تاریخ معاصر
آذربایجان در سالهای 1325 ، 1324 - بخش نخست
- تاريخ معاصر
- نمایش از یکشنبه, 22 خرداد 1390 07:14
- بازدید: 7444
برگرفته از آذرپادگان
علی زرینهباف
وکیل پایه یک دادگستری
در مجلس یکی از آزادگان و رجال کهنسال آذربایجان بودم سخن از پیشآمدهای سالهای 1324 و 1325 و وقایع آذربایجان و کیفیت تشکیل حزب وحدت ایران پیشآمد و نیز چندی پیش مقالهای از آقای دکتر مهدوی دامغانی در این مورد در روزنامهی کیهان (چاپ لندن) خواندم که لازم دانستم آنچه خود ناظر و شاهد بودم برای حفظ تاریخ بیان کنم .
در اوایل سال 1324، هنگامی که جنگ جهانی دوم با پیروزی متفقین به پایان رسید ، روسهای اشغالگر چهره خود را عوض کردند و آن همه نرمش و چهره مثبتی که در سالهای اول اشغال به نمایش گذارده بودند ، به خشونت و زشتکاری تبدیل شد . در آذربایجان ، حزب توده و ایادی آنها مخصوصا بعضی از مهاجرین قفقازی به جان مردم افتاده و هر روز بازار را تهدید و مردم را از خانهها بیرون کشیده و مورد اذیت و آزار قرار داده و یا به تجمعات و دمونستراسیونهای خود میکشاندند . مالکین و زمینداران را از ملکهای خود خارج کرده و فتنه و فساد و نافرمانی برمیانگیختند . اشرار محلی را بر جان و مال دهقانان و کشاورزان مستولی کرده و هرج و مرج میآفریدند . آقای خلیل انقلاب آذر (بعدها دکتر خلیل آذر وکیل دادگستری)را که حزبی تشکیل داده و مرکزی در خیابان تربیت تبریز فراهم کرده بود ، شبانه از تبریز اخراج کردند و برازنده معاونش را به ضرب گلوله کشتند و محل تشکیلاتش را متلاشی کردند . شادروان خلیل ملکی را که برای دیداری به تبریز آمده بود ، به تهران برگرداندند . روز روشن ، به قریه لیقوان از دهات همجوار تبریز ریختند و مالک آن حاجیاحتشام لیقوانی و فرزندش را جلوی چشم افراد خانوادهاش کشته و مثله نمودند . در خیابانها هرکسی را که گمان میبردند به سلطه روسها بدبینند ، ترور میکردند و بالاخره محیط وحشتی پدید آورده بودند که همه به آینده بدبین و تصور میکردند استقلال و تمامیت ارضی ایران به پایان رسیده و وقایع سالهای1820 و 1920 قفقاز که از ایران جدا شد، تجدید و در مورد آذربایجان تکرار خواهد شد ...
برای رسیدگی به دادخواهیهای مردم و قتل عام قریه لیقوان هیئتی به ریاست تیمسار سرتیپ امانالله جهانبانی به تبریز آمد و در عمارت عالیقاپو، مرکز کار استانداری اقامت گزیدند. شادروان میرزا حسین واعظ از پیشروان و ناطقین زبردست و شیرین سخن صدر مشروطیت و عضو انجمن ایالتی اسبق تبریز ، مسجد «دالذال» را در محله (میارمیار) واقع در غرب خیابان فردوسی پایگاه خود قرار داده و با حمایت ملیگرایان تبریز ، شبهای رمضان بالای منبر میرفت و روسیان و هواخوا هان آنها را مورد مذمت و نکو هش قرار میداد و ضمن سخن میگفت ای مهمانهای عزیز
درست است که شما میهمان ما هستید ولی بیش از سه روز حق اقامت نداشتید اگر مهمان پرروئی کند و بخواهد بیشتر از سه روز خانه میزبان را اشغال کند میزبان مکلف است که گوشش را بگیرد و بیرون بیندازد.
و همچنین میگفت:
ای کسانی که از حضور میهمان سوء استفاده میکنید و شلوغ مینمایید ، میهمان رفتنی است و آن وقت اگر گوشمال شدید ، گله ننمایید.
ایشان در بالای منبر هنگامی که از ایران نام میبرد سخت متاثر میشد و اشک در چشمانش جمع میگشت و با آهنگی تاثرانگیز میخواند:
چو ایران نباشد تن ما نباد / بدین بوم و برزنده یکتا مباد .
و جوانها ، دستهجمعی پاسخ میدادند:
«همه سر به سر تن بکشتن دهیم / از آن به که کشور به دشمن دهیم.»
اوضاعی بود پر از شور و هیجان و اندوه که تا آدمی ندیده باشد ، آن را نمیتواند تصور نماید .
ما با میرزا حسین واعظ روا بط بسیار نزدیک داشتیم و مسجد را نیز دوستا نمان همچون شادروان حسن تقویمی و آقای رحیم زهتاب فرد و اسماعیل مرآتی و شادروان سروان سعید داماد و برادرزاده سید صادق سعید، وکیل دادگستری و سروان رضازاده از افسران وطنپرست و همچنین حبیب دا وران که اخیرا به رحمت ایزدی پیوست و... از بازاریان از جمله شادروا نان اسماعیل صلحی ، حاجی میرزا علی اکبر شعار ، حاجی ا برا هیم ابوا لفتحی ، حسن یاسا ئی (وکیل دادگستری) و خیلی از محترمین و معتمدین که متأسفا نه از یاد رفتهاند ، در میان ما بودند و شادروان آیتالله غروی و برادرش حاجی سید جواد ولوی که مسجد متعلق به ایشان بود ، در فراهم آوردن وسایل و پذیرایی و اجتماع مردم، کمک بسیاری میکردند که روا نشان شاد باد .
ما تصمیم داشتیم که مردم را به بستن بازارو حضور در استانداری برای دادخواهی از تجاوز روسیان و ایادی آنها، به عالیقاپو بکشانیم . ماه رمضان 1324 خورشیدی بود . در روزی که قرار داده بودیم تا بازار را ببندا نیم ، جمع کثیری سرباز روس از میدانهای جنگ به تبریز آمده و افسران آنها از زن و مرد در بازار حضور داشتند و مشغول خرید بودند که دوستان ما از سمت خیابان تربیت وارد بازار شده و خطاب به کسبه تقاضا کردند که بازار را بسته و در عمارت عالیقاپو جمع شوند . همین که مردم دست به بستن بازار بردند و کرکرهها و دربهای مغازهها را با سر و صدا پایین میکشیدند ، افسران روسی متوحش شده و در حالی که فریاد میکشیدند : « گرمانی ، گرمانی» (آلمانی، آلمانی) شروع به فرار و خالی کردن بازار نمودند . آنها تصور میکردند هواپیماهای آلمان به تبریز حمله کردهاند و چون خاطرات بسیار تلخی از جبهههای جنگ داشتند ، به دنبال پنا هگاه بودند . ظرف پنج دقیقه ، بازار تبریز از خیا بان تربیت تا کنار رودخا نه و دروازه سرخاب تعطیل شد . حاجی میرزا کاظم آقا شبستری پدر شبستریها که با خانواده من و خانواده شادروان احمد بنی احمد خویشاوندی داشت ، درهای مسجد جامع را بست ، تا کسی نتواند به آنجا رفته و اجتماع کنند دریغا ، این آقایان روحا نیون و ملایان نه تنها کمک نمیکردند ، بلکه جلوی مردم را از ا برار عکسا لعمل میگرفتند و بیش از همه ، به مصونیت و حفظ قدرت فکر میکردند و ای بسا ، با عناصر وا بسته به شوروی همرا هی مینمودند . در میان روحا نیونی که در آن تاریخ مقیم تبریز بودند ، یاد آیتالله شریعتعمداری و دینوری و حاجی میرزا عبدالله مجتهدی و میرحجت ایروا نی به خیر که تا میتوانستند ، در تشویق ما میکوشیدند و چنانچه اشاره شد ، مرحوم آیتالله غروی ، مسجد را در اختیار ما و میرزا حسین واعظ گذاشته بودند . فراموش نمیکنم روزی حاجی میرزا عبدالله مجتهدی ، جمعی از ملایان را به خانه خود دعوت کرد و از من ، آقای زاخری که در آن دوران شهرت «سیمساری» داشت ، آقای زهتاب فرد ، حبیب داوران و محمد چایچی نیز خواست که در آن مجلس شرکت کنیم . در آن زمان تازه روزنامه پرتو اسلام را منتشر میکردیم. ایشان افکار و اندیشههای ما را به ا طلاع ملایان رسا نیده و ما نیز سخن خود و توقعاتی که از روحانیت داشتیم و این که حداقل از ما حمایت کنند ، بیان کردیم . یکی از آقایان فرمودند : شما داعیهی دفاع از اسلام و مملکت دارید ، بیریشها و فکلیها ! نخست بروید ریش بگذارید و نماز یاد بگیرید ، تا بگوییم که هستید و چه باید بکنید . مقولات همه از ریش و انگشتر عقیق و تسبیح و کندن کراوات بود . میرزا عبدالله مجتهدی میخندید و به من اشاره میکرد و به زبان حال میگفت : شما در بحر تفکر کجایید و اینها کجا هستند .
پس از سلطهی پیشهوری ، روزی در تهران شریعتمدار را در جلوی مجلس شورای ملی دیدم. پس از احوالپرسی سؤال کردم که چرا به تهران آمدهاید، مگر نمیتوانستید در شهر خود باشید و در کنار مردم حمایت و یاوری فرمایید . سری تکان داد و گفت از ما کاری ساخته نیست و روحانیت ، توان مقابله با نیروی سهمگین شوروی را ندارد . گفتم وجود شما در تبریز موجب تقویت روحی مردم میشد، پا سخ داد : «امام زمان به داد مردم میرسد». سری تکان داده و جدا شدیم ...
آن روز ظهر ، مردم در صحن عمارت عالیقاپو جمع شدند و با هلهله و هیجان، به دادخواهی و سخن از مظالم بلشویکها و تعدی و تجاوز به مردم به میان آوردند . مرحوم جها نبانی از پنجره خود را نشان داد و گفت: نمایندگانی بفرستید ، تا صحبت کنیم.
آقای رحیم زهتاب فرد و من و دو نفر از بازاریان، یعنی حاجی محمد تقی پوراسکویی و امینی که انسانهای شجاع و سخنگو بودند، به نمایندگی انتخاب و به طبقهی دوم عالیقاپو راهنمایی شدیم و با ایشان و سایر اعضای هیات اعزامی به مذاکره پرداختیم . وعده دادند که همه چیز درست خواهد شد، به مردم بگویید، بروند و بازارها را باز کنند . جواب دادم مردم حرف زیاد شنیدهاند و تا اعلامیه لازم صادر نشود، این سخن را باور نخواهند کرد . اعلامیهای نوشتیم ، دستور دادند چاپ و منتشر گردد ، مردم هم به دنبال کار خود رفتند .
متاسفانه همان روز عصر، ا طلاع یافتیم که بلشویک ها و مامورین انتظامی تودهایها در خیابان تربیت، به کتابخانه آقای زهتابفرد ریخته و برادر بزرگش را به اشتباه او گرفته و بردهاند که پس از چندی معلوم شد به شوروی برده و حبس کردهاند. خود رحیم زهتابفرد را با لباس مبدل روانه تهران کردیم و حسن تقویمی که جانش در خطر بود، با لباس مبدل و پای پیاده از طریق صحرا و کوهها عازم تهران شد و یک ماه طول کشید تا به پایتخت رسید. او پدرش را تازه از دست داده بود. مادر و برادر و پنج خواهرش، بیپناه و تنها و بدون وسیله معاش مانده بودند که پدرم اداره زندگی آنها را بر عهده گرفت. مادر شادروان حسن تقویمی، خالهزاده پدرم بود در آن شرایط، ماندن من در تبریز خطرناک بود. لاجرم، مخفیانه به تهران آمدم. در اینجا لازم میدا نم از مرحوم دکتر جعفر گنجهایزاده و دکتر مظاهر صدیق حضرت (مظاهر استاد دانشکده حقوق) یادی کرده باشم و همچنین از غفار آقا گنجهای دایی دکتر جعفر گنجهایزاده که سرمایهای در اختیار حسن آقا تقویمی گذاشت و آقای محمد علی موحده (دکتر موحد مشاور شرکت نفت) که در آن تاریخ مغازه و حجرهای در سرای دوستعلی خان بازار داشت وخشکبار فروش بود و کالاهای لازم را برای مغازهای که آن را دکتر مظاهری در کنار منزل خود در خیابان ایران، در اختیار حسن آقا تقویمی گذاشته بود میفرستاد . البته این برنامه، پایه و مایه صحیح به خود نگرفت و ناگزیر پس از یک ماه برچیده شد و حسن آقا در روبروی دانشسرای دختران نرسیده به میدان بهارستان، سکوی یکی از مغازهها را اجاره کرد و به جوراب فروشی پرداخت . ذکر گرفتاریهای این مرد که در حوالی دهه 1340 به رحمت ایزدی پیوست ، دراز است . زندگی او سر تا سر مبارزه با فساد و سیهکاری و در راه وطن و ا ندیشه های وا لایش بود.
خوش بختانه آن شادروان را، زنی کاردان و فرزندانی شایسته ، دختری به نام لاله و پسرانی بنامان فرساد و فرهاد دارد که مقیم تبریزند.