زبان پژوهی
فـــارسی = تــاجیـــکی = دری
- زبان پژوهي
- نمایش از یکشنبه, 06 مرداد 1392 18:17
- بازدید: 5629
برگرفته از مجله خاوران (نشریهء سیاسی، فرهنگی، تاریخی و اجتماعی افغانستان)
بهزاد «آریا»
زبان ایران، افغانستان و تاجیکستان پارسی است. زبان پارسی را در افغانستان دری و در تاجیکستان تاجیکی مینامند، ولی در این اواخر زبان پارسی را در افغانستان فارسی دری و در تاجیکستان فارسی تاجیکی میگویند. مگر هیچ یک از این نامها، نام علمی، ادبی تاریخی و منطقی زبان پارسی نیست. زبان تاجیکستان و افغانستان همان زبانِ پارسیِ است که در ایران گفتگو میشود ولی با گویش کهنتر.
در تاجیکستان و افغانستان به زبان پارسی رسیدگی نشده و زبان به گویش و به گونۀ کهنش باقی مانده ولی خوشبختانه در ایران در قسمت پیرایش، پالایش و آرایش زبان پارسی تا اندازه کارهای علمی، عملی و ادبی صورت گرفته است. در تاجیکستان زبان پارسی سخت زیر تاثیر زبان روسی و ازبکی رفته و حتا تاثیر پذیر هم شده است. همچنان در افغانستان زبان پارسی با زبان های انگلسی، هندی و افغانی آلوده شده است. مگر باید گفت که خوشبختانه در تاجیکستان در این اواخر کارهای از سوی مردم در قسمت پالایش زبان پارسی صورت گرفته و زبان پارسی در آنجا وضع بسیار خوبی پیدا کرده به ویژه پس از آنکه پیوند تاجیکها با ایرانی ها از نگاه بازرگانی، علمی، و از طریق ها دیگر وسعت یافت، و این پیوند باحث شد تا تاجیکها با خط پارسی آشنایی پیدا کنند و سخت علاقمند برای برگرداندن خط فارسی به جای سریلیک شدند مگر شوربختانه دولت تاجیکستان بنا بر انگیزه های سیاسی و اقتصادی که داشت نتوانست که خواسته مردم را جامه عمل بپوشاند، ولی کدام ممانعتی هم برای آموزش خط فارسی ایجاد نکرد.
به همین دلیل است که اکنون زبان تاجیکستان به مراتب بهتر از سالهای است که تحت حاکمیت شوروی ها بودند. در اینجا پرسش پیش می آید که چرا زبان فارسی را در افغانستان دری نامگذاری کردند؟ در صورتیکه تمام مردم کشور از زن تا مرد از پیر تا برنا و از با سواد تا بیسواد همه این زبان را، زبان فارسی میگویند و گویندگان این زبان را فارسی زبان و یا تاجیک میخوانند. هیچ کسی را شما در افغانستان پیدا نخواهید کرد که این زبان را فارسی دری و یا دری بنامد به جز شمار اندکِ که نه از زبان آگاهی دارند و نه ازتاریخ زبان. همین گروهی که میخواهند زبان فارسی را از روی رشک دری بنامند باز گویندگان این زبان را پارسی وان، پارسی بان، فارسی وان و فارسی زبان میخوانند. ما در افغانستان واژه بنام دری وان، دریبان، و دری زبان نداریم، این خود نمایانگر آنست که واژه دری بالای زبان این مردم در همین سالهای نه چندان دور ازسوی مشتی خس و خاشاک تحمیل شده است.
هـــرکــاو از حســـــــأ بینی کنید
خویشتن بی گوش و بی بینی کند
چنانچه در بالا پرسیده شده که چرا زبان پارسی را در افغانستان دری نام گذاری کرده اند انگیزه های بسیاری دارد که من بالای همه آنها بحث نخواهم کرد ولی چیزیکه از نگاه من برجسته و در خور بحث است، اینست که ایشان میخواهند پارسی زبانان را از یکدیگر بیگانه بسازند و پارسی زبانان افغانستان را از جهان پارسی جدا سازند. و زبان پارسی را در افغانستان به هرگونه که شود دچار کم واژگی بسازند تا بتوانند واژه ها و اصطلاح های، انگلسی و پشتو را وارد زبان پارسی کنند. ایشان میخواهند که دست آویزی برای خود پیدا کنند تا بتوانند بگویند که زبان مردم افغانستان با زبان ایران و تاجیکستان فرق دارد و اینها مردمان متفاوتِ هستند. برای این کار راهی وجود ندارد به جز آنکه نام زبان را عوض کنند و به این بهانه زبان پارسی را در افغانستان زار و نا توان بسازند تا بر مراد خویش برسند، که شوربختانه تا اندازه در کارشان موفق هم بوده اند. بطور مثال اگر شما امروز از یک استاد دانشکده ادبیات فارسی بپرسید که درجه علمی یا پایه دانشی شما چی است بی گمان میگوید که پوهنمل، پوهنیار و پوهندوی...... ولی بدبختانه هر چندیکه استاد دانشگاه هم است مگر به زبان پارسی نمیداند که پایه دانشی اش چیست.
یا
اگر شما از یک افسر ارتشی بپرسید که پایه ارتشی « رتبه نظامی » شما چی است، ایشان شوربختانه نمیتوانند که به زبان خود پاسخ دهند و بگویند که سرهنگ، سپه بد، سپه سالا ووو... و ناگزیر هستند که پایه ارتشی خود را به زبان پشتو بیان کنند زیرا دشمنان زبان پارسی واژه گان ارتشی را از زبان پارسی افغانستان زدودند و برای همیشه نابود ساختند و میگویند که در زبان پارسی رتبه نظامی وجود ندارد زبان پارسی زبان شعر و عرفان است
در اینجا این پرسش پدیدار میشود چرا زبانیکه دست کم هژده واژه برای جنگ دارد مانند: جنگ، نبرد، رزم، پیکار، کارزار، آورد، دارو گیر، آتش.......... رتبه نظامی یا پایه ارتشی ندارد؟ که بی گمان هم درجه نظامی و هم درجه علمی دارد مگر مردمش پروانه استفاده از آن را ندارند.
من اکنون برای ثبوت سخنان بالا از چکامه های بزرگان یاری میجویم
چنین بود تا بود گردون سپهر
گهی جنگ زهر است و گه نوش و مهر
«فردوسی»
ببینی کنون تیغ مردان مرد
کزین پس بیادت نیاید نبرد
«فردوسی»
به رزمش چه پیل و چه شیر و چه دیو
چو آورد گیرد برآرد غریو
«فردوسی»
چنین گفت شیرو که ای زور مند
به پیکار پیش دلیران مخند
«فردوسی»
وگر کشت خواهد همی روزگار
چی نیکوتر از مرگ در کارزار
«فردوسی»
سکندر چو دید آن تن پیل مست
یکی کو زیر، اژدهایی بدست
به آورد ازو ماند اندر شگفت
غمی شد دل از جان و تن بر گرفت.
«فردوسی»
قوم عیسی را بُد اندر دار و گیر
حاکمانشان ده امیر و دو امیر
«مولانا»
میان دو تن آتش افروختن
نه عقل است و خود در میان سوختن
«سعدی»
در افغانستان از کاربرد واژه های بیگانه در زبان پارسی استقبال گرمی میشود و هیچ گونه ممانعتی وجود ندارد ولی کار گرفتن از واژه های پارسی جرم بزرگ، ضد وحدت ملی، بیگانه و حتی غیز اسلامی است.
بگونه نمونه: بایسکیل، ورکشاپ، ستیود، کپوز، موزیک، چکن سوپ، پتنوس، بوت، سلیپر، واسکت، فایر، دموکراسی، لیبرال، ایدیولوژی، پارلمان، کمیته، کمیساری، کمیسیون، کمیدی، هوتل، کنترول، لیسه، گارنیزیون و صد های دیگر رواست، خوب است، پسندیدست، آسان است، بیگانه نیست و حتا غیر اسلامی نیست.
مگر واژه های دانشگاه، دانشکده، دانشیار، پزشک، دارو، دادستان، دبستان، دبیرستان، نگارستان، سرهنگ، سپهبد، شهردار، شهر داری و صد های دیگر گناه است غیرقانونی است بیگانه است و ضد وحدت ملی است.
شگفت آور تر از همه این است که زمانی ایرانی ها رودکی، سنایی، فردوسی، شکور بلخی، مولانای بلخی، ناصرخسروبلخی و صدهای دیگر را ایرانی میخوانند صدای کاذب دشمنان زبان پارسی بخاطره نفاق افگنی بلند میشود که این ها همه افغانی بودند و دری زبان، ولی ایران ها همه را مال خود میداند نا آگاه از آنکه زبان همه ی ایشان فارسی بوده و همه خود را خراسانی یعنی ایرانی میدانستند و هیچ کدام از این بزرگان نامی از افغانستان و افغان بر زبان نیاورده اند.
ایشان همه بزبانِ سخن میگفتند که در هر سه کشور پارسی زبان به آن زبان سخن میگویند و از برخی واژه های کار گرفتند که اکنون تنها در ایران رایج است مانند نام ماها، دبستان، دبیرستان، پزشک، سرهنگ ووو
چون سپرم نِه میان بزم به نوروز
در مه بهمن بیار و جان عدو سوز
«رودکی»
ستایش کنان پیش خسرو دوید
که مهر وستایش مر او را سزید
برآورد سر آفرین کرد و گفت
مبادت جز از بخت پیروز جفت
چو هرمز بادت بدین پایگاه
چو بهمن نگهبان فرخ کلاه
همه ساله اردیبهشتت هژیر
نگهبان تو باهش و رای پیر
چو شهریورت باد پیروزگر
بنام بزرگی و فر و هنر
سفندارمذ پاسبان تو باد
خرد جان روشن روان توباد
چو خرداد از یاوران بر دهاد
ز مرداد باش از بر و بوم شاد
دی و اورمزت خجسته بواد
در هر بد برتو بسته بواد
دیت آزر افروز و فرخنده روز
توشادان و تاج تو گیتی فروز
چو این آفرین کرد رستم بپای
بپرسید و کردش برِ خویش جای
« شاهنامه فردوسی»
از غم مزد سر ماه که آن یک درمست
کودک خویش باستاد دبستان ندهی
«ناصرخسرو»
نخل به بندم همه حیران شوند
شعربخوانم همه شادان شوند
نطفه کنم علقه کنم بعد از آن
طفل کنم تا به دبستان شوند
گاه ابوجهل و محمد شوند
گاه چو موسی و چو ثعبان شوند.
«مولانا»
در دبیرستان عشق از عاشقان آموز ادب
تا ترا فردا ز عزت بهره ی مردان بود
«سنایی»
بندگی و خواجگی و سلطنت خط های توست
خط کژ و خط راست این دبیرستان تویی
«مولانا»
در دبیرستان این سر عجب
صد هزاران عقل بینی خوشک لب
« عطار »
من از غصه چی ترسم چو با مرگ حریفم
ز سرهنگ چی ترسم چو از میر بجستم
« مولانا »
نباید که از کار داران من
ز سرهنگ جنگی سوران من
« فردوسی »
در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک
لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا
« سنایی »
خود پزشک خویش باش ای درمند
برهمندی را بدل در جای کن
« ناصرو خسرو »
سیاووش است پنداری میان شهر کوی اندر
فریدون است پنداری به زیر درع و خوی اندر
« دقیقی »
بسیار شگفت آورست که در افغانستان ما شهر داریم ولی شهردار نداریم، ما واژه های دبیرستان و دبستان داریم مگر اجازه کاربردش را نداریم افزون بر همه واژه های که پسوند گاه دارند در افغانستان کاربرد شان مجاز است مانند: « آرامگاه، آریایشگاه، ایستگاه، آوردگاه، ادبگاه، اردوگاه، انباشتگاه، باژگاه، باشگاه، بزمگاه، پایگاه، پرستشگاه، پرورشگاه، پژوهشگاه، جایگاه، چراگاه، خانگاه، خوابگاه، دادگاه، درگاه، درمانگاه، دستگاه، دیدگاه، رامشگاه، زایشگاه، زرادگاه، فرودگاه، کشتارگاه، کارگاه، قلبگاه، کمرگاه، کمینگاه، گذرگاه، گازرگاه، گردشگاه، لشکرگاه، گورگاه، نشانگاه، نخچیر گاه، نشستنگاه، نشیمنگاه، نشینگاه، نیروگاه، تفریحگاه، شرمگاه و صد های دگر»
به جز از واژه ی دانشگاه زیرا از این واژه در ایران استفاده میشود.
اگر مردم افغانستان میگویند که پور سینا، بیدل دهلوی، جامی هروی، حافظ شیرازی، خیام نیشاپوری، رودکی سمرقندی، سعدی شیرازی، سنایی عزنوی، عطار نیشاپوری، فررخی سیستانی، فردوسی طوسی، فروغی، عراقی، مسعود سعد، منوچهری، ناصر خسرو بلخی، امیرخسرودهلوی، مولانا ی بلخی، دقیقی بلخی، نظامی گنجوی، فضولی و صد های دیگر... دانشمندان، شاعران، ادیبان، محققان، فرهنگیان و بزرگان ایشان هم بودند پس باید بپذیرند که زبان شان فارسی است زیرا همه این بزگان پارسی گو بودند، که اکنون من برای ثبوت سخنم چند نمونه ی از ایشان می آورم.
اشعار به پارسی و تازی
برخوان و بدار یاگارم
ناصرخسرو
کتب خانه پارسی هر چه بود
اشارت چنان شد که آرند زود
« نظامی »
از آن پارسی دفتر خسروان
که بر یاد بودش چو آب روان
« نظامی »
پارسی نیکو ندانی حک آزادی بجو
پیش استاد لغت دعوی زبان دانی مکن
اندرین یک فن که داری وآن طریق پارسیست
دست دست تست کس را نیست با تو داوری.
« سنایی غزنوی»
شکرشکن شوند طوطیان هند
زین قند« پارسی» که به بنگاله میرود
زشعر دلکش حافظ کسی شود آگاه
که لطف طبع سخن گفتن «دری» داند
« حافظ شیرازی »
بساز ای مطرب خوشخوان و خوشگو
به شعر فارسی صوت عراقی
« حافظ »
مسلمانان مسلمانان زبان «پارسی» گویم
که نبود شرط در جمعی شکر خوردن به تنهایی
چو من تازی همیگویم بگوشم« پارسی» گوید
مگربدخدمتی کردم که رو اینسو نمیآری
پارسی گوییم شاها آگهی خود از وفا
ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد
چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لابه
چو تازی وصف تو گویم برآرد پارسی زاری
پارسی گوییم یعنی این کشش
زان طرف آید که امد آن چشش
« مولانای بلخی »
اخلایی اخلایی، زبان پارسی می گوی
که نبود شرط در حلقه، شکر خوردن به تنهایی
« مولانای بزرگ»
پارسی گوییم هین تازی بهل
هندوی آن ترک باش ای آب و گل
« مولانا »
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است
عشق را خود صد زبان دیگر است
« مولانا»
گر بتازی گوید او ور پارسی
گوش و هوشی کو که در فهمش رسی
« مولانا »
پارسی از رفعت اندیشه ام
در خورد با فطرت اندیشه ام
« علامه اقبال لاهوری »
حاصلم از طبع کژ و فکر سست
نیست مگر پارسی نا درست
« امیر خسرو دهلوی »
قمری رخ، عطاردی خامه
پارسی خط و ایغری نامه
« اوحدی »
چو قند میرود این پارسی به قوّت طبع
نه مَرکبیست که از وی سَبَق بَرَد تازی
« سعدی »
ترک خور کاین چشمۀ روشن گرفت
از زبور پارسی من گرفت
« عطار»
برون گیر از سخن راز کهن را
زبور پارسی خوان این سخن را
« عطار»
نبشتن یکی نه که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی
« فردوسی »
چنین گفت گویندۀ پارسی
که بگذشت سال از برش چار سی
« فردوسی »
فارسی همرای من حرف وسخن زن تاجیکم
من نمیدانم به پشتو های خوشحالخان ختک
« صوفی عشقری »
نام برخی از شهر های ایران
کزین سان همی جنگ شیران کنی
همی ازپی شهر ایران کنی
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب
نوندی فرستم به افراسیاب
بدان تابفرمایدم تا زمین
ببخشیم و پس در نوردیم کین
چنانچون به گاه منوچهرشاه
ببخشش همی داشت گیتی نگاه
هران شهر کز مرز ایران نهی
بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی
وز آباد و ویران و هر بوم و بر
که فرمود کیخسرو دادگر
از ایران بکوه اندر آید نخست
در غرچگان از بر بوم بُست
دگر تالقان شهرتا فاریاب
همیدون در بلخ تا اندراب
دگر پنجهیر و در بامیان
سر مرز ایران و جای کیان
دگر گوزکانان فرخنده جای
نهادست نامش جهان کدخدای
دگر مولیان تا دربدخشان
همینست ازین پادشاهی نشان
فروتر دگر دشت آموی و زم
که با شهر ختلان براید برم
چه شگنان وز ترمز ویسه گِرد
بخارا و شهری که هستش بگِرد
همیدون برو تا در سغد نیز
نجوید کس آن پادشاهی بنیز
وزان سو که شد رستم گرد سوز
سپارم بدو کشور نیمروز
زکوه و ز هامون بخوانم سپاه
سوی باختر برگشاییم راه
بپردازم این تا در هندوان
نداریم تاریک ازین پس روان
زکشمیر وز کابل و قندهار
شما را بود آن همه زین شمار
شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی
دیدگاهها
چو که ایران دلِ زمین باشد / دل ز تن به بود یقین باشد (نظامی گنجوی). وای آخر
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا