گفتگو
ایرانی باید در ایران بماند - فرهنگ ایرانی مانند ققنوس هربار از خاکستر خود متولد می شود
- گفتگو
- نمایش از سه شنبه, 28 ارديبهشت 1395 05:57
برگرفته از روزنامه ایران، شماره 6207، يکشنبه ۱۹ ارديبهشتماه 1395، رویه 10
گفتوگو با احمد اقتداری که در 91 سالگی هنوز دل در گرو خلیج فارس دارد
ایرانی باید در ایران بماند
فرهنگ ایرانی مانند ققنوس هربار از خاکستر خود متولد می شود
حمیدرضا محمدی
«در 60 سال اخیر نمیتوان خلیج فارس را خواند و از آثار احمد اقتداری گذشت. زبان شناس ها، باستان شناس ها، و مورخان مهمترین ارجاعات را به آثار او میدهند.»
محمدباقر وثوقی، در مراسم اهدای جایزه بنیاد موقوفات افشار، 21 اردیبهشت 1392
نامش با «خلیج فارس» گره خورده است. هرجا که سخن درباره این دریای ایرانی به میان میآید، نام اوست که بر سر زبانها جاری میشود. از همان جوانی که پای پیاده، سرتاسر ساحل خلیج فارس و دریای عمان را پیمود تا آثار باستانی اش را ثبت و ضبط کند، این اعتبار به او داده شد. کسی که خود فرزند دیار لارستان بود و دل در گرو نه فقط آنجا، که جنوب ایران از کهگیلویه تا فارس و خوزستان داشت. او تاریخ و فرهنگ خلیج فارس را میشناسد، بر موقعیت جغرافیایی آن، از کرانههای شمالی تا جنوبی اش اشراف بیمانند دارد، اطلاعش از منابع اصیل شناخت این دریای پارسی بینظیر است و اینها وقتی با نثر روان و بیتکلف او مجتمع شود، نتیجه آن میشود که میبینیم؛ محل رجوع خاص و عام درباره خلیج فارس. او اما چه آن زمان که بحرین از ایران جدا شد و چه بعدتر که کسانی نام مجعول خلیج ع رب ی را مطرح کردند، لحظهای قرار نداشت و خون دل میخورد. «احمد اقتداری» که سال گذشته پای به نود سالگی گذاشت، قلبی رئوف دارد و همان قلب است که برای ایران میتپد. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگو با اوست که در کتابخانه اهدایی اش در مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی صورت پذیرفت.
جناب استاد اقتداری! شما چهرهای شناخته شده در حوزه فرهنگ و خصوصاً ایرانشناسی هستید. اما میخواهیم جوانان با شما و زندگی علمیتان آشنا شوند. برای ورود به بحث، از محیط خانواده پدریتان بگویید. اینکه در چه محیطی رشد یافتید؟ و اینکه آیا این محیط، در جهتگیری آیندهتان مؤثر بود یا خیر؟
محیط خانواده خیر اما همسرم بله. ما ازدواج موفقی داشتیم و اگرچه شرایط مالیمان اصلاً مساعد و مناسب نبود اما او همیشه حامی بود و با او توانستم به مرتبه امروزیام برسم.
آیا پدرتان؛ مرتضیقلی خان اقتداری گراشی، فرد شاخصی در منطقه لار بود؟
بله. به هر جهت جد من فتحعلی خان بیگلربیگی گراشی لارستانی در روزگار ناصرالدین شاه، حاکم لارستان بوده و از این جهت خاندان ما در آنجا نسبتاً شهره بودند و حتی پدربزرگم مرحوم حسنعلی خان گراشی لارستانی از مشروطهخواهان فارس بود که عاقبت به شهادت هم رسید.
شما در 5 سالگی ابتدا مکتبخانه و سپس مدرسه دولتی را درک کردهاید. در سالهای دهه 1310 فضای آموزشی در ایران چگونه بوده است؟ در مدارس عموماً کتابهای درسی به چه صورت بود؟
چندان از آن مکتبخانه و معلم و مَدرَسش خاطرهای ندارم. اما چیزی نگذشته بود که گفتند در لار مدرسه دولتی باز شده است. پدرم هم مرا از مکتبخانه بازگرفت و به آنجا فرستاد. البته بعدها از روی گزارش های فرهنگی دریافتم که مرحوم علی اصغر خان حکمت شیرازی خطر کرده و راه سخت و دشوار و ناایمن و پرخوف و خطر شیراز به لار را در پیش گرفته و خود به سال 1311 در شهر لار اقدام به تأسیس اولین مدرسه دولتی کرده است.
شما 16 ساله بودید که شهریور 1320 رخ داد و ایران به اشغال قوای متفقین در جریان جنگ جهانی دوم درآمد. از آن رخداد تلخ، چه در خاطر دارید؟ آیا از قوای نظامی و مهمتر، کمبود ارزاق و غله، چیزی به یاد دارید؟
سال آخر تحصیل من در دانشسرا مصادف با شدت گرفتن جنگ جهانی بود. ارتش هیتلر تا نزدیکیهای قفقاز پیش رانده بود و متفقین سخت در تلاش رساندن اسلحه از راه ایران برای کمک به شوروی بودند. شهریور 1320 فرا رسید و متفقین خاک ایران را ستمگرانه تصرف کردند. نظام مملکت در حال پاشیدگی بود و از هر گوشه مملکت بانگ نامیمون برمیخاست. ارتش روس صفحات شمالی ایران را اشغال کرد. سربازان انگلیسی و امریکایی در تهران فراوان بودند و حتی قم و اراک پایگاه آنان گشته بود. در فارس، قحطی و خشکسالی و بیآبی و بیماریهایی چون حصبه و تیفوئید بیداد میکرد. دو سال بعد بود که وینستون چرچیل، ژوزف استالین و فرانکلین روزولت به تهران آمدند و کنفرانس تهران تشکیل شد. به یاد دارم یکی از دبیران دانشسرا مرحوم دکتر مهدی حمیدی شیرازی که بعدها شهرت فوقالعاده در شاعری یافت، روزی در کلاس قصیدهای را که خود سروده بود، خواند که با این بیت آغاز میشد:
سخت آشفتهام امسال ز فروردینا
یعنی از آمدن سرخ گل و نسرینا
او که آن زمان تازه فارغالتحصیل شده بود، این شعر را برایمان خواند و همه بر حال زار ایران گریستیم.
زمانی که شما به شیراز رفتید، دانشسرای مقدماتی به همین نام بود یا دارالمعلمین خوانده میشد؟ شیراز آن سالها در نظر شما چگونه بود؟
نه، آن زمان دانشسرا خوانده میشد. البته پدرم پس از تردید بسیار مرا به شیراز فرستاد و من در دانشسرای مقدماتی شیراز که دارالمعلمین ابتدایی بود، اسم نوشتم و دو سال در آنجا که شبانه روزی بود و اتاق و خوابگاه و غذایی داشت، سپری کردم.
آیا برای ورود به دانشکده حقوق و علوم سیاسی در سال 1328، کنکور خاصی برگزار میشد؟ نحوه ورود به دانشگاه در سالهای اواخر دهه 1320 چگونه بود؟
بله. در سال 1328، اولین سال برگزاری کنکور در دانشکده حقوق و علوم سیاسی و علوم اقتصادی دانشگاه تهران بود. عده کمی در کنکور شرکت کرده بودند. رئیس دانشکده مرحوم دکتر سید علی شایگان بود که در عین حال استاد حقوق مدنی بود. دانشگاه تهران هنوز واحدی و براساس فصل و نیمفصل و ترم و نیمترم نشده بود. دانشکده در یک سال مستمراً درس میگفت و اساس نمرات از صفر تا 20 بود و صبح و بعدازظهر کلاسها کار میکردند. وقتی در پاییز آن سال به دانشکده مراجعه کردم، در تابلو اعلانات دانشکده، آگهی پذیرفتهشدگان کنکور را چسبانده بودند که نام من هم در میان آنان بود. وقتی به دفتر دانشکده رفتم، معاون دفتر با تعجب لبخندی زد و گفت: آقا! شما کجا بودهاید. ما دربهدر دنبال شما بودیم. آقای رئیس دانشکده تأکید دارد شما را ببیند. ایشان مرا با مهربانی کنار خود نشانید و خواست تا ورقه امتحانی خود را بار دیگر بخوانم. آنجا در پاسخ به این پرسش که چرا تحصیلات عالیه انتخاب کردهاید و چرا در کنکور دانشکده حقوق و علوم سیاسی و اقتصادی نامنویسی کردهاید، نوشته بودم که «چون من جوانی روستایی و فقیرم و مشتاق شهرت و قدرت و ثروتم و میدانم که ابزار دست سیاستمدار، قانون است و احراز مقامات رفیع و رتبههای منیع جز با دستیاری قانون میسر نیست، من خدمت مفید آموزگاری را رها کردهام تا بازیچه دست قانون شوم یا قانون را به بازی گیرم والّا نه قصد خدمت دارم و نه سودای عبادت.» خلاصه آنکه ایشان دستور ثبت نام مرا در دانشکده علوم قضایی داد و از این راه، به کار عدلیه و قانون و وکالت دادگستری کشانیده شدم.
مهمترین استادان و همچنین همکلاسیهای شما در دانشگاه چه کسانی بودند؟ آیا استادی داشتید که در زندگیتان تأثیرگذار بوده باشد؟
به یاد دارم با حضور در کلاسهای درس استادانی چون مرحومان دکتر سید حسن امامی- که کتاب «حقوق مدنی» منصورالسلطنه عدل به ما درس میداد-، دکتر موسی عمید- که جزوه «وصیت و هبه» تدریس میکرد-، دکتر شایگان، محمود شهابی خراسانی، سید محمد مشکوه، محمدحسن شریعت سنگلجی و چند استاد دیگر که واقعاً مردمانی صدیق، عالم و ایراندوست و درست کردار و وظیفهشناس بودند و در کار معلمی نقص نداشتند. البته در همین ایام تا آغاز سال 1332، در دبیرستانهای شرف، خرد، دکتر ولیالله نصر و چند مدرسه دیگر، درسهای تاریخ و زبان فرانسه تدریس میکردم.
درست در سال 1332 که کودتای 28 مرداد به وقوع پیوست، پروانه کارآموزی وکالت درجه یک [بعد از یک سال از درخواست] برایتان صادر شد.
البته تکمیل کنم که در سال 1332 پروانه کارآموزی وکالت درجه یک برایم صادر شد و با سرپرستی آقای عبدالحمید علیم مروستی عصرها در دفتر وکالت ایشان در اول خیابان لالهزار کار میکردم تا آنکه در تیر 1334 به اخذ پروانه وکالت مفتخر شدم.
از ملاقاتتان با دکتر مصدق بگویید که به نظرم از بخت خوشتان بوده است.
نخستین قانون انتخابات شهرداریها را مرحوم دکتر محمد مصدق از تصویب مجلس شورای ملی گذرانید و اولین شهردار انتخابی بر طبق آن قانون، من بودم که از طرف انجمن شهر لار انتخاب شدم. من در آن زمان، دانشکده حقوق را تمام کرده بودم و تقاضای پروانه وکالت درجه اول دادگستری کرده بودم و باید مدتی در دفتر وکیل سرپرستی کارآموزی میکردم. روزی اما از دفتر مرحوم دکتر مصدق که تقریباً روبهروی خانه بعدی من در خیابان کاخ، کوچه نوربخش بود، احضار شدم. فیالفور رفتم و آقای الموتی معاون نخست وزیر را ملاقات کردم. گفت آقا فرمودهاند شما را نزد خودشان ببریم. مرا به اتاق استراحت ایشان فرستادند. مرا با گرمی و لبخند پذیرفت. در کنار تختخواب سادهاش، روی یک صندلی نشستم. گفت آقای سید علیاصغر مجتهد تلگراف کرده است که از لار به سمت شهردار انتخابی، انتخاب شدهاید. چرا قبول نمیکنید؟ از من خواستهاند که شما را راضی به رفتن کنم و به آقای دکتر غلامحسین صدیقی وزیر کشور دستور دادهام که حکم شما را امضا کنند. از گرفتاریهایم گفتم اما ایشان فرمود: اندر بلای سخت پدید آید مجد و بزرگواری و سالاری. خواهش میکنم قبول کنید و به مردم خود خدمت کنید. پذیرفتم اما گفتم لارستان در قحطی و بیآبی میسوزد. امر فرمایید به شهرداری لار کمک کنند تا مختصر نان و آبی حداقل برای مردم شهر فراهم کنم که گفت هر پیشنهادی دارید، بنویسید تا دستور اقدام بدهم.
از کودتای سیاه آن سال، چه در خاطر دارید؟ آن روز شوم، کجا بودید و چه میکردید؟ شما نیز از سقوط دولت دکتر مصدق، دچار حس یأس و سرخوردگی شدید؟
آن روز در لار بودم. پس از سقوط دکتر مصدق که سپهبد فضلالله زاهدی نخست وزیر شد، از شهرداری لار استعفا دادم و انجمن شهر در نشستی، استعفای مرا پذیرفت و من به شیراز و سپس تهران آمدم.
شما مدتی هم رئیس اداره فرهنگ لارستان و بنادر خلیج فارس بودید. از خاطرات آن ایام بفرمایید.
پیشتر اشاره کنم که من در سال 1322 با حقوق ماهی 32 تومان به مدت دو سال در لار، آموزگار بودم. اما بله، در اوایل مهرماه 1327 با ابلاغ وزارتی، به سمت رئیس اداره فرهنگ لارستان منصوب شدم. در همان زمان دکتر علی اکبر سیاسی وزارت فرهنگ را برعهده داشت، قانون تعلیمات اجباری به تصویب مجلس رسید. آن روز که بخشنامه ایشان به دستم رسید، مدت نزدیک به دو ماه، برای سرکشی به حوزههای فرهنگ بستک و لنگه و همچنین افتتاح مدرسه در گاوبندی (پارسیان فعلی) رفته بودم و آنگاه که مشاهده کردم، آنقدر از بی توجهی دولت مرکزی به نواحی ساحلی خلیج فارس و ظلم و جور مأموران امنیه و سربازگیری و بیداد دولتمردان و فساد و خرابی روستاها و بندرها آزرده و رنجیده بودم که نامه تند و پرخاشگرانهای به وزیر فرهنگ نوشتم. در آن نامه آوردم که: «آن جناب ساحل خلیج فارس را مشاهده نفرمودهاند و شاید آن روزگاری هم که مردم این سامان در امن و امان و در نعمت و فراوانی زندگی کردهاند، در تاریخ منعکس نشده باشد و به عرض آن جناب نرسیده باشد. ولی امروز میتوانید تصور فرمایید وضع مردم لارستان و بنادر بیشباهت به وضع کشتی شکستهای که در شرف غرق شدن است یا در حالت مریضی که در حال احتضار است، نیست.»
اگر اجازه دهید، به سراغ فعالیتهای علمیتان برویم. نخستین کتاب و البته مقالهای که به رشته تحریر درآوردید، در چه سالی منتشر شد؟
نخستین کتاب من «لارستان کهن و فرهنگ لارستانی» بود که از سوی نشر فرهنگ ایران زمین، در سال 1334 منتشر شد.
شما در سال 1348، کتاب «آثار شهرهای باستانی سواحل و جزایر خلیج فارس و دریای عمان» را در انجمن آثار ملی منتشر کردید. آیا نگارش این کتاب به سفارش سپهبد آق اولی بود؟ و آیا در مجموعه کتابهایی بود که از جمله آن، ایرج افشار «یادگارهای یزد»، منوچهر ستوده «از آستارا تا استارباد» و حمید ایزدپناه «آثار باستانی و تاریخی لرستان» را نوشتند؟ خواندم که گفته بودید به عنوان مأمور تحقیق و مطالعه درباره پیشینه فرهنگی جنوب ایران، سه ماه و نیم پای پیاده از دیلم تا چابهار رفتید. این مأموریت از کجا به شما ابلاغ شد؟ حاصل پژوهش میدانیتان چه بود؟
من در سال 1343 پس از آنکه دوستم حافظ فرمانفرماییان به معاونت سازمان جلب سیاحان منصوب شد، مشغول به کار شدم اما با رئیس آنجا؛ دکتر قاسم رضایی که معاون نخست وزیر (امیرعباس هویدا) بود، مرتب مشاجره داشتم. حدود 5 سال بعد اما پس از یک مشاجره که با قهر و خشم همراه بود، از آنجا بیرون آمدم. در آن زمان، ایرج افشار به انجمن آثار ملی پیشنهاد داده بود که انجمن، کتابهایی درباره آثار تاریخی و باستانی نواحی مختلف ایران انتشار دهد. انجمن از مدتی پیش با ملاحظه سابقه تألیفاتم چون فرهنگ لارستانی، لارستان کهن و خلیج فارس، از من خواسته بود که درباره نواحی جنوبی ایران کتابی بنویسم. به آنجا که رفتم سپهبد فرجالله آقاولی و مرحوم سید محمدتقی مصطفوی کاشانی هر دو مرا با گرمی و محبت پذیرا شدند. البته سپهبد آق اولی که رئیس کل بانک سپه هم بود مرا به مشاور قضایی آن بانک برگزید. به هر روی با انجمن آثار ملی قرارداد بستم و سفارشنامهای برای حمایت ژاندارمری و استانداریهای جنوب گرفتم و با هواپیما عازم بوشهر شدم. ابتدا جزیره خارک را دیدم و سپس با اتومبیل شهرداری بوشهر که در اختیارم گذاردند، از بندر گناوه، بندر دیلم، شبانکاره و سعدآباد بازدید کردم. سپس عازم دشتستان و سپس تنگستان، اهرم، خورموج، کنگان، طاهری، نابند، عسلویه، شبیکوه، گاوبندی، بندر لنگه، بندر خمیر، بندرعباس، میناب و جاسک به راه افتادم تا به مقصد غاییام یعنی چابهار و بندر تیس برسم. در آن زمان جاده اتومبیلرو در سواحل نبود. گاهی میتوانستم با جیپ کهنه ژاندارمری چند کیلومتری بروم و چون جیپ از کار میافتاد، پیاده با ژاندارم محافظم به راه میافتادم. با اینکه زمستان بود اما چون بارندگی نشده بود، کمآبی و خشکسالی و قحطی ناراحت کننده بود. البته من جز گردش در قبرستانها و خواندن سنگ قبرها و دیدار خرابهها و امامزادهها و آثار قدیمه پیش و پس از اسلام کاری نداشتم. شلواری کوتاه بر پا و پوتینی پوشیده بودم و کولهپشتی کوهنوردی بر پشت و دوربینهای عکاسی بر دوش و بغل از پیش از آفتاب تا شامگاه به تحقیق و عکسبرداری و راه سپردن و شبها به نوشتن و تنظیم یادداشتها میپرداختم که حاصلش کتاب «آثار شهرهای باستانی سواحل و جزایر خلیج فارس و دریای عمان» در سال 1348 شد. البته پس از طبع این کتاب، پیشنهاد دیگری از انجمن آثار ملی برای آثار تاریخی خوزستان دریافت کردم که نتیجه آن هم کتاب «خوزستان و کهگیلویه و ممسنی» در سال 1359 شد.
روایتی از سخنرانی شما در همایش خلیج فارسشناسی در باشگاه افسران و سخنرانیتان پس از «گیرشمن» خواندم که بسیار جالب بود. خواهشمندم آن را تعریف بفرمایید.
در سالهای اوایل دهه 1340، به همت آقای سید محمد محیط طباطبایی اولین سمینار خلیج فارسشناسی در عمارت باشگاه افسران تهران که در بزرگ آن روبهروی وزارت امور خارجه قرار داشت، برگزار شد که در آن شبی 2 نفر و در مجموع 24 نفر به ایراد سخنرانی پرداختند و من یکی از آنان بودم. سخنرانی من پس از پروفسور گیرشمن فرانسوی که در شوش حفاریهای مهمی انجام داده و بسیار هم به ایران علاقه داشت، بود. نوبت سخنرانی من با موضوع «لهجهها و زبانهای محلی و فولکلور خلیج فارس» که شد، مجلس را برای استماع سخنرانی خودم خسته و خوابآلود دیدم. پس از قرار گرفتن در پشت میز خطابه از رئیس جلسه مرحوم زندهیاد سعید نفیسی خواهش کردم سخنرانی مرا به فردا شب یا شب دیگر موکول نمایند. نفیسی گفت فردا شب و شبهای دیگر هم سخنرانانی هستند. گفتم پس اجازه فرمایید از مستمعین سؤالی کنم. دیگر فرصت قطع سخنان من برای رئیس میسر نشد و مردم فریاد زدند سؤال فرمایید. او در طول سخنرانیاش خلیج فارس را «خلیج» میگفت و هر جا به نام اسکندر میرسید، از او با القاب «کبیر» و «بزرگ» یاد میکرد. این مسأله سبب شد من از سخنرانی خودم صرفنظر کنم و وقتی پشت تریبون رفتم، از رئیس جلسه که سعید نفیسی بود، اجازه خواستم که فقط یک پرسش مطرح کنم و پرسیدم اگر پروفسور گیرشمن در فرانسه سخنرانی داشتند و ناگزیر بودند از هیتلر نام ببرند، آیا به او القاب «کبیر» و «بزرگ» میدادند؟ و تأکید کردم که نام خلیج فارس باید کامل گفته شود. این تذکر من موجب شد سفیر کبیر فرانسه که در جلسه حضور داشت، با یادداشتی از پروفسور گیرشمن بخواهد که رسماً از ملت ایران و من عذرخواهی کند و او هم این کار را کرد. غریو شادی و زندهباد از مجلس برخاست. مجلس بیدار شد و آماده استماع سخنرانی شد و دو ساعت و نیم، به صحبتهای من گوش دادند.
شما در کتاب «خلیج فارس؛ از دیرباز تاکنون» برای خلیج فارس از دو تعبیر «دریای پرماجرای ایرانی» و «گاهواره تمدن» استفاده کردهاید. اطلاق این دو، بر خلیج فارس از چه رو بوده است؟
«پرماجرا» به همان دلایل که این دریا همیشه در تاریخ خود، محل نبرد قوای نظامی بسیاری بوده است. به اینجا خیلیها آمدهاند و مداخله کردهاند. اما «گاهواره تمدن» به این سبب که اینجا زادگاه ایلامیان بوده است. ایلامیان که قبل از بابِلیها و آشوریها، پدر تمدن جهان به حساب میآیند، آمدند و تمدن را به وجود آوردند. حتی در تاریخ تمدن ویل دورانت آمده که پاشاه آشور شمشیر خود را به نشانه پیروزی در خلیج فارس شست. ماجراهای دنیا از همین جا شروع میشود.
سدیدالسلطنه کبابی که بود؟ و اهمیت او به چه سبب است که به سراغش رفتید؟
در 3 شهریور 1320 وقتی که مملکت ما توسط سه دولت روسیه، انگلیس و امریکا اشغال شد و این دولتها، رضاشاه را به جزیره موریس تبعید کردند، من به این فکر افتادم که چه انگیزهای این سه رقیب را با هم متحد کرده است؟ در آن زمان کشورهای قدرتمند درصدد بودند از ایران بهعنوان پایگاهی برای زیر نظر داشتن منطقه استفاده کنند من نیز اندیشیدم که باید فکری بکنم و به کشورهای عرب همسایه و نیز دولتهای مقتدر جهانی بگویم که ایرانی خلیج فارس و جزایر آن را متعلق به خود میداند و محال است بگذارد بخشی از آن از ایران جدا شود. فکر کردم لازمه بیان چنین دیدگاهی، مقابله کتبی و علمی با آنها است و با این انگیزه شروع به نوشتن کردم. اول کتاب خلیج فارس را نوشتم و بعد فرهنگ لارستانی و لارستان کهن را و مطالعاتم به همین ترتیب ادامه پیدا کرد تا اینکه به فکر افتادم چیزی را که یک بندرعباسی یا یک مینابی نوشته باشد بیابم که دلایل ادعای مالکیت ایران بر این جزایر را در دوره قاجار بیان کند. در آن زمان در برلین مرحوم سید حسن تقیزاده مجله کاوه را منتشر میکرد و سدیدالسلطنه برای او نامهای نوشته بود که منتشر شد. محتوای نامه درباره سید جمالالدین اسدآبادی و اقامت او در بوشهر در منزل پدر سدید، سدیدالدوله حاکم وقت بوشهر بود و خود سدید در آنجا اذعان کرده بود که فیزیک و زبان را از سید جمالالدین آموخته است. این اتفاق مرا به فکر انداخت که چیزی از سدید پیدا کنم. از قضا با آقای ستایش آشنا شدم که داماد سدید بود.
از او خواستم نوشتههای سدید را به من نشان دهد، ولی او به دلیل مسائل سیاسی آن زمان که پیشتر منجر به حبس سدید هم شده بود از این کار اکراه داشت. اتفاقاً آقایان عباس زریاب خویی و کیکاوس جهانداری رئیس و نایب رئیس کتابخانه مجلس سنا (که ریاست مجلس را آقای تقیزاده به عهده داشت) شدند. روزی کیکاوس جهانداری به من گفت: کتاب خطیای در کتابخانه پیدا کردهام که شخصی به نام سدید آن را نوشته است بخوان و نظرت را بگو. به همت او کپیای از کتاب به دستم رسید. مطالعه کردم و دیدم که دریایی از معرفت خلیج فارس است! سرشار از وطنپرستی مردی که در بغداد به دنیا آمده و سالها در مسقط زندگی کرده و هیچ وقت هم به دانشگاه نرفته است. دیدم این کتاب باید چاپ شود و من نامش را بندرعباس و خلیج فارس گذاشتم. این کتاب شاید مهمترین کتاب درباره خلیج فارس نباشد، ولی کتاب مفصلی است. این کتاب پس از چاپ شهرت پیدا کرد و من تشویق شدم که کتاب دیگری بنویسم. خلیج فارس را نوشتم که سی و اندی سال پیش چاپ شد. پس از آن ایرج افشار مرا تشویق کرد که به دنبال سایر نوشتههای سدید بگردم. با علی ستایش، داماد سدید و همسر شمسالملوک سدید، صحبت کردم و برای دیدن خانه قدیمی سدید و یافتن سایر دستنوشتههایش به میناب رفتم. دختر او در ابتدا تمایلی به نشان دادن آنها نداشت ولی او را متقاعد کردم. در خانه سدید صندوقهایی مملو از کتابهای قدیمی و نوشتههای خودش بود. سدید کسی بود که به دلیل فرستادن مطالب کتاب سفرنامه سدیدالسلطنه برای سران مملکت فرانسه و روسیه از دانشگاههای سوربن فرانسه و مسکو روسیه نشان افتخار دریافت کرده بود! من خواستم که آن کتابها را به من بفروشند ولی خانواده او قصد سوزاندن کتابها و نوشتهها را داشتند. بالاخره با نوه سدید، مهندس هوشنگ ستایش که تحصیلکرده انگلیس و آلمان بود و در تهران زندگی میکرد، صحبت کردم و به او گفتم اینها اسناد مملکتی است و به همه ایرانیها، اعم از مرده و زنده، تعلق دارد اموال شخصی نیست که شما براحتی برایشان تصمیم میگیرید! با نظر مساعد او کتابها را به تهران منتقل کردیم. ایرج افشار که آن زمان رئیس کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران بود، حتی حاضر شد آنها را به مبلغ 5/4 میلیون تومان برای کتابخانه خریداری کند، ولی مهندس ستایش در نهایت آنها را به کتابخانه دانشگاه تهران اهدا کرد. به این صورت بود که سدیدالسلطنه فرد شناخته شدهای در تاریخ و فرهنگ ایران شد.
به یقین در میان دوستان شما، ایرج افشار شخصیتی دیگرگونه بود. خود گفتهاید که «دوست و همراه و همـقدم و همـسفر ایرج افشار در مدت 65 سال در کوه و دشت و بیابان و کویر و جنگل و چمن و دَمَن، در روستاها و شهرهای داخل و خارج کشور» بودهاید و در همه این سالها، جز با مشورت افشار، قلم بر کاغذ نبردهاید. ریشه این دوستی به چه سالی و چه جایی میرسد؟
سال 1328 با مهندس حسین فروتن (دوست دوران خدمت وظیفه و مدیرکل پست تهران) روزهای تعطیل به کوهنوردی میرفتیم. سال 1329 بود که در میدان توپخانه، دو سه کوهنورد را دیدیم که قصد صعود به ارتفاعات را داشتند. با آنها به راه افتادیم و از هر دری سخن گفتیم. یکی از آنها ایرج افشار بود که بعدها محقق پرآوازه تاریخ و ادب و فرهنگ ایران شد. طی هفتهها و ماههای متوالی در گردشهای کنونی با دوستان شفیق کنونی چون منوچهر ستوده، مصطفی مقربی، عباس زریاب خویی، علیقلی خان جوانشیر، محمدتقی دانشپژوه، محسن و ناصر مفخم آشنا شدم. کار این دوستی تا به آنجا انجامید که تابستانها را در خانههای ییلاقی ایرج افشار و منوچهر ستوده در کوشکک گچسر در جاده چالوس میگذراندم. حتی به راهنمایی افشار، استاد ابراهیم پورداود بر کتاب «فرهنگ لارستانی» مقدمهای نوشت و به عنوان اولین نشریه جداگانه مجله فرهنگ ایران زمین- که ایرج افشار، منوچهر ستوده، محمدتقی دانشپژوه، مصطفی مقربی و عباس زریاب خویی مؤسسان آن بودند- در سال 1334 در چاپخانه تابان تهران منتشر شد.
آیا ایرج افشار را میتوان یک ایرانشناس دانست؟
بدون شک. ما 65 سال شبانهروز و در سفر و حضر با هم بودیم. یک روح بودیم در دو بدن. هیچ کاری را بدون مشورت با او انجام نمیدادم و حتی قلم روی کاغذ نمیبردم. او همواره بهترین راهنمای من بود. دوست دیگری هم که اغلب با ما همنشین بود، منوچهر ستوده بود. ایرج افشار انسان کمنظیری در تاریخ فرهنگ ایران بود که شاید سالها بگذرد و مردی چون او زاده نشود. او تمام مطالعات خارجیها درباره ایران را خوانده بود و به آنها احاطه کامل داشت.
آیا در اینکه عمری درباره خلیج فارس تحقیق کردید و همه شما را به عنوان یک خلیج فارس شناس میشناسند، به سبب احساس وظیفهای بود که در قبال این نام بلند داشتید؟
بله. دلیل تمام کارها و پژوهشهای من این بوده که وطنم را بسیار دوست میداشتم و همواره فکر میکردم باید برای مملکتم کار مفیدی انجام بدهم. اکنون هم فکر میکنم این وظیفه مهم برعهده جوانان این سرزمین است. خصوصاً دختران و زنان که ثابت کردهاند در عرصههای گوناگون با مردان یکسان و برابرند. من معتقدم فرهنگ ایرانی خودزا و زایا است. هرچند که در بزنگاههای تاریخی دچار بحران میشود، ولی مانند ققنوس دوباره از خاکستر خود متولد میشود.
چه رازی وجود دارد که اکثر قریب به اتفاق متولدان سال 1304 از جمله شما، هیچ گاه وطن را ترک نگفتند و با وجود آنکه شما میتوانستید خارج از ایران با امکانات فراوان، زندگی راحتی سپری کنید و به پژوهش بپردازید، اما ناملایمتیها را به جان خریدید و نرفتید. سبب آیا عشق و علاقه به وطن است؟
چیزی جز این نمیتواند باشد. پسرم برایم گرین کارت 10 ساله گرفت اما نرفتم. فرزندانم اصرار دارند که بیایید تا ما در سالهای کهولت، نگهدار شما باشیم ولی من نمیروم. به قول پژمان بختیاری: « اگر ایران بجز ویران سرا نیست/ من این ویران سرا را دوست دارم.» معتقدم ایرانی باید در ایران بماند و با خوب و بدش بسازد. کمااینکه مرا از لسآنجلس و ژاپن بردند برای استادی خواستند اما نرفتم و ماندم تا حالا که 90 ساله شدهام.
پرسش آخر آنکه افق آینده ایران را چگونه ترسیم و تصور میکنید؟
بدانید که ایران میماند و نمیمیرد. مثل ققنوس است. ممکن است چون خاکستر شود اما دوباره سر برمیآورد و زنده میشود. ایران دورههای سخت چون حمله اسکندر و مغول و در دوران معاصر روس و عراق، به خود زیاد دیده است. به قول ملکالشعرای بهار: «مادر ایران سترون نیست او را آزمودیم/ گر چه نادر اتفاق افتد ولی نادر بزاید.»