یکشنبه, 22ام مهر

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان شمعی فروزان در هفتاد قله بر مزار ایرج افشار

نام‌آوران ایرانی

شمعی فروزان در هفتاد قله بر مزار ایرج افشار

برگرفته از روزنامه اطلاعات شماره  25595، یکشنبه 29 اردیبهشت 1392.

حسین شهسوارانی ـ قاضی بازنشسته

در گفتگوی تلفنی با استاد دکتر باستانی پاریزی و ستایش از نگارش گفتاری به نام «یک شمعک کوهی بر مزار ایرج افشار» مندرج در شمارهٔ 25547 چهارشنبه 16 اسفند 1391 روزنامهٔ اطلاعات و دنبالهٔ آن در شماره‌های بعدی، پاره‌ای از یادبود و خاطرات مربوط به برداشت کتیرا از صمغ‌گَوَن که در کوهستان «لته‌در» در دامنهٔ هفتادقله دیده بودم و به خاطر داشتم، به عرض استاد رساندم که ایشان فرمودند آن را به قلم آورم و به روزنامه اطلاعات و یا خدمت خودشان بفرستم، دستور دوم را برگزیدم.

در سالهای کودکی پیش از دبستان و به گاه تابستان و گاهی هم عید نوروز، از زادگاه خود اراک در خدمت پدرم آقاشیخ محمد شاهسوارانی ـ فقیه درس‌خواندهٔ اصفهان در مدرسهٔ صدر و از شاگردان استاد بزرگ آیت‌الله دهکردی و دیگران و مفتخر به درک خدمت و دیدار علامه میرزا جهانگیر خان قشقایی، که از هر دو بزرگوار خاطره‌های شیرین داشت ـ به روستای شاهسواران زادگاه پدر می‌رفتیم. در این رفت و آمدها یکی از شادیهای دلپذیر، رفتن به روستای لته‌در در دامنهٔ کوه هفتادقله بود.

لته‌در در فصل بهار و اردیبهشت غرق در گل و گیاه رنگارنگ خوش عطر و بو و خوش خوراک و خوشمزه از قبیل ریباس، شنگ، شبدر و کاسنی بود. شیرهٔ این گیاهان و بسیاری دیگر دارویی بود و مصرف طبی و درمانی داشت. از اوایل بهار افراد و گروهی ناشناس از راه دور می‌آمدند و با اجازه و قرارو مدار با مالکان مراتع دامنهٔ کوهستان برای به دست آوردن کتیرا در دامنهٔ کوهستان چادر می‌زدند و به روش و شیوهٔ همیشگی خود و به همان ترتیب که در مقالهٔ استاد پاریزی به قلم آمده است، بوته‌های بزرگ گون را می‌شکافتند و از محل تیغ زده و ساقهٔ گون، ماده و شیرهٔ نرم و لزجی بیرون می‌آمد و پس از مدتی به صورت صمغ سفیدرنگ که همان مادهٔ پرمصرف و پرخاصیت کتیراست، برداشت می‌کردند.

شمع شب افروز

این رفت و آمدها به دامنهٔ کوهستان هفتادقله همه ساله در روز انجام می‌شد و پیش‌ نیامد که شب هنگام بدان کوه و دهستان رفته باشیم. یکی از تعطیلات تابستانی در دورهٔ دبیرستان که از اراک به روستای شاهسواران رفته بودم، با چند تن از دوستان همسن و سال و خویشاوند به دیدار یکی از عموزادگان پزشکیار و پروردهٔ طب سنتی به نام عمو امین رفتیم که به اسم دکتر امین آقا در محل آوازه داشت؛ مردی مهربان، فرزانه، خوش سخن، خوش گفتار و مورد احترام که از روستاهای دور و نزدیک بیماران نزدش می‌آمدند و افزون بر آنها، دیگران نیز به خانه‌اش رفت و آمد داشتند.

عصر آن روزی که به دیدنش رفتیم، مردی از همان لته‌در و از همان گروه کتیراکاران با آشفته‌حالی در رسید و اطلاع داد که سرپرستشان سخت بیمار شده و قدرت آمدن راه دور را ندارد و درخواست داشتند عمو امین آقا را برای درمان بیمار ببرند. یکی دو اسب آماده کرده بودند و عمو امین بر پایهٔ وظیفهٔ پزشکی با برداشتن مقداری دارو و لوازم دیگر که آن سالها پزشکان با خود می‌داشتند، آماده شد و از من که مهمان از شهر آمده بودم و او از اشتیاقم به این گونه سفرها آگاه بود، خواست که در این مسیر با او همراه شوم . عصر همان روز دو سه ساعت به شب مانده، راه افتادیم و پاسی از نیمه‌شب گذشته بود که به لته‌در رسیدیم.

گروه کتیراکاران در چادرهایی که برپا کرده بودند، رفت و آمد داشتند. یکی از چادرها به سر گروه و اجاره‌دار کتیرا تعلق داشت و ما به چادر دیگری راهنمایی شدیم. عمو دکتر پس از توقف کوتاه و صرف چای برای معاینه و درمان مریض به دیدارش رفت و پس از انجام کارهای لازم نزد ما برگشت. دو سه تن از کارکنان آن گروه، حضور داشتند و آمادهٔ صرف شام شدیم. به رعایت آداب ویژهٔ پزشکی از آنجا که پرسش وضعیت مریض بدحال و پوشیده داشتن آن لازم بود، در یک برگ کاغذ حال مریض را پرسیدم و پوشیده و آرام به عمو دادم. او آن را به آرامی به من بازگرداند و نوشت: بدحال است، امیدی به او نیست، گویا کزاز گرفته است.

ناگفته نماند که پدر و عموی این عمو دکتر (یعنی ملامحمد جعفر و ملامحمد اسماعیل که جد نگارنده با‌شد) هر دو درس خواندهٔ طب سنتی در مدرسهٔ صدر اصفهان و مدارس دیگر آن شهر و ششمین نسل از دودمان طبیبان سنتی بودند که در همین شاهسواران زندگی کرده و در آنجا به سر برده بودند. قرار این بود که پس از عیادت بیمار و دادن دارو و دستور لازم و صرف شام و رفع خستگی، با همان وسیلهٔ رفت، به شاهسواران برگردیم؛ ولی ناخواسته به علت شدت بیماری و فوت مریض، توقف ما تا دو سه ساعت بعد از نیمه شب به طول انجامید.

آنچه تا اینجا آمد، پیش درآمدی است بر سابقهٔ کتیرا گرفتن این دیار از بوتهٔ گون که نمونه و سوخت و ساز آن را در سرزمین کرمان، استاد پاریزی در مقالهٔ تحقیقی و عاطفت‌آمیز خود با عنوان به قلم آورده‌اند؛ از چادرهای برافراشته شده، سه چهار چادر جایگاه اسباب و لوازم کار کتیراگیری بود، دو سه چادر هم برای انبار آزوقه و پخت و پزها و پنج شش چادر برای خواب و خوراک خود آنها که البته از هم دور نبودند و بر حسب نیازها فاصلهٔ لازم را داشتند.

در آن شب تاریک و آن پیشامد ناگهانی و جنب و جوش اضطراری وسیلهٔ و ابزار روشنایی درچند چادر منحصر به چراغ نفت‌سوز لامپا و برای رفت و آمد به چادرهای دیگر و دوردستها دوسه چراغ بادی نفت‌سوز کم سوز در اختیار بود که نمی‌توانست جوابگو باشد. پاسخگوی نیاز آنها منحصراً مشعلهایی بود که از آتش زدن بوته‌هایی گون‌ کتیرا به دست می‌گرفتند و یکی دو نفر همراه در روشنایی همین چراغهای خداساخته کارهای ضروری خود را تند و شتابان انجام می‌دادند؛ شمعک کوهی کرمان مطمح نظر استاد را نمی‌دانم در چه وزن و حجم و اندازه‌ای بود؛ اما شمعک‌های کوهستان لته‌در اگر از ریشه درآمده باشند، آن مایه بود که یک کودک ده دوازده ساله بیش از یک بوته‌اش را نمی‌توانست در دست بگیرد.

در آن شب درازآهنگ، کتیراکاران توانستند با چالاکی، اعمال ضروری و عبادی را در روشنایی همین شمعک‌ها که یک یا دو بوته در آتش افروخته را یکی پس از دیگری در دست داشتند، به سامان برسانند؛ آن گونه که در ساعات دو یا سه بعداز نیمه شب و سحرگاه من و عمو دکتر را با وسایل لازم به شاهسواران رساندند. روزهنگام آگاه شدیم که آن مدیر و سرپرست فقید کتیراکاران را در صحن امامزاده شاهسواران به کمک اهالی و با آداب لازم به خاک سپرده‌اند.

این نوشته یادآوری کوتاهی بود از شمعک‌های کوهی که پس از مقالهٔ استاد، به یاد مردی نوشته شد که خود چهلچراغ پرفروغ ادب و فرهنگ ایران بود و برکات آثار و خدمات بر صحیفه تاریخ می‌درخشده است. پایگاه او در کتابخانهٔ دانشگاه تهران و بارگاه دیگرش مجموعهٔ سازمانهای فرهنگی و پژوهشی باغ فردوس تجریش بود. گاهی در سازمان اوقاف فرهنگی پدر بزرگوارش استاد دکتر محمود افشار که کتاب پنج وقفنامه آن سازمان را در یکی از دیدارها به من مرحمت فرمود، دیداری دست می‌داد. آن وقفنامه پس از وقفنامهٔ سیدرکن‌الدین، مفصل‌ترین وقفنامه خدمات علمی و فرهنگی ایران است. با ذکر این توضیح که فتوکپی یک جلد ترجمهٔ فارسی وقفنامه سیدرکن‌الدین را در پروندهٔ دیوان عالی کشور دیده بودم که دعوی تولیت شخصی بود بر موقوفات فراموش شده مربوط به زمان حیات سیدرکن‌الدین در قرن هشتم هجری و مدفن او با قبه و بارگاه در شهر یزد مقابل میدان بزرگ امیر چخماق که پیشترها شمه‌ای از حالات او را در یکی از کتابهای هفت‌گانهٔ استاد پاریزی خوانده بودم و به خاطر داشتم و بر پایهٔ آن سابقه، متن ترجمهٔ فارسی وقفنامه به عنوان مدرک رسیدگی آن پروندهٔ در سالهای اشتغال نگارنده در دیوان عالی کشور برای تهیه و آماده سازی حکم قضائی و صدور رای و نظر نهایی در مسئولیت من قرار گرفته بود.

در آن سالها ابزار تصویربرداری (فتوکپی) به مایه کنونی نبود که از آن کتاب نسخه‌برداری کنم. سالها بعددر مسئولیت سرکشی چند روزه به شهر یزد، نسخهٔ متن عربی آن وقفنامه و یک نسخه ترجمهٔ فارسی‌اش را در کتابخانه وزیری یزد، مجاور آرامگاه سیدرکن‌الدین یافتم. دو سه سال بعد در مسئولیت دادگستری فارس و شهر شیراز یک نسخه فتوکپی به یاری یکی از همکاران یزدی ساکن شیراز تهیه شد و چند سال بعد از آن کتاب دو سه جلد نسخه‌برداری شد و یک جلدش که مورد علاقه و توجه استاد پاریزی قرار گرفت، به ایشان تقدیم گردید.

در یکی از دیدارهای بعدی، به اشاره زنده‌یاد ایرج افشار نوهٔ دبستانی نگارنده، امید جلیلی در مدرسه وابسته به بنیاد دکتر افشار پذیرفته شد و او به برکت همان بلنداقبالی و بخت‌گشایی، با گذراندن تحصیلات دانشگاهی در کشور آلمان، هم‌اکنون در زوریخ (سوئیس) در رشته مهندسی پزشکی اشتغال دارد. خاطره‌های دیگری نیز از آن شادروان دارم که یک شمعی پرفروغ و روشنی بخش دل و جان است.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه