرده‌ گردد، پاسخ‌ ملایمی‌ می‌دهد و من‌ هم‌ از بس‌ دوستش‌ می‌دارم‌ و احترامش‌ بر من‌ واجب‌، موضوع‌ را ختم‌ می‌کنم‌. باری‌ به‌ او گفتم‌ که‌ شما چرا در خارج‌ در محافل‌ عروسی‌ وظیفۀ‌ عقد و خواندن‌ خطبه‌ را بر عهده‌ می‌گیرید؟ گفت‌ این‌ یک‌ وظیفۀ‌ شرعی‌ و فرهنگی‌ ماست‌. من‌ این‌ کار را می‌کنم‌ تا در شهرهای‌ دیگر کسی‌ را که‌ به‌ این‌ کار می‌پردازد، سبک‌ ننگرند. من‌ مسلمانم‌ و به‌ ادای‌ تکلیف‌ خویش‌ می‌پردازم‌. اتفاقاً دو سال‌ پیش‌ استاد به‌ شهر اتاوا آمد تا در محفل‌ عروسی‌ جوانی‌ که‌ پدرش‌ نمی‌توانست‌ در محفل‌ عروسی‌ پسر حاضر شود، شرکت‌ کند. در همین‌ محفل‌ هم‌، با وجود کسالت‌ و خستگی‌، خطبۀ‌ عقد را خواند و نکاح‌نامه‌ را به‌ قلم‌ خویش‌ پر کرد و نوشت‌ و من‌ از این‌ کار خوشم‌ آمد و از انتقاد گذشتۀ‌ خویش‌، که‌ برخاسته‌ از عیب‌جویی‌ دیگران‌ بود، پشیمان‌ شدم‌.

تقلب‌ در بیان‌ لطیفه‌؟ ـ عفت‌ کلام‌

یکی‌ از خصوصیت‌های‌ روان‌ عفت‌ کلام‌ اوست‌ تا آنجا که‌ من‌ به‌ یاد دارم‌، هرگز زبانش‌ را به‌ کلمات‌ رکیک‌ به‌ خصوص‌ «کافواژه‌ها» نیالوده‌ است‌. ایشان‌ این‌ ویژگی‌ را گاهی‌ به‌ حد افراط‌ رعایت‌ می‌کند. باری‌ از ایشان‌ لطیفه‌ای‌ شنیدم‌ که‌ هر چند به‌ لحاظ‌ علمی‌ و استدلالی‌ شنیدنی‌ بود، اما از نگاه‌ فکاهی‌ بودنش‌ چنگی‌ به‌ دل‌ نمی‌زد. مدت‌ها بعد همان‌ فکاهی‌ را از دیگری‌ در محفلی‌ شنیدم‌. این‌ بار لطیفه‌ را شخصی‌ می‌گفت‌ که‌ حقاً بایست‌ در انتخاب‌ لطیفه‌ و باز در انتخاب‌ کلمات‌ دقیق‌ و محتاط‌ می‌بود؛ اما نبود و نسخۀ‌ اصلی‌ لطیفه‌ را روایت‌ کرد. حاضرین‌ تا مدت‌ها از ته‌ دل‌ می‌خندیدند و آن‌ وقت‌ متوجه‌ شدم‌ که‌ در روایتی‌ که‌ من‌ مدت‌ها پیش‌ از روان‌ شنیده‌ بودم‌ یک‌ کلمه‌، به‌ دلیل‌ وقیح‌ بودنش‌، تغییر یافته‌ و به‌ این‌ ترتیب‌ نیروی‌ خنداندنش‌ را باخته‌ بود.

روان‌ در برابر هیچ‌ مخاطبی‌ لحن‌ موهن‌ و محقّرِ به‌ کار نمی‌برد. بهترین‌ نمونه‌اش‌ که‌ بسیاری‌ از رادیو و تلویزیون‌ شنیده‌اند، شرکت‌ او در مصاحبه‌هایی‌ است‌ که‌ هنگام‌ خدمت‌ در سازمان‌ ملل‌ با نمایندگان‌ گروه‌ بر سر اقتدار افغانستان‌ داشت‌. در این‌ مصاحبه‌ها طرف‌ مقابل‌ به‌ سبک‌ خود هرچه‌ دلش‌ می‌خواست‌ می‌گفت‌، اما روان‌ با بیان‌ «جناب‌ محترم‌» و «ایشان‌ می‌فرمایند» و نظیر آنها نشان‌ می‌داد که‌ او اهل‌ سبک‌ گفتن‌ و عمل‌ به‌ مثابه‌ نیست‌.

آنچه‌ خوبان‌ همه‌ دارند…

روان‌ دانشمندی‌ ذوفنون‌ است‌. احاطۀ‌ روان‌ بر سیاست‌، دیپلماسی‌ و زبان‌شناسی‌ نیازی‌ به‌ تعریف‌ و توصیف‌ و شاهد و گواه‌ ندارد که‌ تحصیلات‌ عالیه‌ در دانشگاه‌ سوربن‌، سابقۀ‌ درخشان‌ و آموزندۀ‌ کاری‌ در داخل‌ و خارج‌، سخنرانی‌ها و مصاحبه‌ها و تدریس‌ در کلاس‌های‌ متعدد نوواردان‌ سیاسی‌ و دیپلمات‌های‌ جوان‌ بیانگر تبحر او در عرصۀ‌ سیاسی‌ و دیپلماسی‌ است‌. او رسالۀ‌ ممتع‌ و مفصل‌  زبان‌ گفتار کابل‌ را نیم‌قرن‌ پیش‌ بر پایۀ‌ زبان‌شناسی‌ مدرن‌ و متدیک‌، به‌ انگلیسی‌ و فرانسه‌ نوشته‌ است‌ و چندین‌ رساله‌ و مقالۀ‌ علمی‌ و پژوهشی‌ دیگر در همین‌ زمینه‌ دارد. یکی‌ از نمونه‌های‌ بسیار با ارزش‌، کتاب‌ تاریخ‌ صرف‌ زبان‌ پشتو در دو مجلد و نمونۀ‌ دیگر کتاب‌  زبان‌ تاجیکی‌ ماوراءالنّهر است‌. تشویق‌ همین‌ استاد مهربان‌ و گرامی‌ بود که‌ نگارنده‌ جرأت‌ یافت‌ به‌ تألیف‌ کتاب‌  فارسی‌ هروی‌ و همچنان‌ رسالۀ‌  واژه‌نامۀ‌ همزبانان‌ و مقالاتی‌ در این‌ زمینه‌ بپردازد.

شرح‌، ترجمه‌ و یا تحقیق‌ چندین‌ کتاب‌ و رساله‌ از (یا دربارۀ‌) پیر هرات‌، فردوسی‌، سنایی‌، مولوی‌، منصور حلاج‌، ابن‌ سینا، و تاگور کارنامه‌هایی‌ ماندگار از استاد فرهادی‌ در زمینۀ‌ عرفان‌، ادب‌ و زبان‌ است‌.

استاد از معرفی‌ کارهای‌ نویسندگان‌ معاصر و ادبیات‌ مدرن‌، از جمله‌ نمایشنامه‌نویسی‌ به‌ جوانان‌ کشور بی‌اعتنا نمانده‌ است‌.  توپاز و  سوءتفاهم‌ دو اثر از این‌ دست‌ است‌ که‌ استاد آنها را به‌ فارسی‌ دری‌ برگردانیده‌ و سال‌ها پیش‌ در کابل‌ چاپ‌ شد.

محمود طرزی‌ و روان‌ فرهادی‌، یک‌ زادروز و زندگیی‌ همسان‌

مقالات‌ محمود طرزی‌ در سراج‌الاخبار ، جنبش‌ قانونگذاری‌ در آغاز استقلال‌ افغانستان‌ و انبوهی‌ از تفسیرهای‌ سیاسی‌ نمودار علاقۀ‌ ایشان‌ به‌ ژورنالیزم‌ و روزنامه‌نگاریست‌. چون‌ سخن‌ از روزنامه‌نگاری‌ به‌ میان‌ آمد، بی‌مناسبت‌ نیست‌ بنویسم‌ که‌ استاد روان‌ فرهادی‌ علاقه‌ و احترام‌ خاصّی‌ به‌ شادروان‌ استاد محمود طرزی‌ که‌ پدر مطبوعات‌ افغانستان‌ خوانده‌ می‌شود دارد. چندین‌ مرتبه‌ از روان‌ شنیدم‌ که‌ در حضور دوست‌ مشترک‌ و فقید ما شادروان‌ عبدالوهاب‌ خان‌ طرزی‌، فرزند مرحوم‌ محمود طرزی‌، یاد نمود که‌ چگونه‌ سرنوشت‌ و ماجراهای‌ زندگی‌ او به‌ سرنوشت‌ و ماجراهای‌ زنگی‌ شادروان‌ محمود طرزی‌ همانند است‌ و شادروان‌ عبدالوهاب‌ طرزی‌ نیز هر بار این‌ موضوع‌ را تصدیق‌ می‌نمود (این‌ نکته‌ جالب‌ توجه‌ است‌ که‌ محمود طرزی‌ و روان‌ هر دو در ۲۳ اگست‌ / اول‌ سنبله‌: شهریور به‌ دنیا آمده‌اند).

این‌ نکته‌ نیز قابل‌ توجه‌ است‌ که‌ استاد به‌ نکته‌هایی‌ که‌ برای‌ دیگران‌ عادی‌ است‌ و هرگز خود را زحمت‌ نمی‌دهند به‌ آنها بیندیشند، نیز عالمانه‌ و پژوهشگرانه‌ می‌نگرد و می‌اندیشد. به‌ گونۀ‌ مثال‌ همانگونه‌ که‌ به‌ همریشه‌ بودن‌ گُل‌ فارسی‌ و ورد عربی‌ به‌ طول‌ و تفصیل‌ شرح‌ می‌دهد، همانگونه‌ به‌ دقت‌ شرح‌ می‌دهد که‌ مثلاً کچالو در اصل‌ همان‌ نام‌ هندی‌ یعنی‌ آلوست‌ و چون‌ کچالو به‌ افغانستان‌ آورده‌ شد و مردم‌ شنیدند که‌ نام‌ آن‌ آلوست‌، اما به‌ آلو نمی‌ماند، «کج‌» یا «کچه‌» را به‌ آن‌ افزودند و آن‌ را کچالو خواندند. و در ایران‌ به‌ این‌ دلیل‌ به‌ آن‌ «سیب‌زمینی‌» می‌گویند که‌ نام‌ فرانسوی‌ آن‌ را ترجمه‌ کرده‌اند؛ یا اینکه‌ نوعی‌ آلو را به‌ این‌ دلیل‌ در هرات‌ گورجه‌ و در ایران‌ گوجه‌ می‌گویند که‌ از گرجستان‌ آورده‌ شده‌ است‌. این‌ شاگرد فراموشکار موارد متعددی‌ از این‌ نکات‌ لطیف‌ را از ایشان‌ شنیده‌ و لذت‌ برده‌ و البته‌ آموخته‌ است‌.

فرودستی‌ ناسزاوار

بنده‌ که‌ افتخار شاگردی‌ روان‌ فرهادی‌ را دارد، از آخرین‌ خدمت‌ و مقامش‌ راضی‌ نبود و آن‌ را پایین‌تر از شأن‌ او می‌دانست‌، اما همان‌گونه‌ که‌ دوستان‌ به‌ حق‌ به‌ نگارنده‌ تفهیم‌ نموده‌اند، اگر روان‌ در این‌ مقام‌ نمی‌بود، افغانستان‌ سرنوشتی‌ بس‌ دردناک‌تر می‌داشت‌ و بسا که‌ ممکن‌ بود به‌ ورطۀ‌ نابودی‌ فروکشانیده‌ شود. او بود که‌ با تمام‌ نیرو و دانش‌ و درایت‌ و دپلماسی‌ خویش‌ در راه‌ احقاق‌ حق‌ ملت‌ کوشید و این‌ کوشش‌ او به‌ جایی‌ هم‌ رسید.

از روان‌ بسیار خاطرات‌ شیرین‌ دارم‌ که‌ دیگر در این‌ مقال‌ نمی‌گنجد و شاید هم‌ موردی‌ برای‌ بیان‌ و نشر آنها نیست‌. خداوند بر عمرش‌ برکت‌ دهاد و تندرستش‌ داراد و دوستان‌ را از فواید و فیوض‌ وجود ذیجودش‌ مستفیض‌ و مستفید گرداناد. در همین‌جا لازم‌ است‌ به‌ خدمت‌ همسر دانا، زباندان‌، مهربان‌ و بردبار استاد، یعنی‌ سیدۀ‌ محترمه‌ عادله‌ هاشمی‌ روان‌، که‌ وظیفۀ‌ بس‌ خطیر پرستاری‌ از چنین‌ دانشمندی‌ را به‌ احسن‌ وجوه‌ انجام‌ می‌دهند، ادای‌ احترام‌ نمایم‌.

برای‌ حسن‌ ختام‌ می‌نویسم‌، روان‌ که‌ شعر را بسیار خوش‌ می‌دارد، در انتخاب‌ شعر سلیقۀ‌ خاصی‌ دارد. دوبیتی‌ که‌ در پایان‌ این‌ مقال‌ می‌نویسم‌، از واقف‌ لاهوریست‌ که‌ بارها و بارها آن‌ را از زبان‌ روان‌ شنیده‌ام‌ و چون‌ مکرر شنیده‌ام‌ از بر کرده‌ام‌:

نشستم‌ بر درت‌ «برخیز!» گفتی‌ دگر ناگفتنی‌ها نیز گفتی‌

مرا گفتی‌ «ز من‌ چیزی‌ طلب‌ کن‌!» عجب‌ چیزی‌ به‌ این‌ ناچیز گفتی‌!!!

شهر اتاوا، یکشنبه‌ ۱۹ فروردین‌ (حمل‌) ۱۳۸۶

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید