سه شنبه, 17ام مهر

شما اینجا هستید: رویه نخست ایران پژوهی جستار آذربایجانی چطور ترک زبان شد - 2

جستار

آذربایجانی چطور ترک زبان شد - 2

برگرفته بر تارنمای آریابوم

 

نمایشنامهٔ مهر و میهن

رسام ارژنگی

بازی کنان پردهٔ دویم

درباری 1 : 40 ساله با لباس آن دوره
درباری 2 : 45 ساله با لباس آن دوره
خواجه نصرالدین : مطابق تصویر نقاشی شده
غازان شاه : با لباس ویژه ی پادشاهان مغول
بیگلربیگی : مطابق تصویر نقاشی شده
4 تن درباری دیگر : با لباس ویژه ی مغول
پرده دار :  با لباس ویژه ی مغول
خسرو : مطابق تصویر نقاشی شده
گلناز : مطابق تصویر نقاشی شده
جلاد : با لباس ویژه ی آن دوره

آذربایجانی چطور ترک زبان شد - رسام ارژنگی

پردهٔ دویم

(پرده بالا رفته منظره ی بارگاه غازان شاه دیده می شود که دو نفر در بخش جلو ایستاده به طریق زیر گفتگو می نمایند :)

اولی : غازان شاه از وقتی که مسلمان شده اخلاقش به کلی تغییر کرده است.

دومی : یعنی ظالم تر شده در صورتی که بایستی با قبول اسلام نسبت به هم کیشان خود رئوف باشد.

اولی : ولی به عقیده ی من محرک او و مسبب تمام این ظلم ها بیگلربیگی است.

دومی : اما تا ایرانیان خواجه صدرالدین را دارند غمی ندارند.

اولی : این قدرها هم به بیگانگان اعتماد نکن، خلفای عباسی چه معامله با ابومسلم خراسانی کردند که غازان خان با خواجه صدرالدین بکند؛ ابومسلم سردار شجاع و رادمرد ایرانی خلفای بنی امیه را که با ایرانی ها بدرفتاری می کردند منقرض ساخت و به علوی ها تکلیف خلافت نمود چون آنان از قبول آن امتناع ورزیدند به بنی عباس واگذار کرد و منصور عباسی در مقابل این خدمت و خوبی بالاخره او را به عنوان مهمانی دعوت نمود و بی خبر ریختند سر آن مرد پاک سرشت و ریز ریزش کردند.

دومی : ولی این جا یک نکته است، غازان خان خیلی احتیاج به وجود خواجه دارد زیرا اگر او نباشد امور مالیات دیوانی مختل می شود و کسی از خود مغول ها نیست که بتواند محاسبه ی مالیات را عهده دار شود و کار خواجه را انجام دهد.

اولی : اشتباه می کنی همین احتیاج را که غازان شاه به وجود خواجه دارد، بیش از این هارون الرشید به وجود جعفر برمکی محتاج بود، معهذا سرانجام او را به قتل رسانید، در صورتی که اساس خلافت عباسی را برمکی ها با رای و تدبیر خود استوار ساختند، لعنت بر این بیگانه ها، خوبی و خدمت را منظور ندارند؛ من از عاقبت خواجه خیلی هراسناکم.

دومی : غم نخورید خدای ایران بزرگ است، یونانی ها و عرب ها در ایران چه کردند که مغول ها بکنند ؟ تا جان داریم باید با دشمنان میهن بجنگیم.

(در این هنگام خواجه صدرالدین وارد شد. آن دو نفر پس از تعظیم و تکریم خطاب به خواجه نموده، می گویند :)

خواجه جان خواجه جان             شد زبون ایران و ایرانیان
بیاندیش  بیاندیش                   به درد بی درمان وطن، درمان
بفرما چه باید کرد                       بشکند  پشت  نامرد

خواجه : دوستان من غم نخورید، دنیا همیشه یکسان نمی ماند، پایان شب سیه سفید است.

(سپس با آهنگ ویژه اشعار پایین را می خواند :)

غم مخور با تو روزگاری            می نسازد جهان سازگاری
جهد کن تا به نیروی امید            کام خود را ز دشمن برآری
گر سکندر به ما کرد بی داد        رفت دارا و او هر دو بر باد
کس نکرده به خوبی از او یاد       خفت در خاک با شرمساری
غازان شاه چه تواند نماید             جز آنکه عذاب خود فزاید
مُرد چنگیز و با خویشتن بُرد         لعنت و نفرین بی شماری
ایران از ایرانی باشد و بس        جای گـُل را نگیرد خار و خس
بیگانه سرور ما نگردد              ایرانی تن ندهید به خواری

(در این هنگام پرده دار وارد شده خبر آمدن غازان شاه را به حاضرین می دهد و خواجه با آن دو نفر دیگر کنار ایستاده، شاه با چند تن که بیگلربیگی هم جزو آن هاست داخل شده و هر کسی در جای خود قرار گرفته بارگاه تشکیل می یابد.)

شاه : خواجه من نمی توانم خود را از اهالی تبریز راضی کنم. آن ها حقوق دیوانی را بسیار سخت و دیر پرداخت می نمایند و با وجود این که من اسلام قبول کردم باز آنان مرا ترک و خویشتن را ایرانی و فارس می دانند و با این دلیل بود که خواستم قلمرو خود را ترک زبان کنم.

خواجه : عمر و دولت پادشاه پاینده ! اهالی تبریز ستم دیده اند و هنوز خسارت جانی و مالی که در سال های پیشین به آن ها از طرف لشکر جرار اجداد پادشاه رسیده بر طرف نشده، یکی از هزار از خرابی ها مرمت نشده نپذیرفته، انصافا نمی شود آن ها را مقصر دانست.

بیگلربیگی : لشکر مغول هرگز به کسی ظلم نکرده و هر قتل و غارتی که نموده اند کاملا از روی انصاف و عدالت بوده است.

خواجه : (نگاه نفرت آمیزی به بیگلربیگی انداخته، سخن خود را دنبال نموده می گوید :) اگر شاه بخواهد مالیات دیوانی خوب وصل شود لازم است در آبادی کشور و رفاهیت مردم اهتمام نماید زیرا گفته اند : «از دهِ ویران که ستاند خراج ؟»

شاه : مثلا چه کمکی می توانم به رعیت بکنم ؟

خواجه : مثلا باید در بیرون شهر استخر بزرگی ساخت تا آب هایی که به بیهوده می رود در آن ها جمع شود و زارعین در هنگام بی آبی از آب استخر استفاده نمایند، بدیهی است که زراعت آنان خوب خواهد شد و مالیات دیوانی را بهتر و خوب تر خواهند داد.

شاه : خوب دستور خواهم داد در بیرون شهر یک شاه گـُلی (استخر شاه) بسازند، دیگر چه باید کرد ؟

خواجه : باید صنعت گران و بازرگانان را مساعدت و تشویق نمود که این گروه مولد ثروت کشورند.

(در این هنگام بیگلربیگی از جای خود برخاسته آمده پای تخت شاه را بوسیده، می گوید :)

بیگلربیگی : خواجه همیشه از هم وطنان خود حمایت می کند و شاه را نسبت به ایرانیان مهربان می نماید، اکنون هم به یک قسمت از سوالات پادشاه عمدا پاسخ نداد، شاه فرمود اهالی تبریز مار ار مغول و ترک و خود را ایرانی و فارس می دانند، خواجه چون جواب نداشت اصلا این قسمت را مسکوت گذاشت.

خواجه : بیگلربیگی همیشه نسبت به ایرانیان کینه می ورزد و بدبین است و سیاست خشن دارد و کاری جز زور و ستم نداند، جناب بیگلربیگی شما به اشتباهید، ایرانیان نسبت به شاه بی اندازه وفادار و فرمان پذیرند.

بیگلربیگی : (دوباره پای تخت پادشاه را بوسیده می گوید :) اگر شاه اجازه فرمایند خانه زاد، کذبِ خواجه صدرالدین را ثابت و آشکار می نمایم، چنان که عرض نمودم خواجه همواره می خواهد ایرانیان را بی گناه و مطیع جلوه دهد (در این هنگام اشاره می نماید پرده دار خسرو و گلناز را کت بسته وارد می کند)

شاه : این دختر و پسر چه نموده اند و چرا دستگیرشان کرده اید ؟

بیگلربیگی : پادشاه فرمود جار بزنند اهالی ترکی گفتگو کنند و هر که را فارسی سخن بگوید زبانش بریده شود، این دختر و پسر را خانه زاد خودم دیدم که فارسی گفتگو می کنند، چون از آن ها پرسیدم جاری که از طرف پادشاه کشیده اند نشنیده اید با من به درشتی سخن گفتند.

شاه : خواجه ! خوب در این باب چه می گویی ؟ باز از هموطنان خود دفاع خواهی کرد یا نه ؟

خواجه : (برخاسته پای تخت شاه را بوسیده می گوید :) عمر و دولت پادشاه پاینده ! این دختر و پسر هنوز کودک اند و بوی شیر از دهانشان می آید و اساسا سخن آن ها قابل آن نیست که در پیشگاه پادشاه گفته شود، نمی دانم بیگلربیگی به چه مناسبت آن ها را دستگیر کرده و شاید هم آنان زبان ترکی بلد نیستند.

شاه : پسر ! جلو بیا ببینم شما را به جرم چه دستگیر کرده اند ؟

خسرو : به جرم وطن پرستی

بیگلربیگی : کسی که از وطن پرستی دم می زند خواجه می خواهد با زبان سِحرآسای خود او را کودک جلوه دهد !

شاه : بسیار خوب، پس شما وطن و شاه تان را دوست دارید ؟

خسرو : آری، شاه اگر از خودمان بوده باشد.

غازان : (روی به خواجه نموده می گوید :) این پسره چه می گوید ؟

خواجه : (به خسرو چشمک زده جواب می دهد :) به عرض می رساند شاه خودمان را دوست داریم.

بیگلربیگی : عمر و دولت پادشاه پاینده ! بپرسید این دختر و پسر ترکی می دانند یا نه ؟

شاه : دختر ! نزدیک تر بیا (گلناز جلو می آید) ترکی خوب بلد هستی ؟

گلناز : خوب می دانم.

شاه : با وجود این پس چرا فارسی گفتگو می کردید ؟

گلناز : برای اینکه وظیفه ی هر ایرانی با شرف است که در حفظ زبان فارسی بکوشد.

شاه : (رو به خواجه نموده می گوید :) تو چطور این ها را بچه و کم خرد می گویی ؟

بیگلربیگی : مرحوم تولی خان (یکی از پسران چنگیز) خوب این ملت را می شناخت و می دانست هرگز اصل خود را گم نمی کنند به این جهت به هر کجا می رسید همه ی آهالی را از مرد و زن و بچه قتل عام می کرد به طوری که بهد از ماه ها در هر شهری بیش از شانزده نفر زنده و جنبنده پیدا نمی شد، آن ها هم کسانی بودند که از ترس جان در زیر زمین ها و چاه ها پنهان شده، از ضرب تیغ لشگریان مغول جان به در برده بودند، ولی اکنون این گروه بدنهاد از رافت شاه سوء استفاده می کنند، پادشاه ما آن قدر مهربان و عادل است که راضی به کشتن دو نفر رعیت نمی شود و می خواهد تنها زبان آن ها بریده شود و این امر شاه نیز کاملا از روی عدالت است زیرا زبانی که این طور گفتگو کند بهتر است بریده شود.

شاه (با خشم) : جلاد بیاید و زبان هر دو را ببُرد.

(جلاد با شمشیر برهنه وارد می شود)

خواجه : (پای تخت را بوسه داده می گوید :) عمر و دولت پادشاه پاینده امر امر پادشاه است ولی این کار ستم بزرگ است، هنوز این کودکان خرَد درست ندارند و سخنان آن ها از روی دانش نیست، خوب است در بریدن زبان آن ها شتاب نشود.

شاه : (رو به بیگلربیگی نموده و می گوید :) پس بفرستید به زندان.

(در هنگام رفتن خسرو و گلناز اشعار پایین را با آهنگ ویژه می خوانند :)

مده بیم و هراسم شاه غازان           که ایرانی نیاندیشد ز زندان
چنین فرموده مام مهربانم            هزاران همچو ما قربان ایران

شاه : ببَرید این ها را، ببرید به زندان، این ها باید کشته شوند، این ها باید کشته شوند.

خسرو : ای بسا دختر و پسری که ما به جای کنیز و غلام آن ها نمی شویم در راه این زاد و بوم جان دادند، ببرید ما را هم بکشید و به مرگ تهدیدمان نکنید.

(در این موقع پرده می افتد)

دنباله دارد ...

 


 

این نمایش در سال 1313 در تبریز نمایش داده شده است.

 


 

بن نوشت :

برگرفته از آذربایجانی چطور ترک زبان شد، نمایشنامه ی مهر و میهن، نگارش رسام ارژنگی (استاد هنرهای زیبا)، تهران، بهمن ماه 1324.

با سپاس از خانم هما ارژنگی که این نمایشنامه را در اختیار انجمن آریابوم قرار دادند.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه