نامآوران ایرانی
در اهمیت نوشتن برای جلیل شهناز پژواک ِ جلیل ِ اکنون
- بزرگان
- نمایش از پنج شنبه, 21 ارديبهشت 1391 20:32
- بازدید: 3675
برگرفته از روزنامه شرق
بهرنگ بقایی نوازنده و آهنگساز
چطور میشود درباره جلیلخان شهناز چیزی نوشت؟ «درباره» نوشتن برای مردی که خود، باره سترگ ِ حیثیت فرهنگ این ولایت را برافراشته، کاری کوچک و کوتاه است. این نوشته هم نه نوشتهای درباره او، که میخواهد نوشتهای برای او باشد؛ نوشتهای نه در تعریف آنچه در این راه ِ صعب و دور بر او آمده، بلکه در تشخیص آنچه او بر ما و گستره پندارمان آورده است؛ نوشتهای برای خود ِ خود جلیلخان ِ شهناز. مست ِ تُرک تاز ِ عاشقکش. خان ِ یکه تاز ِ دست به ساز که خوان ِ رنگین ِ حضورش به پهنای نفس ِ فرهنگ ما گسترده است و باشد و بماند.
سادهترین راه، همان راه آشنای قدیمی است که بگوییم جلیلخان کجا زاده شد و کی ساز دست گرفت و مکتب کدام استادان را درک کرد و «کی»ها و «کجا»ها و «پس از»های پشت هم را قطار کنیم و نگوییم آنچه که باید. که تازه آن باید را هم نمیشود به درستی ادا کرد یا دستکم من نمیتوانم. بیگمان جلیل خان رکن حذفناشدنی فرهنگ این ولایت است و دانستن این اعداد و درجات با مراجعه به هر ماخذ و منبع مکتوب به راحتی امکانپذیر است. تازه آیا این اعداد و ارقام میهمانند؟ راستی مهم نیست که جلیلخان کی و کجا متولد شده. مهم نیست چندساله بوده که پنجه به تار زده و نزد چه کسی. مهم خود جلیلخان است که خوان ِخانیاش را نهفقط در آبادی نوازندگی که در تمام ولایات تخیل ِ ما گسترده است؛ خوانی وسیع و خانی یکه.
نوشتن و گفتن از تاریخ ِ ماه و سال ِ جلیلخان شهناز بیفایده است و آسان. عدد است و سال و ماه و عمر، که آنچه جلیلخان به عمر خویش ساخته، از حساب سال و ماه و تقویم بیرون است. قامتش بلندتر از این حسابهاست و پیراهن ِ امروز و فرداهای ما بر تنش سخت تنگ و کوتاه میآید. پس دربارهاش نمیگویم. درباره خودم میگویم. درباره خودمان. درباره آن آناتِ سعد که گوشمان بدهکار سازش شد و دستش. که او نه نوازنده که نوازشگری بیبدیل است. خودش را و اطرافش را و روزهایش را خوب میشناسد. تمام ِ هر روزِ ما را میشناسد و میداند آن سازی که به دست دارد رنگ و طعمی دارد که برای ما، آدمهای زاده این جغرافیای مشخص چه معنایی دارد و چطور یقهمان را میچسبد و میبردمان آنجا که میخواهد. آنجا که باید. خوب میداند که چه ساز عجیبی است این تار. پس تمام ِ آنچه دارد و میشناسد را به کار میگیرد تا با ما و گوش و خیال ما آن بکند که فقط خودش میداند و فقط خودش میتواند. این همه چیزی نیست که بشود با کلمههایی از این دست وصفش را گفت. حکایت غریبِ جلیل خان هم همین است. همین که نمیشود او را گفت. نمیشود او را خواند یا برای کسی تعریف کرد. جلیل خان ِ شهناز را فقط میتوان شنید. فقط میشود در مقابلش سکوت کرد و گوش داد و جور دیگری شد. دیگری شد؛ آن دیگری که نمیشود توضیحش داد. آنی که فقط میشود شد. میشود آن بود و همان ماند و این همه آنات فقط از آستین ردای نبوغ و شیدایی مردی اینچنین بیرون میتراود. مردی ساکت و صبور و آرام که با صورت شیرین و خودمانیاش پدرانه با همه ما نجوا میکند. پچ پچههایی تکاندهنده از تمام ِ ما. از تمامیت ِ مای ایرانی که اگر هست، اگر موجودیتی دارد بخش عظیمی از پیکرهاش مرهون همین دست و پنجه شهناز است و خیل ِ امثال ِ او. که آثار او نه فقط قطعات ارزشمند و ماندگار صوتی، که خشتهای محکم و پخته هویت ما هستند.
موسیقی دستگاهی ایران قدرت عجیبی دارد. فواصلش مفاصل وصل و ترکیب ما با جهان خیال است. و جهانش همین جهان خیال است؛ جهانی که دستکم برای ما، هنوز جایی در حوالی همین خردهمفاهیم زنده است و میتپد. این تصویر خیالی از جهان، این رویاهای درهمتنیده پریوار که انگار بیاعتنا به دگرگونی اطراف و تغییر نسلها و تفاوتهای دورهای، به اشکال مختلف در ما زندهاند و جاری، از روایتی کلان و جاوید منشعب میشوند که ترکیبی از همین مفاهیم است؛ مفهومی نانوشته و شفاهی که ناپیداست اما جلیترین جلوههای زندگی ِ همیشه ما را خط میدهد. در کنار این قدرت بیبدیل و سترگ اما میتواند گاه بیرحمانه، حق تاویل را از حاملینش سلب کند، تعدد روایت را از بین ببرد و ایجاد سرسپردگی کند. میتواند جغرافیایش را تحمیل کند. پس بزند. دافعه داشته باشد و برماند. میتواند یکنواخت و خاموش کند و این همه تنها به دست کسانی است که راویان این روایت کلاناند. که این افسانه، سهل و ممتنع است. آسان مینماید و کهنه، اما در حقیقت داستانی است هردم تازهشونده. زایا و گسترشیابنده است. در خودش تمام نمیشود و قابل تعمیم به تمام عرصههای حتی امروز ماست.
اعجاز جلیل خان و مردمان ِ مثل او در همین روایت است؛ روایتی که تمام نمیشود. تاویلی دیگرگونه است از متنی واحد. حدیث نفسی سازگار با اکنون. همین است که جلیل خان شنیدنی است و شنیدنی میماند. برای هرکس به روایتی شخصی. خوانشی صحیح و بیغلط از هویتی که چارهای جز حیات دایم ندارد و برای تداوم این حیات مجبور است سازگار شود. بسازد و بماند. جلیل خان ِ شهناز راوی همین حالای ماست. اکنونی که هر روز تازه میشود و اکنونی دیگر میشود. اکنون ِ فردا و اکنون ِ همیشه. راز مانایی این اکنون ِ دایمی هم در صداقت اوست. جلیل خان صادق است. حالت دقیق ِ اکنون خودش را بیکم و کاست و ماهرانه روایت میکند و از همینرو به همان دقت و ظرافت، حالت ِ اکنون هرکسی میشود که او را میشنود. جلیل خان شفاف است و روشن. چیزی را مخدوش نمیکند. ما را دوباره در خودمان تازه میکند. از خودمان لبریز میکند و از خودش سرشار. سازش صدای تمام صبحهایی است که میآیند و روز دیگری را میآغازند. جملههایش آواز پرندگانی خیالیاند با رنگها و بالهایی غریب اما میتوانند صدای دوچرخه بچههای همسایه باشند در بعدازظهری تابستانی. طنین کاسه تارش مویه کوه است بر اندوه فرهاد اما میتواند صدای افتادن قند در استکانی چای باشد برای هر غروب پنجشنبهای که دلت بخواهد پنجره را باز کنی و به چراغهای خیابان زل بزنی که کمکم روشن میشوند. جلیل خان ِ شهناز صدای ماست؛ صدای تمام آن چیزهای عزیزی که در اطراف ما هستند. یا میشود که باشند.
زنده است. زنده هم میماند همیشه و این موهبت همیشه نصیب ما خواهد ماند که در هوایی نفس کشیدیم که عطر نفس جلیل خانِ شهناز را با خود داشت. نفسش بماند و گرم بماند که صدایش ماندگار شد تا آن زمان که ماندنی در کار باشد.
خدا حفظش کند برای همه ما.