نگاه روز
آمریکا در افغانستان: ویرانگری بیشتر و عقبنشینی زودتر
- نگاه روز
- نمایش از سه شنبه, 19 شهریور 1392 06:21
- بازدید: 5121
برگرفته از تارنمای ایرانچهر به نقل از فصل نامهٔ پژوهشی اطلاعات سیاسی – اقتصادی، شماره ی ۲۸۹، پاییز ۱۳۹۱، ص ۴ تا ۱۳.
دکتر حسین دهشیار
پیشگفتار
جنگ افغانستان از بسیاری جهات برای تصمیمگیرندگان آمریکایی توجیهناپذیر است: جنگی که از سر ناچاری و برای نشان دادن واکنش به راه افتاده، بر پایهی نیازهای انتخاباتی بالاگرفته و اولویت یافته و امروز به علت « بیدایگی »، با بیمهری و روگردانی دستاندرکار آن روبهرو شده است. در هفت دههی گذشته که آمریکا بازیگری کارساز در پهنه جهان بوده، لشکرکشی به افغانستان را باید تنها ماجراجویی آمریکاییان دانست که دور از ملاحظات هویتی یا استراتژیک، برنامهریزی شده است. نیم میلیون نظامی به ویتنام گسیل شدند و پنجاه هزار تن جان باختند تا هوشیمینه که از دید آمریکاییان به نمایندگی از اتحاد جماهیر شوروی و چین در پی آسیب زدن به منافع و اعتبار آمریکا بود، به زانو درآید. هزاران سرباز و انبوه جنگافزارهای پیشرفته از آن رو به کویت فرستاده شدند که نیروهای متجاوز عراقی از خاک آن کشور بیرون رانده شوند و بدین سان، از یک سو خطری که رهبران عربستان را به لرزه افکنده بود و از سوی دیگر نگرانی کشورهای بزرگ و پیشرفته از افتادن بخش بزرگی از منابع نفتی منطقه به دست صدام حسین، از میان برود. فرستادن بیش از یکصدوسی هزار سرباز به عراق برای سرنگون کردن حکومت بعثی نیز پس از کمابیش یک دهه بررسیهای آکادمیک و نظامی انجام گرفت. ولی لشکرکشی به افغانستان، کشوری منزوی و دور از دسترس که به ویژه پس از ناکامی نیروهای متجاوز روسی و رفتن آنها از خاکش، جایگاهی برجسته در برنامهها و سیاستهای جهانی آمریکا نداشت، کاری بود شتابزده و واکنشی.
به سخن دیگر، دیرپاترین جنگ در تاریخ آمریکا، نه بر پایه ملاحظات استراتژیک یا برهانهای ارزشی و هویتی، که در مقام پاسخگویی به راه افتاد. ولی پرسشی که پیش میآید این است که چرا آمریکاییان از ۲۰۰۹ به جنگی دامن زدهاند که مایه کمترین اعتبار استراتژیک برای آمریکاست و دگرگونی چشمگیری در معادلات قدرت میان بازیگران بزرگ بینالمللی به سود ایالت های متحد آمریکا پدید نمیآورد؟ آمریکا اعلام کرده است که تا ۲۰۱۴، بی توجه به وضع محیط عملیاتی، نیروهای خود را از افغانستان فراخواهد خواند. گفتنی است که نیروهای فرانسوی پس از تلفات سنگینی که در سالهای پایانی ریاست جمهوری نیکلاس سارکوزی متحمل شدند، یکسره به فعالیتهای نظامی خود در افغانستان پایان دادند. نیروهای آلمانی نیز در بخشهای شمالی افغانستان مستقرند که از مناطق جنگی دور است؛ دولت بریتانیا هم زودتر از آمریکاییان برای فراخواندن نیروهایش از افغانستان دست به کار شده است.
باراک اوباما و دستیارانش در زمینههای نظامی و سیاسی، برخلاف وعدههای انتخاباتی در ۲۰۰۸، با این پندار به جنگ در افغانستان دامن زدند که این درگیری، در فضای بینالمللی و معادلات منطقهای هزینهای چندان سنگین برای آمریکا به بار نمیآورد و پیامدهای شکست احتمالی آمریکا در رسیدن به هدفهایش در افغانستان هم از محدوده ی افعانستان فراتر نخواهد رفت.
کوچکترین نقشها و بزرگترین نیازها
از زمان پاگرفتن نظام بینالملل مدرن در نیمه ی دوم سده ی هفدهم تا امروز، جهان هیچگاه شاهد وضعی همچون وضع کنونی در روابط میان قدرتهای بزرگ نبوده است. فروریختن دیوار برلین، پایهریز دورانی تازه در معادلات قدرت میان بازیگران بزرگ بینالمللی شد. از آن جا که «جایگاه کشورها بر رفتار و تعاملاتشان اثر میگذارد» [۱] و «ارزشهای فراطبیعی همچون اوضاع اقتصادی واقعی است»[۲] و رفتار بازیگران را سمت و سو میدهد، پدیدآمدن چنین دورانی را باید منطقی دانست. روزگار همچشمی و کشمکش بر سر سرزمینها و منابع و سلطه جویی بر پایه ی زور به پایان رسیده و تهدید به کاربرد جنگ افزارهای نابودکننده از سوی کشورهای بزرگ برای سامان دادن به روابطشان، دیگر کارساز نیست و از همه مهمتر این که، کشورهای بزرگ احترام به اولویتهای هویتی و فیزیکی طرف دیگر را که با توانمندیهایش همخوان باشد، جانشین منطق «نابودی بیچون و چرا»ی رقیب کردهاند که برای دههها بر روابطشان سایه افکنده بود. در آموزه ی نظامی روسیه که رفتار بینالمللی روسیه بر پایه ی آن میچرخد، امنیت کشور در همه ی ابعاد آن، بر دورنگهداشتن آسیای مرکزی و قفقاز شمالی از سلطه ی استراتژیک بازیگران فرامنطقهای استوار شده است. روسها با هیچ کشوری در پهنه ی جهان سر رقابت ندارند و سیاست تدافعی ایمن داشتن سرزمینهای پیرامون روسیه را پی گرفتهاند. هراس استراتژیک که در ذهنیت تاریخی روسها ریشه دوانده، امروزه بیش از هر زمان دیگر توانسته است برتریجویی استراتژیک را که در دوران رژیم کمونیستی جانمایه ی سیاستها بود، به حاشیه براند. نگهداشت هژمونی در آسیای مرکزی و قفقاز شمالی، هدف اصلی و اولویت امنیتی روسیه است و از همین رو، کرملین بازی کردن «کمترین نقش» در فراسوی این حوزه ی امنیتی را «بزرگترین نیاز» خود میداند. بر پایه ی آموزههای دن شیائوپینگ که از ۱۹۷۹ تا کنون شالوده چشماندازهای استراتژیک چین به شمار میآید، تنش گریزی در پهنه ی جهانی، سیاستی است که بی چون و چرا باید از آن پیروی کرد. اصل «اقتصاد اول، اقتصاد دوم اقتصاد سوم» بن مایه ی سیاستگذاریها در چین شده است. توسعه ی اقتصادی در کنار پرهیز از ماجراجویی بینالمللی و از همه مهتر، کنارگذاشتن رویارویی با بازیگران بزرگ در نظام پدیدآمده پس از جنگهای سی ساله از ۱۶۱۸ تا ۱۶۴۸، ستارههای راهنمای رهبران گوناگون چین در بیش از سه دهه ی گذشته بوده است. رهبران کشور بر سر این نکته به اجماع رسیدهاند که تنها در پرتو توسعه ی اقتصادی میتوان به اعتبار جهانی و نفوذ بینالمللی دست یافت. برخلاف رهبران اتحاد جماهیر شوروی که همچشمی نظامی و رویارویی با غرب در نقاط بحرانی را مایه ی اعتبار و اقتدار میدیدند، رهبران چین پیشرفت اقتصادی را خاستگاه توانمندی نظامی و وجهه ی بینالمللی میدانند. چنین باوری سبب شده است که رهبران چین راه توسعه ی اقتصادی در درون و پرهیز از درگیریهای نظامی و امنیتی در فراسوی مرزها را در پیش گیرند.
جدا از این که به چهارچوب نظری گرایش داریم یا برجستهترین آموزهها و اندیشهها در گستره ی گیتی چیست، باید این واقعیت را پذیرفت که کشورها در پهنه ی سیاست خارجی، به «انگیزه»های برآمده از نظام بینالملل واکنش نشان میدهند.[۳] در پرتو این واقعیت، به آسانی میتوان دریافت که چرا باراک اوباما از هنگام رسیدن به قدرت، سیاسی چنین بیپشتوانه ی توجیه تئوریک و دور از امکان پیروزی در افغانستان در پیش گرفته است. آمریکاییان با این دریافت که حضور نیروهایشان در کنار مرزهای چین و در همسایگی کشورهای آسیای مرکزی، با منافع حیاتی چین و روسیه ناسازگار نیست، هزینه ی سیاستهای خود در افغانستان و پیامدهای ناکامی احتمالی آن در منطقه را دست کم گرفتند. دولتمردان روسی، افزایش شمار نیروهای آمریکایی در افغانستان از سی هزار به بیش از یکصد و ده هزار تن در دو سال نخست زمامداری باراک اوباما را خطری برای جایگاه استراتژیک خود در آسیای مرکزی نمییافتند، همچنان که همتایانشان در سرزمین امپراتوری میانه، آن را ناسازگار با توسعه ی اقتصادی چین نمیدیدند. نبود واکنش تند از سوی بزرگترین کشورهای رقیب، از یک سو دست کاخ سفید در پیگیری سیاستهایش در افغانستان را باز کرد و از سوی دیگر سبب شد که در پهنه ی داخلی، میان مخالفان جنگ در افغانستان و تصمیمگیرندگان در کاخ سفید، پنتاگون و وزارت امور خارجه، درگیری و کشمکش چندانی پدید نیاید؛ هرچند احتمال ناکامی در افغانستان وجود داشت. چنین فضایی در صحنه ی داخلی، مانع از آن شد که مخالفان جنگ در کنگره، رسانهها و دیگر بازیگران در جامعه ی مدنی دست در دست هم نهند و ائتلافی کارساز برپا کنند؛ ائتلافی که اگر وجود میداشت، بیگمان باراک اوباما دامن زدن به جنگ را در دستور کار خود قرار نمیداد.
هدفهایی که آمریکا دنبال کرده است و بر سر هم توسعه طلبی ایالت های متحد آمریکا، سخت از «روابط آمریکا با دیگر قدرتهای بزرگ»[۴] اثر پذیرفته است. آگاهی آمریکا از این که دیگر کشورهای بزرگ و به ویژه چین و روسیه سیاستی دست کم بر پایه ی حفظ موازنه در پیش نخواهند گرفت یا دست بالا، واکنشی به گونه ی رویارویی نشان نخواهند داد، گرایش کاخ سفید به نظامیگری با کمترین توجه به احتمال ناکامی در افغانستان و پیامدهای ناگوار آن را افزایش داد. زمینه ی مساعد بینالمللی یا به سخن دیگر، نبود ائتلافی جهانی یا منطقهای در برابر آمریکا و رفتارهایش، گردانندگان کاخ سفید را دلگرم ساخت که هزینه ی بینالمللی و داخلی سیاستشان در افغانستان یا بهتر گفته شود، پیامدهای این خطای استراتژیک از دیدگاه نظامی، چندان سنگین نخواهد بود. بر پایه ی این واقعیات، روشن میشود که چرا آمریکا و همپیمانانش به جنگ در افغانستان دامن زدهاند، در حالی که باراک اوباما در همان نخستین روزهای زمامداریاش اعلام کرده بود که وضع جبههها هرچه باشد، نیروهای آن کشور تا ۲۰۱۴ از افغانستان فراخوانده خواهند شد. با اعلام این سیاست، در واقع آمریکاییان پیش از افزایش نیروهایشان روشن کرده بودند که هدف از گسیل نیرو، پیروزی نیست بلکه به عقب انداختن شکست حکومت مرکزی هوادار غرب در کابل است. شاید میدانستند که نیروهای بومی مخالف را نمیتوان با فرستادن سربازان آموزش دیده و کاربرد پیشرفتهترین جنگ افزارها به هراس انداخت و به زانو درآورد؛ زیرا آنان به خوبی میدانند که نیروهای بیگانه پس از چندی از کشورشان خواهند رفت. طالبان از همان هنگام که سیاستهای باراک اوباما به اجرا درآمد، بر این باور بودند که هرچند درگیر نبردی نابرابر گشتهاند، ولی ناکامی نهایی نیروهای بیگانه و همپیمانان داخلی آنها رقم خورده است. از همین رو به تقویت پناهگاههای خود در پاکستان در نوار مرزی با افغانستان پرداختند و به جای دست زدن به نبرد همهسویه، «سیاست صبر و انتظار» در پیش گرفتند. در چهار سالی که دموکراتها رهبری آمریکا را به دست داشتهاند، طالبان به جای تلاش برای بیرون راندن نیروهای خارجی پشتیبان حکومت حامد کرزای، به تدوین سیاستها و برنامهها برای دوران پس از خروج این نیروها پرداختهاند. با توجه به همین واقعیت، یعنی ناکامی بیچون و چرایی آمریکا بوده که پاکستان هم زیر بار فشار آمریکا نرفته است تا از رفت و آمد طالبان از خاک افغانستان به پناهگاههایشان در پاکستان جلوگیری کند. دولت پاکستان با آگاهی از این که خود آمریکاییان نیز بازگشت طالبان به قدرت پس از فراخوانده شدن نیروهای آمریکایی را پیش بینی میکنند و فروافتادن حکومت حامد کرزای را به دنبال آن گریزناپذیر میدانند، اجازه دادهاند که رهبران طالبان که با آمریکا در ستیزند، در کویته ی پاکستان جا خوش کنند و به سیاستهای جنگی خود بپردازند.
مماشات یا همکاری: دو روی یک سکه
در پاسخ به این پرسش که چرا آمریکاییان، برخلاف دوران جنگ سرد، نگران واکنشهای روسیه و چین نیستند و در همان حال در صحنه ی داخلی آن کشور نیز شهروندان نگرانی چندانی درباره ی پیامدهای نظامیگری دولت از خود نشان نمیدهند، باید به دو نکته ی مهم پرداخت. آمریکاییان تجربههای تاریخی را همواره پیش چشم دارند. در این سه دهه که دگرگونیهایی چشمگیر در نظام بینالملل پدید آمده است، آمریکاییان کوشیدهاند منافع و حساسیتهای دو قدرت بزرگ و کمابیش همتراز آمریکا یعنی روسیه و چین را در نظر بگیرند. آنان در این زمینه همچون امپراتوری رم عمل کردهاند. دولت رم «با درنظرگرفتن همه ی جوانب امر، به جنگ دست میزد… متوجه بود که نباید همزمان با قدرتهای بزرگ جهان درگیر شود یا این که وضعی پدید آورد که قدرتهای بزرگ دست در دست هم در برابرش به پا خیزند».[۵] آمریکاییان همواره توانمندیهای اقتصادی و نظامی دو قدرت بزرگ غیرغربی یعنی چین و روسیه را در نظر دارند و با توجه به حساسیتها و ملاحظات امنیتی این دو بازیگر بزرگ، سیاستهای خود را سمت و سو میدهند. نظام بینالملل کنونی که آمریکاییان متولی آن هستند، بر «چانهزنیهای هژمونیک لیبرال» [۶] استوار است. پذیرش مشروعیت چانهزنی از سوی آمریکاییان، این فرصت را به دیگر قدرتهای بزرگ میدهد که در خور وزن و اعتبار خود، منافعشان را برآورده شده و موجودیت و هویتشان را دور از چالش بیابند. گسیل بیش از یکصدهزار سرباز به افغانستان، با توجه به این نکته انجام گرفت که لشکرکشی باید با پذیرش مناطق نفوذ چین و روسیه و پرهیز از آسیبزدن به منافع و وجهه ی آنها همراه باشد. از همه مهمتر این که آمریکا میداند که نظم آمریکایی سایهافکن بر معادلات بینالمللی، بیمماشات (ندادن رای منفی به قطعنامه ی سازمان ملل متحد در مورد لیبی) یا پشتیبانی (پذیرش حمله ی آمریکا به افغانستان پس از سپتامبر ۲۰۰۱) روسیه و چین استوار نخواهد ماند. حتی اگر بر پایه ی سنجههای نظامی بپذیریم که آمریکا یک بازیگر برتر است، این اندیشه که هژمونی، بیچون و چرا به پاگرفتن یک امپراتوری غیررسمی [۷] خواهد انجامید، در عمل راست نمیآید. چین و روسیه هر یک به تنهایی بدان اندازه توانمندی نظامی و صنعتی و منابع طبیعی دارند که نظم آمریکایی برپاشده در جهان را به هم ریزند. توانمندیهای نظامی – هستهای و نهشته های عظیم نفت و گاز روسیه بیش از آن برای اروپاییان ملموس است که بتوانند آنها را نادیده گیرند. اگر در نیمه ی سده ی بیستم، نیروی نظامی و انسانی و جایگاه سرزمینی و استراتژیک چین، ترومن رئیس جمهوری وقت آمریکا را ناگزیر از برکنارکردن ژنرال مکآرتور کرد، امروزه همان چین با توانمندیهای بسی بیشتر و تولید ناخالص ملی بالاتر از هشت تریلیون دلار، چنان سایهای بر آسیای خاوری افکنده است که آمریکا راهی جز محترم شمردن خواست و منافع جانشین امپراتوری میانه در برابر خود نمیبیند. آگاهی رهبران چین و روسیه از قدرت کشورهایشان از یکسو و پارهای ناتوانیها و آسیبپذیریهای آمریکا از سوی دیگر و از همه مهمتر، دلگرمی آنان به این که واشنگتن منافع و ارزشهای هویتی چین و روسیه را در همه ی سیاستها و برنامههایش در نظر میگیرد، میدان فراخی برای تاخت و تاز در اختیار آمریکا گذاشته است. در همین چارچوب، میتوان به حساسیت اندک شهروندان و دولتمردان آمریکایی نسبت به شکست آشکار در برآوردن هدفهای مطرح شده در زمینه ی افزایش نیروها در افغانستان پرداخت. امروزه وضعی پدید آمده است که شاید در تاریخ بشری بیمانند باشد و بیگمان در گرایش چین و روسیه به کوتاه آمدن در برابر آمریکا یا همکاری با آن کشور در بسیاری از مناطق بحران زده ی جهان نقش دارد. بودجه ی پنتاگون نزدیک به هفتصد میلیارد دلار است که از مجموع بودجه ی ۲۷ کشور عضو اتحادیه ی اروپا و روسیه و چین بسی بالاتر است. این توانمندی هراسانگیز نظامی که بر تکنولوژی موج سومی استوار است، شهروندان و دولتمردان آمریکایی را به این باور رسانده که چین و روسیه به عنوان دو بازیگر بزرگ در نظام بینالملل، سود خود را در درگیرشدن با آمریکا نمییابند. «این اندازه نابرابری در قدرت تا کنون وجود نداشته است… در پانصد سال گذشته… هیچ کشوری [مانند آمریکا] به این اندازه از قدرت نظامی دست نیافته است».[۸] این توانمندی شگفت انگیز، به آمریکا امکان میدهد که بیش از دیگران بتواند در میدانهای نبرد تاب آورد و نیز با واکنش سخت بازیگران بزرگ در نظام بینالملل، مگر در مواردی ویژه که منافع و موجودیتشان به خطر افتد، روبهرو نشود. جنگ افغانستان «دیرپاترین جنگ در تاریخ آمریکا» [۹] است؛ جنگی که رهبران آمریکا بیهوده و نافرجام بودن آن را پذیرفتهاند. از آنچه گفته شد، میتوان به این نتیجه رسید که خونسردی چین و روسیه و همچنین شهروندان آمریکا در برابر نبردی که «جنگ فراموش شده» نام گرفته، زمینه ی لازم و کافی را برای دامنهدارشدن جنگ در افغانستان فراهم کرده است.
الزام داخلی و توسعهطلبی بینالمللی
اوضاع بینالمللی، به ویژه روابط میان سه قدرت بزرگ یعنی چین و روسیه و آمریکا، فضای روانی لازم و میدانی فراخ برای دولتمردان آمریکایی فراهم آورده است تا به اجرای سیاستهای بی بهره از ارزش تئوریک و سازگاری استراتژیک میان هدفها و دستاوردها بپردازند. آمریکاییان در تعیین هدفها و سیاستها، بیش از آن که به نتایج بیندیشند، به آثار نمایشی کار اهمیت میدهند. از دید آنان، نمایش قدرت خام بسی مهمتر است از آنچه سرانجام پیش خواهد آمد: «باید این توان را داشت که نشان دهیم میتوانیم و نیز اراده ی آن را داریم که دست به حمله زنیم».[۱۰] بالاگرفتن جنگ افغانستان را که از ۲۰۰۹ آغاز شد و در ۲۰۱۱ به افزایش شمار نیروهای آمریکایی به بیش از یکصدهزار تن انجامید، باید در همین چارچوب بررسی کرد. باراک اوباما پس از رسیدن به قدرت، برای توجیه جنگ افغانستان به عنوان یک جنگ خوب (از دید او جنگ عراق میبایست جنگی بد شمرده شود) و افزایش نیروها از سی هزار به بیش از یکصدهزار تن، افغانستان را کانون «مبارزه با افراطگرایی» خواند. سیاستهای باراک اوباما به دو علت یکسره از رویکردهای جورج دبلیو بوش متمایز شد: نخست این که، در طراحی سیاستهای منطقهای، کانون خطر از عراق به افغانستان منتقل شد. بر پایه ی استدلال دستیاران باراک اوباما در زمینه ی سیاست خارجی، سرچشمه ی خطر برای منافع آمریکا، در جایی غیر از عراق بود: سرزمینی که با کمترین زیرساختهای نظامی، اقتصادی و بوروکراتیک، بیشترین امکانات و استعداد را برای پروراندن و پناه دادن به دشمنان آمریکا دارد. این سرزمین، بیگمان افغانستان است؛ زیرا قدرت حکومت مرکزی و کارکرد ارزشها و نهادهای وابسته به آن، بیرون از پایتخت، اندک است. دوم این که، دستیاران باراک اوباما، سیاست آمریکا درباره ی افغانستان را چند بعدی کردند؛ بدین معنا که جنگ با تروریسم که شاه بیت سیاست خارجی آمریکا در دوران زمامداری جورج دبلیو بوش به شمار میرفت و در پیوند با افغانستان یکسره بر کاربرد زور میچرخید، دگرگونی مفهومی یافت و تبدیل به ستیز با افراطگرایی شد. هدف این بود که از یک سو بر جنبه ی آموزشی سیاستهای تازه تأکید شود، به ویژه آموزش دادن یک نیروی نظامی چندصدهزار نفری و از سوی دیگر، بعد اقتصاد اقدامات برجستهتر شود. منطق لیبرالها این بود که افراطگرایی، ریشه در ناکارآمدی حکومت مرکزی در ایجاد امنیت، نارسایی زیرساختهای اقتصادی و کمبود رفاه عمومی دارد. تصمیمگیرندگان آمریکایی در آغاز طراحی سیاست اوباما در افغانستان استدلال میکردند علت ناکامی آمریکا در افغانستان در دوران زمامداری جمهوریخواهان این بوده که کوششهای ما [آمریکاییان] در افغانستان پشتوانه ی سیاسی، نظامی و اقتصادی کافی نداشته است.» [۱۱] همه ی این اندیشهها، بی توجه به وضع محیط عملیاتی و ویژگیهای تاریخی – جغرافیایی میدان نبرد یعنی افغانستان، شالوده ی سیاستگذاری قرار گرفت. سیاست آمریکا در دوران باراک اوباما در راستای سختترکردن نبرد و افزایش کاربرد زور را یکسره باید برخاسته از ملاحظات داخلی و معادلات قدرت در فضای بوروکراتیک دانست.
در همان زمان که سیاستهای مطرح شده از سوی باراک اوباما به اجرا درآمد، اعلام شد که وضع جبههها و اندازه ی دستاوردها هرچه باشد، نیروهای رزمی در ۲۰۱۴ از افغانستان فراخوانده خواهند شد. این رفتار، گویای آن است که استراتژی ضدشورش، بی توجه به ویژگیهای محیطی افغانستان، چند و چون روابط میان گروههای گوناگون در آن کشور و این که احتمال پیروزی بر طالبان به عنوان نیروی ستیزهجو تا چه اندازه خواهد بود، تنظیم شده است. از همین روست که با وجود افزایش نیروهای رزمی آمریکا و همپیمانانش در افغانستان و بیشترشدن کمکهای اقتصادی به آن کشور، پیوسته شاهد «افزایش تلفات، بالاگرفتن درگیریها، استوارشدن جای پای طالبان و کاهش پشتیبانی از حکومت کرزای» [۱۲] هستیم. باراک اوباما آنچه را که آشکارا یک جنگ داخلی است که ریشه در معادلات قومی و قبیلهای دارد و در اصل برای دستیابی به اهرمهای قدرت سیاسی در کابل درگرفته است، در چارچوب تروریسم و منافع جهانی آمریکا تعریف کرده است؛ زیرا فشارهای سیاسی داخلی و دغدغههای حزبی،او را به درپیش گرفتن راهی واداشته است که شاید کمترین گرایش سیاسی و دلبستگی ارزشی به آن را دارد و این، آشکارا نشان دهنده ی «بعد سیاسی» [۱۳] رفتارهای استراتژیک و توسعهطلبی آمریکا است. بنابراین، فرستاده شدن سرباز و جنگافزار و سرمایه ی مادی بیشتر به افغانستان به دستور باراک اوباما را، با توجه به این که او سال ۲۰۱۴ را سال فراخوانی نیروها از افغانستان اعلام کرده است، نباید برخاسته از نگرانیهای استراتژیک یا برای به نمایش گذاشتن اقتدار و اراده ی آمریکا دانست. دریافت باراک اوباما از جنگ در افغانستان و گسیل نیروهای بیشتر به آن کشور، یکسره با آنچه مایه ی به راه افتادن این جنگ شده بود، ناسازگار است. دونالد رامسفلد، وزیر دفاع وقت آمریکا درباره ی نبرد با طالبان گفته بود: «آمریکا میبایست دست به اقدامی کوبنده میزد تا نشان دهد که آسیب رساندن به آمریکا، پیامدهای سنگین دارد.» [۱۴] بیگمان، مراد از گسیل نیروهای بیشتر به میدان جنگ، باید برآوردن هدف یا هدفهایی باشد؛ ولی اگر حتا پیش از ارزیابی عملیات گفته شود که در کمتر از پنج سال نیروها فراخوانده خواهند شد، آیا این کار معنایی جز پایان دادن به جنگ، بیتوجه به دستاوردها دارد؟ بدین سان، روشن میشود که جنگ نه با هدف برهم زدن معادلات ناخوشایند حاکم در افغانستان، که برای مدیریت معادلات سیاسی در آمریکا از سوی باراک اوباما پیگیری شده است. از همان هنگام (۲۰۰۹) که استراتژی ضدشورش آماده و پیاده شد، با توجه به زمینه ی فکری رئیس جمهوری و معاونش آشکار بود که کشتاری بیهوده به راه خواهد افتاد. این بیهودگی از سه واقعیت [۱۵] مایه میگیرد. نخست این که، آمریکا توان نابودکردن پناهگاهها و خطوط مواصلاتی طالبان در پاکستان را ندارد. این ناتوانی از یک سو ریشه در واقعیات سیاسی شکل دهنده ی معادلات قدرت در تنها کشور مسلمان دارنده ی جنگ افزارهای هستهای و از سوی دیگر، نارساییهای رزمی و لجستیکی آمریکا دارد؛ دوم این که، آمریکا برای برآوردن هدفهای خود در افغانستان، نیازمند همکاری و یاری یک نیروی توانمند بومی است و بیگمان این یار را باید در کابل جستجو کرد، ولی حکومت حامد کرزای بیش از آن ناتوان، گرفتار فساد و درگیر مسایل قومی و قبیلهای است که بتواند در این زمینه کارساز باشد؛ سوم این که حکومت مرکزی افغانستان به علت ناکارآمدی، وابستگی و گستردگی فقر و فساد و نبود امنیت در جامه، کمترین مشروعیت را دارد و از همین رو توان اداره کردن کشور را از دست داده است.
واقعیات در دو سوی گسل
در یک سوی گسل در افغانستان، آمریکا به عنوان نیرویی بیرونی که بار مالی و انسانی نبرد را بر دوش میکشد و دولت حامد کرزای ایستادهاند و در سوی دیگر گسل، طالبان و یاران آشکار و پنهان آنها. کشمکش درمیگیرد تا یکپارچگی پدید آید «حتا اگر که لازمه ی این یکپارچگی، نابودی یکی از طرفهای درگیر باشد.[۱۶] آمریکا از همان آغاز بالاگرفتن درگیریها در افغانستان میدانست که از راه شکست دادن طالبان، توان ایجاد یکپارچگی در افغانستان را نخواهد داشت. حامد کرزای کارآیی ناچیزی دارد و از سوی دیگر میداند که آمریکاییان به زودی او را تنها خواهند گذاشت و بنابراین بهره ی چندانی از آنان به عنوان شریک نظامی نخواهد برد. او حتا تا آنجا پیش رفته که اعلام کرده است آمریکاییان در چشم شهروندان افغانستان چیزی بیش از گروهی «اشغالگر» نیستند. کارل آیکنبری،سفیر پیشین آمریکا در افغانستان در این باره گفته بود «هنگامی که ما را اشغالگر و بدتر از آن میخوانند، غرورمان جریحهدار میشود و روشن است که میل به نبرد را از دست میدهیم».[۱۷] آمریکاییان به خوبی میدانند که برای پایان دادن به نبرد نمیتوانند روی حکومت مرکزی حساب کنند، زیرا آن حکومت اعتباری برای همکاری قایل نیست. در این سوی گسل، آمریکا نه تنها نمیتواند به حکومت مرکزی افغانستان امید داشته باشد، بلکه خودش نیز از توانمندی و ابزارهای لازم برای برآوردن خواست ها بیبهره است، از جمله آگاهی از چگونگی گرداندن جامعهای مانند افغانستان. استانلی مک کریستال، فرمانده ی پیشین نیروهای آمریکایی، آشکارا گفته بود: «بسیاری واقعیتها در افغانستان هست که از آن سر در نمیآورم. » [۱۸] روشن بود که برنامههایی چون «پاک کردن منطقه از طالبان، نگهداشتن این منطقه پس از رفتن طالبان و آبادکردن آن برای برآوردن نیازهای شهروندان » [۱۹] که سرلوحه ی استراتژی ضدشورش قرار گرفته بود، در سایه ی ناتوانی آمریکاییان از شناخت محیط عملیاتی، نافرجام خواهد ماند. آمریکاییان چندان به این نکته ی بنیادی پایبند نماندند (هرچند پیوسته آن را به زبان میآوردند) که «هرگز نباید فراموش کنیم که مهمترین و تعیین کنندهترین جغرافیا در افغانستان، همانا جغرافیای انسانی است».[۲۰] به هر روی، آمریکاییان برای رسیدن به هدفهایی که در میدان جنگ توان برآوردن آنها را نداشتهاند، به برپا کردن هرمی از فساد گسترده در افغانستان پرداختهاند تا در سایه ی آن، تا هنگامی که نیروهایشان از آن سرزمین بازنگشتهاند، کارها به گونهای پیش رود: «ما خواهان مبارزه با فساد هستیم، ولی در همان حال میخواهیم از این افراد و مسئولان فاسد استفاده کنیم». [۲۱] بدین سان، روشن است که در این سوی گسل، آگاهی و توانایی لازم برای پایان دادن به درگیری وجود ندارد.
در سوی دیگر گسل، از آن رو که بازیگران شناخت بیشتری از پیشینه ی تاریخی و ویژگیهای جامعه و از همه مهمتر، جغرافیای انسانی افغانستان دارند، وضع متفاوت است. گزارشهایی از دستگاههای اطلاعاتی آمریکا گویای آن است که « شهروندان افغانستان بارها گفتهاند که حکومت طالبان را به حکومت کنونی هوادار آمریکا ترجیح میدهند.» [۲۲] در کشوری که بیش از ۴۲ درصد جمعیت پشتون هستند و نیروهای ستیزنده با حکومت مرکزی و همپیمانان غربی آن، بیشتر از میان همین مردمان برخاستهاند، بعید به نظر میرسد که با کاربرد زور بتوان از پیروزی نهایی آنان و دستیابیشان به قدرت جلوگیری کرد یا ایشان را به سر فرودآوردن در برابر حکومت مورد پشتیبانی عاملان کشتار واداشت. با وجود هزینه ی سنگینی که آمریکاییان برای آموزش سربازان افغانستانی به دوش گرفتهاند، اینان گرایش و شور چندانی برای نبرد با طالبان نشان نمیدهند، زیرا، همچون طالبان، ایستادگی در برابر بیگانگان را بخشی از هویت تاریخی و ملی میدانند. این باور در میان نظامیان آمریکایی وجود دارد که سربازان افغانستانی در میدان نبرد بزدلند و چنان رفتار میکنند که بیشترین بار نبرد به دوش سربازان آمریکایی میافتد. » [۲۳] سربازان افغانستانی به جای این که تفنگهای خود را به سوی طالبان نشانه روند، به کشتن نظامیان غربی در پادگانها میپردازند. پس از کشته شدن چندین نظامی فرانسوی به دست سربازان افغانستانی بود که رئیس جمهوری فرانسه دستور بازگشت هرچه زودتر نیروهای فرانسوی را داد. به هنگام برگزاری بسیاری از آیینهای رسمی در پادگانها، جنگ افزار از سربازان افغانستانی گرفته میشود. در سایه ی نبود اعتماد میان نظامیان غربی و سربازان افغانستانی آموزش دیده به دست آنان، طالبان شیوه ی پیشروی با چراغ خاموش در پیش گرفتهاند. آنان کمتر به فعالیتهای نظامی دست میزنند و بیشتر سرگرم استوارکردن جایگاه خویشند. آنان به انتظار رفتن نیروهای آمریکایی تا پایان ۲۰۱۴ از افغانستان نشستهاند تا راهی کابل شوند. طالبان به خوبی میدانند که پیمان همکاری استراتژیک امضا شده میان آمریکا و حکومت حامد کرزای نیز چیزی از این واقعیت نمیکاهد که ۱) آمریکا برنامه ی فراخوانی سربازانش از افغانستان را آماده کرده است؛ ۲) حامد کرزای بختی برای ماندن بر سر کار پس از ۲۰۱۴ ندارد. در این طولانیترین جنگ برای آمریکا و پس از این همه هزینه، هرگاه رئیس جمهوری میخواهد از افغانستان دیدن کند، در تاریکی شب میآید و در تاریکی شب هم میرود. پیمان استراتژیک میان آمریکا و حکومت کابل نمیتواند چارچوبی دیرپا برای همکاریهای امنیتی و دفاعی دو کشور بسازد، زیرا نیروهای آمریکایی تا پایان ۲۰۱۴ از افغانستان خواهند رفت و پس از آن، حامد کرزای هم یارای ماندن در کابل نخواهد داشت. نکته ی درخور توجه این است که هرچند « آمریکا از نظر نظامی در افغانستان درگیر بوده و بیشترین نیروها و جنگ افزارها را به میدان نبرد فرستاده، ولی آنچه نبود آن احساس میشده، نقش داشتن باراک اوباما در حیات بخشیدن به یک استراتژی کارآمد بوده است. » [۲۴] باراک اوباما از لحظهای که افزایش نیروها را اعلام کرد، همزمان استراتژی فراخوانی آنها را نیز تنظیم کرد و در توجیه آن، ملاحظات داخلی و نه الزامات برخاسته از میدان نبرد و عملیات نظامی در افغانستان را پیش کشید: «نمیخواهم پایگاه حزبی خود در حزب دموکرات را از دست بدهم». این نشان میدهد که از همان آغاز شکلگیری استراتژی افغانی، دولتمردان آمریکایی کمترین توجه را به واقعیات در افغانستان داشتهاند. «باراک اوباما، از دیدگاه روانشناختی، از همان آغاز، بیرون از افغانستان بود.» [۲۵]
پاکستان در کنار طالبان نقشی بنیادی در تحولات افغانستان بازی میکند. با این که « دولت پاکستان سالانه دو میلیارد دلار کمک از آمریکا دریافت میکند » [۲۶] که به رویارویی با افراطگرایی در مناطق مرزی برخیزد، ولی بر سیاستمداران آمریکایی و حکومت کابل آشکار است که طالبان با دولت پاکستان و همچنین گروههای متنفذ پاکستانی روابط بسیار نزدیک نظامی، اطلاعاتی، لجستیکی و انسانی دارند. شورای رهبری طالبان موسوم به « شورای کویته » در جنوب باختری پاکستان در بلوچستان مستقر است. دستگاه امنیتی پاکستان یعنی ISI که باید به نخست وزیر گزارش دهد ولی در عمل زیرنظر فرمانده ی کل ارتش است، از بزرگترین پشتیبانان طالبان به شمار میرود. پاکستان که میداند پس از فراخوانده شدن نیروهای آمریکایی، جنگ داخلی در افغانستان بالا خواهد گرفت، برآن است که جایگاه خود را برای آن روزها در افغانستان استوار سازد و ابزارهای کارساز برای خود فراهم کند.از دید دولتمردان پاکستانی، مشکل آمریکا در افغانستان، وجود طالبان نیست، بلکه اندیشهای است که مایه ی پا گرفتن طالبان شده است؛ اندیشهای که با کشته شدن رهبران طالبان و جنگجویان زیر فرمان آنان از میان نمیرود. با نیروی نظامی برتر آمریکا، هرچه از رزمجویان وابسته به این گروه کشته شوند، باز بسیاری کسان در جنوب افغانستان هستند که جانشین آنان شوند و بجنگند. با توجه به اهمیت پایبندیهای ایلی و قومی در افغانستان، غیرمنطقیترین رویکرد این است که خون طالبان پشتون ریخته شود، به این امید که پشتونها به راه همکاری با آمریکا گام نهند. گذشته از آن، پاکستان میداند که توان مالی طالبان به اندازهای هست که گرفتار شکست نشوند. «در افغانستان سالانه کمابیش چهار میلیارد دلار از کشت خشخاش به دست میآید که دست کم ده درصد از آن به طالبان میرسد». [۲۷] آمریکا و پاکستان در افغانستان دو دستور کار و دو سیاست یکسره ناهمساز را دنبال میکنند. پاکستان به دوران پس از رفتن نیروهای آمریکایی از افغانستان میاندیشد و بر همین پایه برنامهریزی میکند، در حالی که آمریکا، تنها در آرزوی فرارسیدن هرچه زودتر سال ۲۰۱۴ است… «آمریکا و پاکستان در افغانستان درگیر نبردی نیابتی شدهاند. آمریکا از حکومت حامد کرزای و پاکستان از طالبان پشتیبانی میکند». [۲۸] بر پایه ی واقعیتها در دو سوی گسل است که باراک اوباما میکوشد خطای بدفرجام افزایش دادن نیروها در افغانستان را با به رسمیت شناختن طالبان جبران کند. در دوران زمامداری جورج دبلیو بوش، تصمیم گرفته شد که در افغانستان، خطای اتحاد جماهیر شوروی تکرار نشود: «ما [ آمریکاییان ] نباید با نیروهای متعارف، افغانستان را پر کنیم؛ نباید خطای دولت اتحاد جماهیر شوروی را تکرار کنیم ». [۲۹]
جنگ ابلهانه و بازگشت طالبان
باراک اوباما از همان هنگام که سیاست افزایش نیروهای رزمی در افغانستان را در پیش گرفت و همزمان اعلام کرد که این نیروها در تاریخی مشخص فراخوانده خواهند شد، یا به سخن دیگر، به راهی گام نهاد که «افزایش ویرانگری در زمان حال و شتاب دادن به عقب نشینی در آینده ی مشخص» نام گرفت، خوب میدانست که افغانستانی ها در اردوگاه غرب نیستند و جغرافیای انسانی در افغانستان، سرانجام شکست نهایی آمریکا را رقم میزند و گذشت زمان به سود طالبان است. «قدرت طالبان از آگاهی شهروندان افغانستان به این که نیروهای مؤتلف در آینده ی نزدیک از کشورشان خواهند رفت مایه میگیرد و همین آگاهی، به واقعیت گریزناپذیر بودن پیروزی طالبان اعتبار بیشتری میبخشد». [۳۱] افغانستانیها دوست ندارند نیروهای بیگانه را در خاک خود ببینند و به همین دلیل نیز حامد کرزای با این که یکسره وابسته به پشتیبانی آمریکا است، برای مشروعیت بخشیدن به حکومت خود پیوسته از بدرفتاری سربازان غربی با غیرنظامیان انتقاد میکند. باراک اوباما در آغاز زمامداری خود، گفتگوی آمریکا با آن بخش از نیروهای طالبان که آنها را «طالبان خوب» نامید، مشروط به این دانست که «نخست، خشونت را تقبیح کنند؛ دوم، از پشتیبانی نیروهای القاعده دست بردارند؛ سوم، قانون اساسی افغانستان را به رسمیت بشناسند.» [۳۲]
برسرهم، دو شیوه ی گفتگو وجود دارد: یکی با هدف «گردهم آوردن» و دیگری با هدف «تفرقهافکنی.» [۳۳] آمریکاییان در سایه ی ناآشنایی با محیط عملیاتی و بر پایه ی این گمان که فرستادن نیروی نظامی بیشتر به افغانستان کارساز خواهد بود، به استراتژی تفرقه افکنی رو کردند. آمریکاییان میپنداشتند که میتوانند از یک سو میان گروههای گوناگون طالبان و از سوی دیگر میان طالبان و همپیمانان غیربومی آنها جدایی افکنند و از این راه قدرت چانهزنی خود را افزایش دهند. ولی بیگمان «طالبان که میدانستند نیروهای آمریکایی آماده ی رفتن از افغانستان هستند، کمترین انگیزه را برای گشودن باب گفتگوهای سازنده با دولت افغانستان و آمریکا بر سر پایان دادن به جنگ داشتند». [۳۴] ناکامی آمریکا در جداکردن گروههای گوناگون طالبان از هم یا طالبان از یارانشان در پاکستان، سبب شد که دولت آمریکا سه پیش شرط خود را کنار بگذارد و تن به گفتگو با طالبان بدهد، با این توجیه که سه نکته ی یاد شده «نتایج مورد انتظار از گفتگوهاست» و از همین رو گفتگوها اهمیت دارد.
پاکستان که ۲۵۰۰ کیلومتر مرز مشترک با افغانستان دارد، با وجود فشارهای سنگین از سوی آمریکا، نه تنها پشتیبانی از طالبان و همکاری استراتژیک با طالبان و شبکه ی حقانی را که یکی از مهمترین گروههای همدست طالبان است کاهش نداد، بلکه بر دامنه ی آن افزود و از همین رو زمینه ی پیشرفت استراتژیک تفرقه افکنانه ی آمریکا فراهم نیامد و آمریکا ناگزیر از تن دادن به گفتگو با طالبان و به سخن دیگر، پذیرش و به رسمیت شناختن آنان شد. پاکستانیها درباره ی برخورد آمریکا با طالبان میگویند: «زمانی آمریکاییان بر آن بودند که یک طالب خوب، طالب مرده است؛ سپس از جدابودن طالبان خواهان سازش از طالبان ستیزهجو دم زدند، و اکنون میگویند که طالبان دشمنشان نیستند».[۳۵] آمریکا هنگامی تن به گفتگو داده که در آستانه ی خروج از افغانستان است و همین، علت گرایش نداشتن طالبان به گفتگوهای سازنده را روشن میکند. این رفتار پاکستان که در برابر افزایش نیروهای آمریکایی در افغانستان و فشارهای گوناگون آمریکا سر فرود نیاورده و سیاست خود درباره ی طالبان را دگرگون نکرده است، منطقی و موجه جلوه میکند. پاکستانیها میدانستند که نیروهای آمریکایی دیر یا زود باید از افغانستان بروند و برپایه ی واقعیات اجتماعی افغانستان، طالبان از برجستهترین بازیگران در آن کشور خواهند بود. از همینرو، روابط خوب با طالبان را حفظ کردهاند تا پس از رفتن نیروهای آمریکایی از افغانستان، جای پایی استوار در آن سرزمین داشته باشند. آمریکا برای این که دوران پس از فراخوانده شدن نیروهایش از افغانستان را به سود خود سامان دهد، مأموریتی دوسویه برای خود تعریف کرد: عملیات جنگی در کنار عملیات پشتیبانی از راه آموزش سربازان افغانستانی، هرچند روشن بود که آینده ی افغانستان با حضور طالبان رقم خواهد خورد.
گفتگوهای آمریکاییان با طالبان در قطر، نشان از ناکامی آمریکا در شکاف انداختن میان طالبان از یک سو و واداشتن پاکستان به کنار گذاشتن دشمنی با حکومت مرکزی افغانستان از سوی دیگر دارد. آمریکا از رسیدن به «فرآیند آشتی»[۳۶] با طالبان دم میزند تا فراخوانی نیروهایش از افغانستان، به معنای شکست گرفته نشود. آمریکا خواهان سازش با طالبان است، ولی چون از موضع ضعف پیش آمده، طالبان کمترین انگیزه را دارند که در گفتگوها، امتیازی به آمریکاییان بدهند. ناکامی آمریکا در جداکردن طالبان از دلایل بنیادی اکراه طالبان از داشتن گفتگوهای سازنده با آمریکاییان است. آنان از یک سو به پشتیبانی پاکستان از خود اطمینان دارند و از سوی دیگر، رفتن نیروهای آمریکایی از افغانستان را نزدیک میبینند. چنان که نخست وزیر پاکستان گفته است، «گفتگوهای آمریکا و طالبان، بیحضور پاکستان، فایدهای نخواهد داشت، زیرا پاکستان بخشی از راه حل است.» [۳۷]
چندی پیش باراک اوباما گفته بود که باید جنگ عراق را «ابلهانه» و جنگ افغانستان را که او دستاندرکار آن است، «هوشمندانه» شمرد. ولی بازگرداندن نیروهای آمریکایی، بیآن که هدفهای سهگانه ی آمریکا برآوده شده باشد، آشکار میسازد که جنگیدن در افغانستان، سرزمینی فقیر با چنین ویژگیهای جغرافیایی و ساختار اجتماعی، تا چه اندازه از بینش استراتژیک و ارزشهای انسانی دور است. از همان آغاز، «روشن بود که فرستادن نیروهای بیشتر [ به افغانستان ] تصمیمی است سیاسی، نه نظامی». [۳۸] بنابراین، بازگرداندن نیروها پیش از رسیدن به هدف را نیز باید رفتاری سیاسی از سر ناچاری دانست، نه نشانه ی پیروزی در جنگ. باراک اوباما، بیآن که هدفهای سه گانه ی مطرح شده در استراتژی ضدشورش یعنی به زانودرآوردن طالبان، برپاکردن یک دولت کارآمد در افغانستان و آماده کردن نیروهای امنیتی افغانستانی تا کنترل کارها را به دست بگیرند». برآورده شده باشد، فراخواندن سربازان آمریکایی از افغانستان را گریزناپذیر یافته است. در سایه ی استراتژی ضدشورشی که دستیاران باراک اوباما در زمینه ی سیاست خارجی تدوین و پیاده کردهاند با همه ی هزینههای سنگین انسانی و مادیاش، چیزی برجا نمانده است جز افغانستانی ناتوانتر، آشفتهتر و بیثباتتر. باراک اوباما و دستیارانش این نکته را در نیافته بودند که «از دیدگاه روانشناختی، مردمان بیبهره از ثروت مادی… بیشتر میتوانند جنگ و مصیبت را تحمل کنند. » [۳۹] طالبان بازتاب واقعیتها در جامعه ی افغانستان هستند. تاریخ و ساختارهای مادی در جامعه را باید خاستگاه طالبان دانست. حتا با نیرومندترین ارتش جهان و پیشرفتهترین جنگافزارها نمیتوان واقعیتهای تاریخی و ارزشها را از میان برداشت. برآیند تلخ حضور کمابیش ده ساله ی نیروهای اتحاد جماهیر شوروی در افغانستان، گواه این مدعاست. بیگمان، از درازترین جنگ در تاریخ آمریکا نیز چیزی جز ناکامی به بار نخواهد آمد. امروز، پس از سالها جنگ و خونریزی، این اندیشه که «افزایش نیروها آمیزهای از توانمندیها برای برقراری امنیت، کشورداری و حاکم ساختن قانون پدید میآورد و مایه ی آبادانی و رفاه میشود»[۴۰]، کمترین اعتبار را دارد.
کتابنامه:
1. Kenneth N. Waltz, (1979) Theory of International Politics, Reading MA: Addison – Wesley, P. 39
2. Robert E. Fitch, (1994) A Certain Blind Man, Newyork: Scribners, P. 118
3. Steven Lobell, et al,eds, (2009) Neo – Classical Realism, The State and Foreign Policy, Cambridge: Cambridge University Press, pp. 8-9
4. Tudor Onea, (2012) “Putting the Classical in Neoclassical Realism: Neoclassical Realist Theories and US Expansion in the post Cold War”, International Relations, 26 (2), p.26
5. Eliot A. Cohen, (2004) “History and the Hyper Power” , Foreign Affairs ۸۳ (۴) , pp. 58-59
6. G. John. Ikenberry, (2004), “Liberalism and Empire: Logics of Order in the A merican Unipolar Age”, Review of International Studies ۳۰ (۴), p. 611
7. David A. Lake, (1996) “Anarchy, hierarchy and the variety of international Relations”, International Organization 50 (1), p.9
8. Paul Kennedy, (2002) “The Eagle has Landed”, Financial Times, 2 February
9. Tony Karon, (2011) “The US is Spining its Wheels in Afghanistan , No Matter what Troops Level Obama Maintains”, Time, 21 June
10. Barton Gellman, (2008) Angler: The Cheney Vice – Presidency, NewYork, Penguin, p. 226
11. Karan Rajive, Chandrase, (2009) “In Afghanistan, US May Shift Strategy” Washington Post, 31 July
12. Katrina Vanden Heuvel, (2010) “Finding a way out of Afghanistan” Washington Post, 7 September
13. Randall Schweller, (2003) “The Progressiveness of Neoclassical Realism”, in Colin Elman and Miriam Fendius Elman, eds: Progress in International Relations Theory: Appraising the Field, Cambridge, MA: MIT Press, pp. 344-7
14. Michael Gordon and Robert Trainor, (2006) Cobra II: The Inside Story of Invasion and the Occupation of Irag , NewYork: Pantheon Books, p. 19
15. Richard N. Hass, (2010) “Let’s Unsurge In Afghaniston”, Wall Street Journal, 20 December
16. Georg Simmel, (1966) Conflict and the Web of Group – Affilations, New York: The Free Press, p.13
17. Reid J. Epstein, (2011) “Karl Eikenbery Rips Hamid Karzai Comments on US Forces” ۲۰ June, Politico. Com / News / Stories / 0611 / 57333. Htm
18. Fred Kaplan, (2010) “The Tape Loop of History”, ۷ December, Slate. Com / id / 2277155
19. Max Boot, (2012) “ Retrealer in Chief” , Weekly Standard, Vol. 8, No.03,October
20. Joshua Partlow, (2010). “Petraeus Takes Command in Afghanistan , Pledgin Victory” , Washington Post. 5 July
21. Rajive Chandrasekaran, (2010) “Karzai Rift Promotes US to Reevalucite anti-corruption Strategy in Afghanistan”. Washington Post. 13 September
22. Richard Weitz, (2012) “Mind Games In Afghanistan, 7 February, Diplomat / Com/ 2012/02/07
23. Matthew Rosenberg, (2012) “Afghanistan’s Soldiers Step UP Killing of Allied Fores”, NewYork Times 20 July
24. Max Boot, (2012) “What the Troops did in Afghanistan”, Wall Street Journal. 22 June
25. Charles Krauthammer, (2010) “Why is Obama Sending Troops to Afghanistan”, Washington Post, 1 October
26. Bob Woodward, (2010) “Obama: We need to Make Clear to people that the Cancer is in Pakistan”, Washington Post, 29 September
27. Taimoor Shah and Alissa J. Rubin, (2012) “In puppy war, Taliban Aim to Protec, Cash Crop” , New York Times, 11 April
28. Michael Petrou, (2012) “U.S. Pakistan Relations Hit New low” , Maclean’s, 20 October
29. Seth G. Jones, (2010) In the Graveyard of Empires: America’s War in Afghanistan. New York: Norton & Company
30. E. J. Dionne, (2010) “The Wound that Stanly Mcchrystal Opened”. Washington Post, 24 June
31. Tony Karon, (2010) “Afghanistan War Reaches a Milestone and Keep Going”, Time, 25 November
32. Rajiv Chandrasekaran (2012) “Little America: In Finghting on Obama Team Squandered Chances For Peace in Afghanistan”, Washington Post, 24 June
33. Michele Acuto, (2012) “Taking Groups Out of War: Aggregating and Disaggregating Strategies Toward Secessionist Groups”. Peace and Chang ,Vol. 37, No.1, January.p. 124
34.Yochi J. Dreazen. (2012) “Panetta Suprises Afghans, NATO with” Earlier Date For End of Combat Mission”, National Journal, 2 February
35. Gideon Rachman, (2012) “US has Still not Defeated the al-Qaeda Mentality” ۲۷ March, Business Day. Com/ Articles / content.As px?
36. Brahma Chellaney, (2012) “Escaping Afghnistan, The Graveyard of Empires”. The Japan Times, 21 June
37. Arvind Gupta and Smrutis Pattanaik, (2011) “The Dangerous Afghan Drawdown”, The Diplomat, 3 July
38. Glenn Thrush, (2011) “President Ohama’s Afghanistan Speech Reveal s War that No Longer Seems so Smart”, ۲۲ June, Politico. Com/News/Stories/ 0611/ 57603. htm
39. Robert D. Kaplan, (1989) “The Afghanistan Postmortem” Atlantic Monthly, Vol. 263, No. 4, p. 27
40. anthony Cordesman, (2009) “How To Lose Afghanistan”, Washington Post, 31 August