فروزش 3
-
فروزش 3
-
نمایش از پنج شنبه, 13 مرداد 1390 00:31
-
بازدید: 7342
برگرفته از فصلنامه فروزش شماره سوم (تابستان 1388) - بخش چكامه
دریچه باز میشود و شعر در نگاه تو
بخوان! نگاهِ مهربان، رفیق شاعرانهها...
پس از قیام دلاورانهی ملت قهرمان ایران، در سیام تیرماه 1331، که منتهی به استعفای احمد قوام و تجدید زمامداری دکتر محمد مصدق گردید این قصیده در 31 تیرماه سروده و منتشر گردید. در رادیو نیز خوانده شد.
به یاد شهیدان سیام تیر
استاد ادیببرومند
بهخاک پاک شهیدان درودباد، درود!
که روحشان همه اندر جوار حق آسود!
بهویژه خاک شهیدان روزِ سییم تیر
که تیر دشمن از آنان به قهر خون پالود!
بهسوگ قامت دلجویشان که شد در خاک
روا بود که من از دیده برگشایم رود!
روان شدند به نزهتسرای خلد برین
جماعتی که خداشان بهرخ دریچه گشود!
بهداغ مرگ عزیزان و زادگان دلیر
فسرده مامِ وطن اشک غم به خون آلود!
بهپاس رایت فرخنده فرّ آزادی
بسا جوان که عَلَم کرد قد و جد فرمود!
بسا کسا که به دنبال این، برداشت
جراحتی که ندارد نشانهی بهبود!
بسا کسا که در آن گیرودار هولانگیز
ز بیم کاست، ولی بر مقاومت افزود!
چه سینهها که هدف شد گلولهباران را
به تیر آن که دلش تیرهابرِ قیراندود!
چه مغزها که فروریخت تیرِ خونپالای
چه پوستها که ز تن کند تیغ خونآلود!
چه جامهها که کفن شد بهقامت احرار
چه جثهها که نگون شد، گسسته تار از پود!
بهدست دستهای از دوستانِ خصمآیین
شدند کشته گروهی و دشمنان خشنود!
به دفع نهضت ملی بهپای کبر و ریا
حریف زخمی ایران، رهی دگر پیمود!
بدینخیال که آزادگی شود در بند
بدین امید که مردانگی شود نابود!
و لیک غافل از آن کز قیام خلق رشید
رقیب غائلهپرور ز پا درآید زود!
برآید از صف ملت، خروش فتح و سپس
نوای شوق برآید به نالهی دف و رود!
دلاوران وطن خوش به خاک و خون غلتند
که رو سیه نروند از جهان گَهِ بدرود!
دهند یکسره سر بر فراز نیزه ولیک
به پیش خصم دغل، سر نیاورند فرود!
درودباد بر آن یکهتاز عرصهی حق
که جاودان به برّ عز و افتخار غنود!
درودباد بهروح شهید آزادی
که گوی فخر و مباهات از میانه ربود!
به خون سرخ هر آن کو نگاشت نام وطن
بهنامه ثبت کند نام وی، سپهرِ کبود!
بههوش باش که سودای جنگ با مردم
برای هیچ کس اندر جهان ندارد سود!
کنون به شکر تنعم بهپاس فتح و ظفر
بر آسمان رسد آوای زندهباد و سرود
روان پاک شهیدان ز غرفههای بهشت
بهاشتیاق نیوشد همی خجسته درود!
درین دیار ادیبا هماره تا به ابد
به قلب پیر و جوان بیخلاف و گفتوشنود!
خجسته آتش مهر وطن فروزان باد
وزو به دیدهی دشمن فلک رساند دود!
برگرفته از کتاب سرود رهایی
نثار گل بر مزار شهیدان قیام سی تیر سال 1331 خورشیدی
فریاد
هنگام پرده پوشی نیست دیگر باده آرید نوشانوش وقت، وقت خموشی نیست دیگر فریاد … باداباد!
بها را باید داد چه امروز، چه فردا راه را باید رفت چه با یار، چه تنها
پارو به آب زنیم و دل به دریا عشق خواهد ماند یا با ما یا بی ما
|
|
|
آبیِ دریایی مازندران
آبیِ آبی تمامِ رنگ بود موجِ دریا خالی از نیرنگ بود پهنهی دریا خودِ تصویر شد عشق در چشمانِ من تبگیر شد مشقِ بودن، مشقِ ماندن، مشقِ شور ذهن را میبُرد تا آن دورِ دور تا تمامِ درد و مرز فاصله بعد میآورد تا من پُرگِله موج موجِ آب یکیک، صف به صف ساحل و آرامش میدانِ کف تور ماهیگیر در میدان آب صد هزاران پرسش و گاهی جواب باد بود و موج بود و زندگی ناگهان، دردِ جداافتادگی قصه و افسانهای در کار بود به یقین فرمانِ شوم دار بود سهمِ من از تو همیشه هر چه بود سرزمینِ من تو را در خود سرود هرگز از تو عشقِ من خالی مباد شرجی پاکات همیشه شادباد! بهترین، زیباترین آهنگِ آب بیتو از من دورباد آوازِ خواب آبیِ دریایی مازندران! تا ابد در سرزمین من بمان مینویسم رنگرنگت آرزوست عشق، بیچشمان تو، بیرنگوبوست ***** من صدا بودم، نگاهم سویِ آب موجِ دریا پرخروش و نابِ ناب موجِ دریا خالقِ آواز شد موج در موجش یکایک باز شد خندهی خورشید میلِ نو گرفت نور آمد در بَرَش پهلو گرفت سهمِ دریا را وطن در خود نوشت عشق، تقدیر تمامِ سرنوشت...
|
|
|
سیاوش یوسفی
|
ماندانا مهدوی فر (م. زمان)
|
هزار سرو
اهریمن ار به جای اهورا نشسته است تاریکی اینچنین رهِ هر نور بسته است خود ساختهام قفس و کُنج آن به غم نالم ز بخت که بالم شکسته است هر دم سخنِ رمز نیاکان شنیدهام خونی از آن نیا به رگ من نجسته است؟! روزی اگر ز دست سکندر شکستهایم امروز هزار سرو ز این خاک رُسته است فَرّ کیان دوباره به ما پرتو افکند گر تیغ تازیان درِ مهرابه بسته است گر کینهی مغولان نَسَکها بسوخت صد دانش کهن از بند رسته است ...
|
|
|
ناهید زندی
|
وطن
لب به دشنام مکن باز که کوتاهی ماست راه، بیراهه اگر گشت ز گمراهی ماست تا به جز ما نبود غافلهسالار کسی پس به اندازهی ما نیست گنهکار کسی ترکهی خشک به آسانی اگر میسوزد زخمهی چوبِ تر افروختهتر میسوزد رسم دوران همه بر گردش و گردونیهاست نیک و بد دستخوشِ چرخِ دگرگونیهاست روزگاری به بدیهایش اگر شد سپری چاره اندیش که زان بیش زیانش نبری چاره اندیش به آبادیِ ویرانیها پشت هر دشواری، میرسد آسانیها تو چرا بهره بری از وطنت کامش را که زِ میهن فقط آموختهای نامش را پاسداران سرای تو، کِه دانی بودند؟ خسروانش که چو سرباز فدایی بودند نیک مردان و زنانی که به کوشش کردن پیش بردند خرد را ز فروکش کردن سربهداران دلیری که ز پا افتادند تا نگیرند ز ما آنچه که پیشان دادند آه فرزند چه خونها ریخت در پای وطن تا تو آسوده بری دست به جاجای وطن فتنههایش تو مپندار که آسان خوابید تیرگیها بود تا مهر فروزان تابید پس کنون غره مشو بر فرّ پیشان که گذشت ای دریغ از منش و غیرت ایشان که گذشت یاد بگذشته برای پندآموزی ماست نه فقط مایهی بالیدنِ پیروزی ماست ما چه داریم که آینده به آن ناز کند؟! خسرویی کو که به تن جامهی سرباز کند؟! ما چه کردیم که در خور به ستودن باشد؟! باز ماندیم که فرجامِ نبودن باشد؟! دشمنِ خاکم اگر خاک مرا خانه گرفت اگر حتا طرفش آمد و سبابه گرفت جان به کف میدهم اما ز کف او را ندهم ساده بر خاک وطن، راه، عدو را ندهم هنر آن نیست که دشنام، نژادش بدهیم آنچه داریم بکوشیم به بادش ندهیم
* شاعر وطن را بهگونهی «وتن» نوشته بود.
|
|
هست شو!
ای نژاد آریا! سرمست شو! نیستی بر خاکمان زد، هست شو! پورِ من! ای خوب سبز و عاشقم شیردختم! همنوای صادقم زیرِ پاتان بخشی از افلاک هست نیک و بد، تاریخ، در این خاک هست از شکوه پارسه تا شوشها در مقابل، اژدها بر دوشها جامِ جمهای فراوان داشتیم بهرِ یزدان مهر وایمان داشتیم نیکآیین است مرزِ پرگهر در مرام ما شرف برتر ز زر شادی و هم، سوزهایش دیدهایم فرّخین نوروزهایش دیدهایم حال اریکه تشنهی گام شماست مهرِ میهن جرعه در جام شماست همرهانم! جامتان لبریزباد! تیغهاتان تا سپیده تیزباد! از بسی شبها گذر کردیم ما شامها با هم سحر کردیم ما روز و شبها ما به هم میدوختیم در غمِ مردان مردش سوختیم اشکِ آن تهمینهها برداشتیم با اذان «بیتو»ها گل کاشتیم سرخها، سبز و سپیدش دیدهایم شیرها، گردآفریدش دیدهایم تن به تن خونهای پاکی بر زمین دشمنانش بودهاند اندر کمین هشتپا؟ نه! هشتصد پا بودهاند! نانجیبان وه چه دانا بودهاند! چشم بر این خاک زرّین داشتند تخمِ نیرنگ و پلیدی کاشتند مادرانِ خاک بییاور شدند خامه در دستانمان پرپر شدند تا هَزار اُستادهایش آمدند آسمان مهزادهایش آمدند رهروان پاکبازش آمدند در نوا و شور و سازش آمدند دیگر اکنون تا همه در دست ماست کوی باشد ره، نه این بُنبست ماست راه ما از راه اغیارش جداست دستها خالی نه، لبریز از خداست...
|
|
مهزاد رازی
|
مرضیه طلیعه گللو (گردآفرید)
|
صدای قاصدک
صدای پای آرزو ز کوی من گذر نكرده رفته است بگو چرا تو نيمهي تمام من هلال نيمهی تمام ماه میشوي؟! *** بگو تو اي همه خروش! بگو به انتظار چشم و آينه و انتظار دشت و انتظار هر چه روشن است چرا سكوت ميكني؟! حواس آينه پر از خيال روشني شده ميان چشم و آينه چرا هبوط ميكني؟! *** صدای قاصدک پر از هواي گريه ميكند مرا طليعهي غزلسُرا! بگو به بغض آسمان چرا تغزل قصيدههاي من نميشوي؟! *** بگو به آينه بگو ...
|
|
خون سرو
خون سروم کَدَک میزنم از بلخ، در بوتهجقههای قلمکار. زن، بازگشت اسب بیسوار را زندگی میکند میرویم از دامنش شعر میشوم با لهجهی مادر، لهجهی لالایی ترانه میشوم بر لبان نخآجین در قحطسال گندم آسیابم را میگردانم با خونم از آتش روسپیان تا جهل غارنشینان زینه میبندم میان شانههای پدرانم ماه میشوم از چاهِ فراروی گُل میکنم در خاوران در تشنگی ظلمات گجستک زخمه میکشم بر استخوانهای آونگ از هزار و یکشب خواب لالایی فرزندانم را میمیرم سیمرغم در بازوی آرش میآشوبم خواب افراسیاب یک دست تیغ و دست دیگر «رقصی چنین میانهی میدان»
|
|
مانا قرهخانی
|
هادی هزارهمقدم
|
|
|
|
|
آرشین مردان دلیر
آری ای مردان کین! من آرشم! تیر آزادی به چله در کشم کوه البرز است رکاب پای من گفت فردوسی به گیتی رای من آن کمان در دست من بر سان شیر پابهجا بودم به کوه اندر دلیر برکشیدم سوی دشمن ناگهان نام ایرانم بیامد بر زبان تیرم از ترکش کشیدم در کمان جان بدادم تا بماند جاودان جان فدا کردم برای میهنم تا بدانی در جهان آرش منم همچو من آرش کمانکش صد هزار شد اگر کشته به جنگ و کارزار پس روا باشد که ایران پابهجاست جان هر کس از برایش خونبهاست بعد من، آرش تویی ای هموطن! جان دهید هر یک به راهش تن به تن تا بماند جاودانه سربلند نام پاک و مردمانش ارجمند
|
امیر صادقی
|
|
|
رویش باغِ آزادی
از تاریکی نمیترسم، من آن خورشید زرتشتم نه هرگز میتوان کشتم، خدا دیری شده یارم
پسِ بیشه همان شیرم، ستم را تیز شمشیرم ز درد عشق میمیرم، که آزاده نه تنخوارم
نه آرامم همی بارم، نوای رود میآرم تو را در دل گرفتارم، هزاران آرزو دارم
نه بهر خویش پندارم، برایت عشق میکارم که روید باغِ آزادی، چو فردا بر سرِ دارم
که میداند؟ که میداند؟ چکامه را که میخواند؟ نمیدانم که میماند در این روز و شب تارم؟
بیا با من، دمی در من، که میخواهم روم بیتن به دیروزم که میسوزم، که سردارم که سالارم
من آن توفانِ خاموشم، تو را از جامِ جم نوشم، نمیگردی فراموشم، تو را من دوست میدارم...
|
|
|
محمدتقی ابراهیمی خوجین (بابک)
|
نوشتن دیدگاه