نامآوران ایرانی
دکتر منوچهر ستوده - علی دهباشی
- بزرگان
- نمایش از چهارشنبه, 08 ارديبهشت 1395 10:58
برگرفته از تارنمای مجله بخارا
دکتر منوچهر ستوده که چندی پیش به علت مشکلات ریوی بستری شده بوده، جمعه ۲۰ فروردین۱۳۹۵ ، ساعت ۱۱ شب، در بیمارستان طالقانی چالوس درگذشت.. یاد و خاطره او را گرامی می داریم، همچنین یاد و خاطره تنها دوست و یار دیرین وی را، زنده یاد ایرج افشار.
مراسم یابود ایشان چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۵ ساعت ۴ تا ۷ عصر در کانون زبان فارسی واقع در موقوفات دکتر محمود افشار
شاد باش و دیر زی
علی دهباشی
اواخر سال ۵۴ بود که رفت و آمد به دفتر اسلام کاظمیه پیدا کردم. او در طبقه سوم ساختمانی بود روبروی کتابفروشی لاروس (یادش به خیر آقای احمدی مدیر آن کتابفروشی). طبقه اول دکتر خدابندهلو مطب داشت. طبقه دوم دفتر وکالت احمد اقتداری و طبقه سوم دفتر اسلام کاظمیه. آرشیو عکسهایش را منظم میکردم، بخصوص عکسهای سفرهایش را. بسیار کنجکاو بودم و کاظمیه بسیار منظم بود و پشت عکسها را نوشته بود و من باید به ترتیب تاریخ منظم میکردم. شیفته یک نفر در این عکسها شدم که نامش دکتر منوچهر ستوده بود و هست، و مدام درباره او میپرسیدم. کاظمیه که متوجه علاقه و کنجکاوی من شده بود داستانهای عجیب و غریب از ستوده و سفرهایش و از نبرد او با خرسی که به کندوهایش تجاوز کرده بود و بسیار ماجراها از استقامت و خاطرات کوهنوردی و بیابانگردیهای ستوده میگفت. بعدها هر کتابی که از دکتر ستوده مییافتم میخواندم. تا اینکه چند ماه بعد روزی کاظمیه گفت: «بیا و این کتاب را برسان به دکتر ستوده و گفتهام جوانی از شیفتگانت این کتاب را میآورد.» سفرنامهای به انگلیسی بود، دارای تصاویر بسیار جالبی از قلعه الموت.
به همراه استاد منوچهر ستوده در یکصد و یک سالگی
با شوق فراوان سر ساعت مقرر از خیابان نادری به کوچه نوبهار و بعد منزل استاد. وارد خانه که شدم، کوزههایی که در حیاط قد و نیمقد چیده شده بود و چندین جعبه پیاز و میوه توجهم را جلب کرد. پسر استاد در را باز کرد و راهنماییام کرد. در سرسرا ایستاده بودم که صدای رسا و باصلابت دکتر ستوده مرا به خود آورد که چرا نمیآیی داخل جوان. وارد شدم و کمکم توانستم با ایشان درباره سفرهایش و مجله نشنال جغرافی که آن روزها یک جعبه شمارههای قدیمیاش را به قیمت ارزان خریدم صحبت کنم. گفتند قرار است با ایرج افشار و دبیر سیاقی به چین بروند.
چندین سال بعد با زندهیاد بابک افشار در کتابفروشی تاریخ نقشه کشیدیم برای هشتاد سالگی استاد ویژهنامهای منتشر کنیم. کار را با گفتگو با ایشان آغاز کردیم، در تهران و کوشک. گفتگو انجام شد اما موفق به انتشار آن ویژهنامه نشدیم. یادم است در یکی از جلسات گفتگو که دکتر ستوده در تهران بود همسرش خانم اقدس با خنده به من گفت بیایید با من صحبت کنید تا بگم منوچهر کیه؟ و آن زمان ایشان سخت بیمار بودند و تختشان را در سالن گذاشته بودند. آقای ستوده هم تأیید کردند و گفتند خانم نگران نباش، دهباشی با شما هم مصاحبه میکند که این کار را هم انجام دادیم. غرض از ذکر این خاطرات این است که سوابق ارادتم به استاد به آن سالها برمیگردد و حالا که به نوارهای آن گفتگوها که سالها بعد با حضور ایرج افشار، دکتر کدکنی، دکتر دولتآبادی، بهرام افشار، کیکاووس جهانداری در کوشک ادامه یافت، خود کتابی شده است که باید روزی منتشر شود.
این روزها سالروز صدسالگی استاد را همگی به ایشان تبریک میگویند. خودشان میگویند: «صد و دو سال زندگی میکنم. مادربزرگم گفته منوچهر صد و دو سال زندگی خواهی کرد.» ما آرزو میکنیم جشن صد و ده سالگی ایشان را برپا کنیم.
بخشی از این شماره را به مقالاتی درباره استاد و همچنین چند مقاله از ایشان اختصاص دادهایم که ملاحظه خواهید کرد.
آنچه که از ایشان آموختم و بسیاری از دانشجویان خوانندگان آثارش، مسلماً در این صفحات محدود نمیگنجد. اما از او آموختیم که عشق به این آب و خاک در کار جدی و دقیق است. آنچه که ایشان در حوزه جغرافیای تاریخی انجام دادند بدون شک برگهای زرینی است در قالب کتابهایی ماندگار در کتابخانههایی که نام ایران را به همراه دارد.
برای اینکه بدانید و بدانیم که دکتر ستوده چگونه برگبرگ دهها کتابش را نوشته و چه مایه رنج و زحمت برای تألیف کتابهایش متحمل شده به ذکر دو خاطره از زبان خودش میپردازم:
«… اما ماجرای «قلعه روخان» را قبلاً گفتم، باید یک مطلبی را اضافه کنم و آن این است که خوب میدانید این قلعه بزرگترین قلعهای است که اسماعیلیه در شمال ایران برپا کرده بودند و بسیار باعظمت است. داستان عجیبی دارد. پایه این قلعه به ارتفاع یک متر و نیم از سنگ تراشیده شده و نزدیک به هزار متر این پایه با سنگ ساخته شده. یکی از کارهایم این بود که از این قلعه نقشهای تهیه کنیم. تا آنجا که میشد با ماشین پیش رفتیم و پیاده ادامه مسیر دادیم. باران به شدت میبارید. شبها شدت بیشتری داشت. موقع برگشت آب رودخانه بالا آمده بود و پلی که روی چند تیر چوبی درست شده وضعیت خوبی نداشت. هنگام عبور از پل ناگهان بنده تعادلم را از دست دادم و به داخل رودخانه افتادم. آب رودخانه زیاد بود و جریان داشت ورنه سرم به سنگهای رودخانه میخورد و مرگ حتمی بود. در نتیجه این سقوط، دوربین عکاسیام صدمه دید و مجبور شدم بفرستم آلمان تا فیلمهایش را نجات دادند. تا کمر در گل و لای و لجن فرو رفته بودیم و به یک مصیبتی خودمان را از این مهلکه نجات دادیم.
و خاطره دیگر که بسیار برای من پیش میآمد مسأله گرفتاری با انواع حشرات موذی مثل «غریبگز»، «کک»، «ساس» و «کنه» میشدیم و آنقدر عذاب میکشیدیم که واقعاً بسیاری از شبها نمیتوانستیم بخوابیم. یکی دیگر از مشکلات کارم در تحقیقات میدانی مسأله تصور مأمورین و آدمها از کارم بود. بنده معمولاً چندین معرفینامه با خودم همراه میکردم، اما باز هم گرفتار کجفهمیهای حضرات میشدم. یک بار در هشتپر رفته بودم نزد رئیس فرهنگ آنجا با همان وضع کولهپشتی و این حرفها. معرفینامهام را نشانش دادم و گفتم این منطقه را میخواهم بررسی کنم. او بدون اینکه معرفینامه را نگاه کند، گفت تو آمدی اینجا به دنبال گنج و ولکن هم نبود. کار ما بالا گرفت تا اینکه معاونش بنده را نجات داد. یادم میآید یک بار در کلاردشت کنار مزار خوابیده بودم و داشتم کتیبه را میخواندم و یادداشت برمیداشتم. یکدفعه دو تا ژاندارم با اسلحه بالای سرم پیدایشان شد. محل نگذاشتم. بعد از مدتی که بنده را برانداز کردند گفتند داری چکار میکنی؟ گفتم دارم کتیبهها را میخوانم. ژاندارم گفت بیخود میخوانی، بیا بیرون. خلاصه بنده را گرفتند و مدتی وقت ما سر اثبات اینکه ما چیزی را نمی بکنیم بلکه میخوانیم گذشت.»
شهاب دهباشی در کنار دکتر منوچهر ستوده ۲۶ تیر ۱۳۹۳ ـ سلمان شهر، جشن ۱۰۱ سالگی تولد دکتر منوچهر ستوده
ستوده مرد سفر بی آرایه و پیرایه[۱] ایرج افشار
مبتکر فیلم[۲] از زندگی منوچهر ستوده اصرار داشت که درباره آن همدم عزیز در فیلم سخنگوئی کنم. چون از گفتار میپرهیزم گفتم بگذارید چند سطری بنویسم. در سخن گفتن «تپق» زدن پیش میآید ولی در نوشتن میتوان برخطای قلم پیشگیری کرد.
در مدت شصت سال که با ستوده بودهام چند صنعت او برجستهترست: یکی خاکی بودن اوست. به تجمّل و تعیّن اعتنایی ندارد. دیگر بیابانی بودن اوست یعنی طبیعتدوستی و به هر سنب و سوراخی سرکشیدن و به دیده تیز در رنگهای کوه و کویر و بیابان و کازه و ماهور و تالاب نگریستن . یکی دیگر نظر کردن و دل بستن به آداب و رسوم بومی و ملی و یکی را با دیگری سنجیدن و همه را در حافظه نگاه داشتن و به موقع به یاد آوردن. یکی دیگر بیاعتنا بودن به فلک، هیچ صاحب کبکبه و دبدبهای برای پیش او ارزشی ندارد. یکی دیگر مسلط بودن بر اعصاب خویش و به اندازه و معتدل خوردن آنچه خوردنی است.
گواه مراتب علمی او کتابهای بیمانند از آستارا تا استارباد – آستار تاریخی ورارود و خوارزم ــ چند فرهنگ لغوی محلی ــ چاپ چندین متن جغرافیایی و تاریخی است. او نخستین ایرانی است که نخستین فرهنگ گویشی را به چاپ رسانید و راه را بر دیگران نمود. در کتیبهشناسی و خواندن آنچه مخصوصاً به خط کوفی است باز پیشگام بود. نسبت به تواریخ محلی اهمیت بسیار قائل است و درین زمینه چندین متن کمنام یا گمنام را چاپ کرده است.
ستوده مرد سفرست، سفر بی آرایه و بیپرایه . جای خواب برای او مهم نیست. بیشتر به دلش میچسبد که خانه روستایی باشد از « زلم و زیمبو» بیزار است . ساده زندگی میکند. تا روزی که پاها سستی نگرفته بود بیشتر بر زمین مینشست. هر کجا که باشد باشد.
با کوه و در کوه زندگی برایش دلچسبتر است. پنجاه سال است که تابستانها را در کوشک لورا میگذراند. سی سال است که طهران خستهکننده را رها کرده و به گوشه جنگلی نزدیک چالوس پناه برده است. باغی ساخته و مرکباتی بار آورده و لذتش را میگیرد و آن را برای نشر کتب تاریخی مرتبط به ایران بزرگ وقف کرده است.
دکتر ستوده در کنار یار همیشگی سفرهایش ایرج افشار
چهل سال با او و دوستان کوه را به کوه دوختیم و دره را به درهای بند زدیم و ماهورها را گذشتیم و به رودهای پرآب زدیم و شبی را با چوپانان و روستائیان به همسخنی گذراندیم و با چارپادارها همگامیداشتیم . آن یلهمردی که در جوانی یک سفر از طهران تا اردبیل پیاده رفته (به همراهی هوشنگ برادرش) و از آنجا خود را به خلخال رسانیده و دچار گزش غریبگز شده. از آن موقعی که به نوشتن کتاب از آستارا تا استارباد پرداخت ناگزیر از آن بوده که سی و چند آبریزی را که از ستیغ کوههای سلسله البرز به سوی دریای خزر سرازیر میروند یک به یک را پای پیاده تا ستیغ کوهها برود و به هر گوشه آنها سربزند تا ویرانه و خرابهای را از قلم نیندازد. در آن زمان راه درستی درین کرانهها نبود که بتوان با اتوموبیل بر آنها سرکشید. ناچار کولهباری بر پشت داشت و اگر مددی میرسید و مالی پیدا میشد بر قاطری رهرو بنشیند و خود را به اکناف آن جنگلها و کورهراهها برساند تا فلان قلعه و بهمان مزار را ببیند و عکس بردارد.
سفرهای درازی پنج شش هزار کیلومتری که با او در چهارسوی کشورمان داشتهایم تعدادش از سی چهل در میگذرد. یک سفر هم با اهل و عیالمان و آرش فرزند هشت سالهام از طهران تا اقصی نقاط اروپا رفتیم و به مدت چهل روز هفده هزار کیلومتر را در نوردیدیم.
دو سه روز پیش که با هم در بیانهای باشت و بابویه و چرام و دهدشت و دیموشک و دهدز و جونقان بودیم ورقهای از آن سفر کذایی را به من داد که به تازگی از میان اوراق گذشته یافته است. این ورقه تعهدنامهای است به خط ستوده که از آرش فرزندم گرفته و نوشته «اگر آرش افشار بگذارد که من بخوابم قطعاً و مسلماً و حتماً و یقیناً چیزی برای او در استانبول میخرم.»[۳] (۱۰/۴/۵۲)
بیش از این پرگویی خواهد بود.
[۱]) یادداشت فوق برای فیلم مستند «خون است دلم برای ایران» توسط استاد ایرج افشار نوشته شده و رسم الخط ایشان حفظ شده است.
[۲]) سید جواد میرهاشمی
[۳]) در تعهدنامه سه سایه دست (امضاء) ثبت شده است: دکتر منوچهر ستوده، زندهیاد استاد ایرج افشار، زندهیاد شایسته افشار
محل امضاء شایسته افشار مورد گواهی است (امضاء شایسته افشار و منوچهر ستوده)
قول میدهد که تا استانبول حرف نزند. (امضاء ایرج افشار ۲۰/۴/۵۲)
کوشکک لورا ـ جمعه ۵ تیر ۸۳ فرای، منوچهر ستوده ـ بهرام افشار و مجید مهران ، نیکو ـ ایرج افشار و علی دهباشی
منوچهر ستوده - ابراهیم باستانی پاریزی
پریروز وقتى خبر شدم که دکتر منوچهر ستوده استاد بزرگ و نامدار ما که سالها درس جغرافیاى تاریخى را در دانشکده الهیات و دانشکده ادبیات تهران به عهده داشت ۹۹ سال عمر را پشت سر گذاشته و به همین مناسبت قرار است قبل از آن که یک سال دیگر به صدسالگى برسد یک یادواره به نام او اختصاص یابد ــ و این کار را گویا این دهباشى مدیر بخارا به عهده گرفته است. مخلص پاریزى ــ که «نه کدخداى جوشقان نه حاکم زوارهام» ــ شرکت در این یادواره را براى خود افتخارى بزرگ دانسته، منتهى در تردید بودم که یادداشت خود را چگونه شروع کنم، که اسم دهباشى صاحب بخارا مرا به این رهنمون شد که براعت استهلال مقاله را با یک امر روستائى و کشاورزى یعنى مراسم «خرمن کشى» شروع کنم، چه دکتر ستوده، استاد مورد بحث تنها استادى است که حتى بیش از بیشتر استادان دانشکده کشاورزى با روستاهاى ایران و مراسم مردم روستا سروکار دارد و خود نیز در عین استادى دانشگاه بیشتر عمر خود را در روستاى کوشکک گذرانده، و هماکنون در دهکده در ساحل دریاى مازندران روزى به شب مىگذارد و به صدای امواج بحر خزر دل خوش میکند.
از کوچهای که آن گل بیخار بگذرد» موج لطافت از سر دیوار بگذرد»
در عین حال او استادى است صاحب تألیفات بسیار و کتابهاى گرانبها و ما اگر روش تحقیق یک استاد را با یک کشاورز مقایسه کنیم وجه مشترک آنان در پایان کار است که اینجا به صورت یک کتاب و آنجا به صورت یک خرمن حاصل و برخاست خود را نشان مى دهد.
بیخود نیست که از قدیم در عبارات ادبا مى خواندیم که فلانى از خرمن فضل فلان کس بهره ها برد و خوشه ها چید.
علاوه برآن، دکتر ستوده، عملاً نیز یک گوشه از یک کار کشاورزى را مستمراً ادامه مىدهد و آن زنبوردارى و پرورش زنبور عسل است که در عالم کشاورزى و باغدارى از ارکان این فن به شمار مىرود، و آنها که نقل و انتقال کندوهاى زنبورعسل دکتر ستوده را و به روایت دیگر ییلاق و قشلاق آنها را دیدهاند و مراسم بهره بردارى آن را مشاهده کردهاند به این اشاره من وقوف کامل دارند.
محمدابراهیم باستانی پاریزی و منوچهر ستوده
اینک و در این مقاله تنها یک ۹۹ در دست من هست، و آن تعداد سالهاى عمر دوست عزیز و استاد نامدار است آقاى دکتر منوچهر ستوده، نمىدانم این طول عمر را در اثر پیادهروىهاى البرز به دست آورده، یا «عسل بُرى»هاى سالیاه که شیفته آن است.[۱] ستوده بعضى سالها بیش از صد من عسل را به بازار راهى مىکند و کام مردم خریدار را شیرین.
از این کلمه دهباشى و هم از این موقعیت ۹۹ سالگى دکتر ستوده، استفاده کرده مىگویم. ما اهل قلم و ما مؤلفین کتاب (خودم را هم به ناحق اهل کتاب مىدانم، و خر خود را به اصطلاح جزء علافها مىرانم) آرى همه مؤلفان در واقع «برخاست» یک عمر آنها و حاصل تحقیق و تحریر آنها، چیزى است از نوع همان «خرمن» که در یک کشتزار فراهم مىآید. محصولى که سرچشمه آن مغز آدمى است و از جویبار عقل و احساس و حافظه آب مىخورد.
اصولاً کار فرهنگى و آموزشى را در ادب ما با ترتیب مسائل کشاورزى بىتناسب نمىدانند و نتایج آن را با حاصل کار روى زمین تشبیه میکنند، و آنجا که حافظ در غزل یائیه بىنظیر از بیخ نیکى نشاندن (درخت کاشتن) و توبره تحقیق گرفتن را با گل توفیق همراه آورده و گوید:[۲] [۳]
شکر آن را که دگرباره رسیدى به بهار بیخ نیکى بنشان و ره تحقیق بجوى(۲)
گوش بُگشاى که بُلبُل به فَغان مىگوید: خواجه! تقصیر مَفرما، گُلِ توفیق ببوى(۳)
[۱]) عسل بُرن، یعنى بریدن «نونه» موم از کندو و در اواخر پائیز جدا کردن آن از کندوى عسل. و این اصطلاح خاص پاریزیان است. دائى من، کربلائى رضا، تخصص در این کار داشت. وقتى کندوها پر عسل شده بود، او ابتدا توى یک ظرف، مقدارى پهن دود مىکرد. ــ جسارت است، همان سرگین و تپاله است که در تاریخ سلاجقه کرمان درباره آن آمده: «امیری میخواست از سرگین ترنجی سازد و ساخته نمیشد.»ــ و جلوی دایره شرق کندو که یک کنده توخالى بود مىگرفت و زنبورها از این بو متأثر شده مى رفتند آن طرف کندو، پس شانههای عسل را با کارد مىبرید و توى لگن مىانداخت، و همین روش را در طرف دیگر کندو هم به کار مىبرد. مقداری عسل هم براى غذاى زنبورها در کندوى عسل میگذاشت بماند و بعد دو طرف آن را با خشت و کاهگل میپوشاند تا مورچه و حشرات دیگر وارد نشود. پاریزىها مى گویند مرحوم خواجه على پاریزى زمان ناصرالدین شاه در همت آباد ۹۶ کندوى زنبور عسل داشت که هرسال بعد از عسل برى، براى هرخانواده پاریزى یک پیاله کوچک عسل هدیه مى داد.
[۲]) ن.ل: گل تحقیق ببوى…
[۳]) از غزل کم نظیر یائیه حافظ، که کمتر فالگیران حافظ از آن استفاده مى کنند چون در حرف یاء و آخر دیوان است.
ساقیا! سایه اَبر است و بَهار و لَبِ جوى مننگویَم چه کن، ار اهلِدلى، خود تو بگوى
پیشتر زانکه شوى خاک در میکدهها یک دو روزى به سر اندر ره میخانه بپوى
گفتى: از حافظ ما بوىِ ریا مىآید؟ آفرین بر نَفَست باد، که خوش بُردى بوى
استاد منوچهر ستوده - دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
کسانی که در نسلهای آینده در حوزه جغرافیای تاریخی ایران بزرگ به مطالعه بپردازند، پژوهشها و و مدارکی که توسط استاد دکتر منوچهر ستوده فراهم آمده است مهمترین مدارک تحقیقاتشان را در آینده تشکیل خواهد داد. تصور نمیکنم که در قرن ما هیچکس در حوزه جغرافیای تاریخی ایران بزرگ به تنهایی به اندازه دکتر ستوده کار بزرگ و ماندنی انجام داده باشد. هرچه بگویم در دایره همین مطلب خواهد بود. من اهل پُرحرفی نیستم.
(متن گفته دکتر کدکنی است در فیلم مستند
«خون است دلم برای ایران»، در پاسخ به سؤال علی دهباشی، تهران ۱۳۸۵)
دوست دیرینم منوچهر ستوده - هوشنگ دولت آبادی
( سخنرانی در شب منوچهر ستوده)
در ابتدا شرح داستانی را عرض کنم که اولین دیدار بنده است با جناب آقای ستوده، حدود ۴۷ سال پیش در ابتدای فصل تابستان، دوست ما آقای ایرج افشار که جایش امشب در این مجلس بسیار خالیست به من فرمودند که ما قصد رفتن به یک سفر جنگلی را داریم، اگر میتوانی همراه با ما بیا. با اشتیاق ان دعوت را پذیرفتم و صبح زود در سپیده دم همراه آقای ایرج افشار به یک گاراژ رفتیم بنام میهن در خیابان چراغ برق آنروز. وقتی وارد گاراژ شدیم در فاصله یک متری یکی از دیوارهای سالن گاراژ دیدم آقایی روی یک کولهپشتی نشستهاند. با یک کلاه بوقی به نظر منقوش و یک لباس نسبتاً گشاد و پوتینهایی که مطمئناً از زمان تولیدشان واکس به خود ندیده بودند، ایشان یک چوبدست داشتند که در همان حالت نشسته به آن تکیه کرده بودند، اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که ایشان یکی از مشایخ قرن ۴ و ۵ هجری هستند که برای انجام کاری به تهران آمدهاند و میخواهند و حالا به خانقاه خود برگردند؛ اما آقای افشار رفتند خدمت ایشان و گفتند: سلام ستوده و آقای ستوده هم با ایشان دست دادند، سپس آقای افشار بنده را خدمت آقای دکتر ستوده معرفی کردند، آقای ستوده اول بنده را به تشریف نیم نگاهی نوازش کردند و بعد سرشان را دوباره پایین انداختند.ایرج افشار فکر میکرد که احتیاج به معرفی بیشتر هست. درجا به من ترفیع مقام داد و بنده را از دانشیاری دانشکده پزشکی تهران به استادی رساند و بعد صفاتی برای من به کار برد که برای خودم ناشناخته بود، اما چون صفات خوبی بود من بسیار خوشم آمد (متأسفانه انسان از دروغ هم بعضی وقتها خوشش میآید.) اما بعد از اینکه آقای افشار همه این حرفها را زد جناب ستوده فرمودند: خوب باشند!! حقیقت مطلب این است که این حرف جناب ستوده برای من یک جواب عجیب و غریبی بود اما وقتی خوب فکر میکنم، میبینم که این نشاندهنده روح بزرگ این مرد است، معنی آن حرف این بود که آقا این حرفهایی که شما میزنید به درد کارگزینی دانشکده پزشکی میخورد به من چه، او باید بیاید و به من امتحان پس بدهد. اگر چیزی داشت که به درد بخورد بسیار خوب اما اگر چیزی نداشت، کاری به کارش ندارم! خلاصه ما در خدمت ایشان و دوستان سوار اتومبیل شدیم و رفتیم به چمستان البته. آنوقتها راهها مقداری نامناسب بود و ما مجبور بودیم مقداری از راه را پیاده برویم، در اینجا لازم است این نکته را عرض کنم که به نظر من مردم ایران هم بسیار مهماننواز هستند وهم بسیار شکاک، ما وقتی که وارد یک دهی میشدیم همه اطراف ما جمع میشدند و برای میزبانی ما با یکدیگر دعوا میکردند در عین حال اصلا نمیتوانستند باور کنند که یک عده از تهران آمده باشند برای کوه نوردی بدون اینکه مقصد دیگری داشته باشند. مهمترین فکری که اینها میکردند این بود که ما مهندس راهسازی هستیم به همین دلیل هم خیلی به ما احترام میگذاشتند تا ما با خاطره خوش از آنجا برویم و برایشان زودتر راه بسازیم. آقای ستوده در جمع ما یک شیخوخیتی داشت به خاطر نحوه رفتار و وقارش به طوریکه ایرج افشار همیشه بعد از اینکه ایشان را معرفی میکرد میگفت ایشان ستوده هستند و بقیه ناستوده که البته هیچ عیبی هم نداشت زیرا که اگر آن ستوده آقای ستوده بود ما به ناستودگی راضی بودیم با کمال میل. خلاصه ما به راه خود ادامه دادهایم البته این را هم بگویم که مردم بومی مازندران در فصل تابستان در کنار دریا و ساحل نمیمانند و به دامنه کوهها میروند به همین دلیل در هر منزل (حدوداً هر دو فرسخ) یک دهی بود که از ما پذیرایی میکردند ودکتر ستوده بیشتر آنها را میشناخت. از آنجا رفتیم به یوش یعنی زادگاه نیما. بنده این مطالب را برای آشنایی شما با روحیات آقای ستوده عرض میکنم. شما همه قبول دارید که غربت چیز بسیار بدی است اما بدترین نوع این است که در غربت، غریبگز نیز باشد و غریبگزها ناقل بیماری تب راجعه باشند، یوش از این جاهاست و خود آقای ستوده در نزدیکی درهای که به ده یوش منتهی میشد به ما گفت مواظب باشید که این جا غریب گز دارد، من به عنوان طبیب خیلی احتیاط میکردم اما جناب ایشان رفتند در قهوهخانه محقری که آنجا بود و روی فرش مندرسی که داشت نشستند و دستور چای دادند. بعد صحبت از این شد که تب راجعه را چگونه میشود درمان کرد که ایشان فرمودند بنده زمانی در نزدیکی خلخال دچار این تب شدم که مرا تا سر حد مرگ پیش برده بود و یک آقایی با آمونیاک که قطره قطره مقدارش را زیاد کرد من را نجات داد، علت این عرض بنده این بود که شما بدانید که بین من و جناب ستوده همیشه در مورد طب اختلاف هست چون ایشان به طب اعتقاد ندارند و من هم با وجود اینکه به طب اعتقاد ندارم به بیاعتقادی ایشان اعتقاد ندارم، من نمیتوانم تصور کنم که تب راجعه با آمونیاک خوب شود ولی اهالی یوش روشی داشتند که غریبگز را به مسافران میخوراندند تا به نوعی واکسینه شوند اما آقای ستوده قبول نمیکرد و چون من باید در امتحان ایشان قبول میشدم که آیا میتوانم به این سفرها بیایم یا نه زیاد اصرار نکردم در هر حال در ادامه راه وقتی به دامنه شمالی البرز جنوبی نزدیک شدیم به یک دشت بسیار زیباو یک جنگل رسیدیم و در آن جنگل تعداد زیادی گاو بود. در آن هنگام من فرصتی پیدا کردم که اطلاعات طبی خودم را به رخ جناب ایشان بکشم، من سراغ گاودار رفتم و مقداری شیر که تازه دوشیده بود گرفتم و شروع به نوشیدن آن کردم که جناب ستوده فریاد زد نخور نخور. مگر دیوانهای تب مالت میگیری ! اما من به نوشیدن ادامه دادم حتی به ایشان نیز تعارف کردم اما ایشان گفتند مگر دیوانهام که بخورم من گفتم شما تب مالت نمیگیرید اگر هم بگیرید من شما را دو هفتهای معالجه میکنم پس از حرف من او به فکر فرو رفت و به من گفت تو از کجا میدانی که تب مالت نمیگیری؟ گفتم وقتی آمدم از گاودار پرسیدم که آیا در دو سه سال اخیر گاوهایش بچه سقط کردهاند یا نه چون محال است در گلهای تب مالت باشد و گاوهای آن گله چند بچه سقط نکنند. جواب سوال منفی بود یعنی گاوها آلوده نبودند. بعد از ماجرای این سفر من عرض میکنم که آقای ستوده دراین سفرها شیخوخیت داشتند. درست است که اختیار تام نداشتند چون ایرج افشار کسی نبود که به کسی اختیار تام بدهد اما چون احترام ایشان را نگه میداشت جناب ستوده در حقیقت به گونهای رئیس مجلس سنا بود و من در این مورد سند بسیار معتبری دارم که قسمتی از شعریست در مورد سفری که بدون جناب ستوده انجام شد و نتیجه خوبی هم نداشت، آقای جوانشیر خویی که یادشان گرامی باد از همراهان سفر بود که شکوائیهای منظوم نوشتند به محضر جناب شیخ والشیوخ ستوده در لندن:
منوچهر ستوده، هوشنگ دولت آبادی، علی دهباشی و بابک افشار ( کوشکک لورا)
ای کرده به شبهای سیه طی منازل ای مرد جهان گشته و ای رهبر عاقل
ای در همه جا پیشرو کوهنوردان وی یک تنه با لشکر انبوه مقابل
هر بار که در گردش سالانه جنگل سر بر خط فرمان تو بودیم ز منزل
هرگز نفکندی خطر اندر دل ما بیم چون داشت مهین رهبر ما بر سر ما ظل
از حول تو بودند پلنگان متواری وز بیم تو ببران به اطاعت متقبل
رفتی و نشستی به اقالیم اجانب گشتی ز رفیقان غوی فارغ و غافل
کذاب جبالا خبرت هست که اینبار دور از نظر و همت آن مرشد کامل
شد قصه ناکامی ما نقل منابر شد خواری و رسوایی ما نقل محافل
کذاب جبالا خبرت هست که اینبار بر ذلت و بر خفت این امت بزدل
شد ملتی اندر طبرستان متالم شد جنگلی از خنده خرسان متزلزل
البته دو توضیح در مورد این شعر لازم است عرض کنم جناب ستوده که در محضر شان هستیم حافظهای دارند مانند بهترین صفحه عکاسی اما گاهی اوقات اتفاق میافتاد که اسم کوهها را اشتباه میگفتند و ایشان به شوخی میگفتند من شب از اینجا رد شدم و به همین دلیل است که جوانشیر میگوید «ای کرده به شبهای سیه طی منازل» و باز به خاطر اینکه بعضی از اسمها را خلاف آنچه که بود میگفتند به ایشان لقب «کذاب جبالا» را داده بود.
اما من بارها متعجب شدم از حافظه این جناب چون در سفرها همراه ایرج افشار وقتی به تپهای میرسیدیم ایشان میگفتند پشت این تپه یک خانه چوبی یا یک درخت سنجد است و ما در کمال تعجب میدیدیم که آقای ستوده درست میگفتند. در خاتمه چند کلمه هم در مورد آثار و کارهای ایشان عرض میکنم، اصولاً ما ایرانیها به کار عمیق و دقیق عادت نداریم. خیلی از فرنگیها سعی کردند به ما دقت در کار را بیاموزند اما نتیجه این شد که خودشان هم دقت شان را از دست دادند و در این مورد ما گرفتاریهای بسیاری پیدا کردیم به خصوص در مورد تاریخ و مخصوصاً تاریخ زرتشتی اما ایشان در همین کتاب البرزکوه که پیش روی منست، بین صفحه ۷۲ تا ۱۲۵ فرهنگ راههای مالرو را نوشتهاند از مبداء به مقصد و به ترتیب حروف الفبا که مجموعاً ۱۷۷ رشته راه است با نام و نشان. بعضی از این راهها خودشان ۱۱ رشته هستند و همه با ذکر منازل و مشخصات کامل قید شده اند، ما سالها کارمان این بود که از این راهها و آثار عکس میگرفتیم. عکسها تبدیل میشدند به مقاله و مقاله تبدیل میشد به کتاب و کتاب تبدیل میشد به حق التالیف از انتشارات دانشگاه تهران…
۲ سال پیش ایشان دوربینی خریده بودند و در ایوان خانه شان در کوشکک از ابرها عکس میگرفتند و مجموعه این عکسها یکی از دیدنیترین چیزهای این روزگار میباشد. یکی دیگر از آثار اخیر استاد ستوده که هنوز به طور کامل در دسترس نیست دیدنیهای ایران نام دارد که با وفور اطلاعات شاید تنها کتابی باشد که برای گردشگران ایران راهنمای واقعی و خوبیست.
یکی دیگر از کارهای مهم ایشان «فرهنگ سنگسری» است، چون فرهنگ اهالی سمنان و به خصوص سنگ سر بر اساس گوسفندداری است و به همین دلیل برای اهالی آنجا هر گوسفندی با یک کلمه خصوصیت خاص خود رادارد (مثلا اگر برهای باشد که کنار گوشش و روی زانویش خال داشته باشد فرق میکند با برهای که فقط روی زانویش خال دارد. و هر کدام اسم خاص خودش را دارد).
حالا اگر از من بپرسند که در این وجود ذی جود با این همه خوبی که من سالها محو محبتهایش بودم چه چیز را مهم میدانم عرض میکنم آنجه در ایشان مهم است مستحیل شدن در طبیعت است یعنی ایشان جزئی از طبیعت است.
او به وقت و ساعت اعتقاد ندارد و در همان سفر اول به ما آموخت که هر وقت گرسنه باشیم ظهر است و هر وقت خوابمان بیاید شب است! کوچ سالیانه ایشان هم از چالوس به کوشکک و بالعکس فقط تابع طبیعت است. من یکبار از ایشان پرسیدم شما کی به کوشکک میروید؟ ایشان فرمودند هنوز در چالوس بخاری دلچسب است… عامل برگشتن ایشان از ییلاق به قشلاق یعنی از کوشکک به چالوس هم در آمدن و شکفتن گلیست به نام حسرت که گلی ظریف و زرد رنگ است.
من از صمیم قلب امیدوارم که این وجود عزیز پایدار بمانند برای اینکه شاید با اطمینان میتوان گفت که نه تنها در حال حاضر که در آینده قابل پیش بینی هم هیچ جانشینی برایشان متصور نیست.»
و سرانجام شعر « خون است دلم برای ایران« سروده زنده یاد منوچهر ستوده:
خون است دلم برای ایران جان و تن من فدای ایران
بهتر ز هزار گونه آوای در گوش دلم نوای ایران
خوشتر ز صفای باغ ایران من را به نظر صفای ایران
همچون دم عیسی مسیحا جانبخش بود هوای ایران
افسوس ز ظلم روس منکوس تشدید شده عزای ایران
وان دشمن وحشی ستمکار برده است همه غذای ایران
وین تفرقه و نفاق اشرار خسته دل با صفای ایران
گشته است کنون بسی غمافزا آن ساحت غمزدای ایران
اینک که وطن شدست بیمار دانی چه دهد شفای ایران
یکی رنگی ملت است و دولت داروی شفایزای ایران
ایران عزیز را خدایی است امید کند خدای ایران
از چشم بد شریر حفظش تا بیش شود بهای ایران
تا مسکن اجنبی است کشور حاصل نشود رضای ایران
زیبد که ستودهوار گویی خون است دلم برای ایران
۶/۱۲/۱۳۲۱
بندر پهلوی (انزلی)