زبان پژوهی
کژتابیهای ذهن و زبان - 16
- زبان پژوهي
- نمایش از چهارشنبه, 26 بهمن 1390 15:10
- بازدید: 5008
برگرفته از روزنامه اطلاعات
استاد بهاءالدّین خرمشاهی
21- یکی از دوستانم، دو پسر دارد. یک روز به مناسبت نقار دوستانهای که بین آنها پیش آمده بود، به قصد آشتی دادن و ریش سفیدی کردن و اصلاح ذاتالبین، سخنانی الفت انگیز و مهر آمیز زدم، بعد با برادر بزرگتر دست دادم و گفتم: «خوب است به جای شما برادرتان را ببوسم» و همه حیران شدند که مراد من از این جملۀ کژتاب چیست:
الف) به جای آنکه شما برادرتان را ببوسید، من او را میبوسم.
ب) به جای آنکه من شما را ببوسم، برادر شما را میبوسم.
22- یکی از دوستان پیر پدرم که در هشتادسالگی درگذشت، به قول خودش عمری «خاکسترنشین» فقر بود و بخش اعظم عمر گرانمایه را درخدمت به «کانون گرم خانوادگی» یعنی منقل گذرانده بود ! و همچون هیربدان زردشتی مواظبت میکرد که یک دم این آتش مقدس خاموش نشود، یک روز برای من نقل میکرد که یک دوست هم مشرب و هم مشروب و هم دید و هم دود داشتم که هر روز ظهرها میآمد به خانه یا خانقاء یا آتشکدۀ من. و با هم به امر خطیر «خودسازی» که هم در شریعت و هم در طریقت به آن سفارش شده میپرداختیم. و خلاصه عمر سریعالسیر و بی اعتبار را به «تمنقل» و «مناقله» و «توافر» و «موافره» میگذراندیم. تا برای این انیس و مونس من سفری به خطۀ زرخیز و خطرخیز خلیجفارس، یعنی یکی از امارات آن، پیش آمد. من تنها ماندم و ظهرها، بوتیماروار، و غریب و یکه و تنها، آتش فقیرانه و حقیرانهای روشن میکردم، و از نهادم آه و از دهانم دود برآمد. « آن سفرکرده که صد قافله دل همراه اوست،» جایش به شدت خالی بود؛ تا یک روز، با آنکه شبکۀ ماکروویو جهانی و ماهوارههای مخابراتی آغاز به کار نکرده بود، به هر زور و زحمتی بود، توانسته بود با ایران تماس تلفنی بگیرد. دوست مرحوم پدرم داستان را چنین ادامه میداد: زنگ تلفن منزل ما به صدا درآمد. گوشی را برداشتم و سلام و علیک و احوالپرسی پرهیجانی کردیم. بعد گفتم: «آقا کجایی چقدر تنهایی بکشیم؟»
پیداست که جملۀ «چقدر تنهایی بکشیم»، کژتاب است
و دو معنی دارد:
الف) چقدر متحمل فراق باشیم.
ب) چقدر تنها و به اصطلاح «فرادی» به تدخین بپردازیم.
23- خواهرم از یکی از بستگان شوهرش تعریف میکرد که جوانی مهربان و مادر دوست است و حق مادر و وظیفۀ فرزندی را به جا میآورد. و درضمن این گونه ستایشها گفت:
«دو بار چشم مادرش را آورد تهران، عمل کرد.»
که موهم این معناست که گویی «چشم مادرش» را از کاسه درآورده بوده و مستقلاً برای عمل جراحی به تهران آورده بوده است. حال آنکه نظم طبیعی جملۀ او باید چنین بود:
« دو بار مادرش را آورد به تهران، و چشمش را عمل کرد.» (مقایسه کنید باکژتابی مشابهی که در بخش چهارم از مقالات کژتابی آمده است: «الحمدالله پدرم مرد، و آب از آب تکان نخورد.»)
24- یک روز از پیچ پلکان ساختمانی که در آن ساکن هستیم. و 10- 12 آپارتمان دارد، میگذشتم که دیدم پستچی زنگ در خانهای را به صدا درآورد، و چون مرد همسایه در را باز کرد، پستچی با لحن عذرخواهانه، درحالی که نامهای به طرف ایشان درازکرده بود، گفت: «ببخشید، من همیشه به خانم (یا خانمتان را) زحمت میدادم، امروز به خودتان زحمت میدهم، لطفاً این نامه را بدهید به این شرکت همسایه که الان تعطیل است.» مرد همسایه، فیالفور عرق به پیشانیاش نشست، و حرف سنگین پستچی را، مثل تیغ ماهی که آدم اشتباهاً خورده باشد، و چارهای جز فروبردنش نداشته باشد، فروبلعید. و من دانشمندانه لبخند زدم که کژتابیهای زبان تا کجاها پیش رفته است و آدم و عالم را فراگرفته است.
25- یک روز رفته بودم به خواربار فروشی محلهمان، که فیالمثل چند تا کبریت بخرم. یک مشتری از خواربارفروش پرسید: «آقا کشمش پلو [به سکون شین دوم] دارید؟»
به جای خواربارفروشی، من به شیوۀ مرضیۀ فضولی، وارد بحث شدم و با خنده خطاب به آن مرد گفتم: «آقا مگر اینجا رستوران است؟» گفت: میدانم که نیست. گفتم: شما کشمش برای پلو میخواهید؟ گفت: بله،گفتم: احسنت. پس باید بگویید: «کشمش پلو» [ به کسر یا اضافۀ شین] هم مرد خریدار، هم فروشنده و یک دو شنوندۀ دیگر که داخل مغازه بودند، به اینجانب که قزوینی هستم، ولی علامه نیستم، مثل شتر به نعلبند نگاه کردند، یعنی که چه متههایی به خشخاش میگذارم و مگر کشمش پلو، با کشمش پلو فرق دارد؟
این که خوب است، بنده عمری است که این حرف را نتوانستهام به مادر بچهها، یعنی عیالم، حالی کنم که وقتی میرود به مغازۀ سبزی فروشی، نگوید: «آقا قرمۀ سبزی دارید؟». بلکه بگوید: «آقا سبزی قرمه [ به کسر یا اضافۀ «دی»] دارید؟». دریغ است و دروغ نیست که عیالم هم مانند کسانی که در خواربار فروشی بودند، مرا حواس پرت و ملالقطی و بهانهجو میداند.
26- درمنزل یکی از دوستان که خود از رندان شهر است و اهل معنی، مهمان بودیم. موقع خداحافظی و کفش پوشیدن و خارج شدن از آپارتمان ایشان بود که شتابان گفت: «راستی بچهها، حیف شد، یادم رفت، حلوای خوبی داشتیم...» بنده در پاسخ ایشان درحالی که کفشهایم را بیرون میآوردم، و آهنگ بازگشت به داخل منزل کرده بودم، گفتم: «هنوزکه دیر نشده، ما که نرفتهایم، مطمئن باشید حلوای شما را نخورده نخواهیم رفت».
خوانندگان در نظر دارند که «حلوای کسی را خوردن» ، یعنی در مجلس ختم او که غالباً حلوا هم هست – شرکت داشتن!