نامآوران ایرانی
اینجا که ایستادهایم... جای ما نیست
- بزرگان
- نمایش از دوشنبه, 05 تیر 1391 05:30
- بازدید: 5456
برگرفته از تارنگار خرد ایرانی - دکتر اصغر دادبه
مصاحبه روزنامه شرق با استاد دکتر اصغر دادبه
برای بسیاری از ایرانیانی که شناخت خاصی از سعدی و حافظ ندارند، این پرسش مطرح است که سعدی پاسخ به کدام نیاز ماست؟ شما چه پاسخی به این پرسش دارید؟
پیشتر چنین پرسشی از من شده بود: «حافظ، پاسخ به کدام نیاز ماست؟» و اکنون شما میپرسید: «سعدی، پاسخ به کدام نیاز ماست؟». این پرسش را در باب تمام بزرگان فرهنگ و ادب میتوان مطرح کرد: فردوسی، نظامی، مولوی، سعدی، حافظ و ... پاسخ به کدام، نیاز امروز ما هستند. از آنجا که این بزرگان، از جمله بزرگان فرهنگ و ادب ایرانزمین هستند، پاسخهایی که به این پرسش میتوان داد اختلاف چندانی با هم نخواهد داشت، اما در این میان حکایت فردوسی و سعدی، البته قدری و ظاهرا بیش از قدری متفاوت است. من در پاسخ دادن به پرسش شما سخنانم را به سه بخش تقسیم میکنم، «نیاز» یعنی چه؟ واقعیت این است که نه انسان موجودی است صرفا مادی، نه نیازهای انسانی محدود به نیازهای مادی است. حقیقت آن است که انسان، از این دیدگاه، موجودی است سهبعدی و لاجرم دارای سهگونه نیاز: بعد جسمانی- مادی، بعد عقلانی و بعد عاطفی. نیازهای بعد جسمانی مادی انسان را علم، علم تجربی یا علوم تجربی برمیآورند، رفع نیازهای عقلانی بر عهده علوم عقلی یا فلسفه است و سرانجام برآورنده نیازهای عاطفی انسان، هنر خواهد بود. شناختها یا معرفتهای سهگانه بشری: شناخت علمی، شناخت فلسفی و شناخت هنری نیز برآمده از نیازهای سهگانه اوست. پیداست که شناخت نیاز مادی و ضرورت بر آوردن آن، امری است بدیهی در نظر عارف و عامی، اما وقتی کار به فهم و معرفی نیازهایی میرسد که ورای نیاز مادی است، کار دشوار میشود، در حالیکه اگر نیک بنگریم نقش آن نیازها و سهم آن نیازها در زندگی اگر بیش از سهم نیازهای مادی نباشد، کم از آن نیست. به این نکته بسیار مهم هم توجه کنیم که اولا انسان یک بعدی قابل تحمل نیست و آنگاه آدمی متعادل خواهد بود و متعادل خواهد شد که ابعاد سهگانه وجود او مورد توجه قرار گیرد و از سه جهت پرورده شود؛ ثانیا نقش نیازهای معنوی – نیازهای عاطفی و عقلانی- و سهم این نیازها در شکلگیری شخصیت انسان نقشی و سهمی است انکارناپذیر، یعنی اگر این نیازها برآورده نشود، آنچه به بار میآید انسانی است سطحی و دقیقا غیرقابل تحمل که بعید است بتواند به زندگی خویش همچنانکه باید سامان بخشد. به یاد میآورم سخنی از شاعر فرانسوی، شارل پیر بودلر (1867-1821) که گفته است: «روزها (سه روز) میتوان بینان به سر برد، اما بیشعر، هرگز...» و من در مقام یک معلم کوچک فلسفه و فرهنگ و ادب ایران زمین و دلباخته و شیفته شعر فارسی میافزایم: «... و بیفلسفه هم هرگز...» یعنی نیازهای معنوی؛ نیازهای عاطفی و عقلی اگر جدیتر از نیازهای مادی نباشند کماهمیتتر و کمتاثیرتر از آنها نیستند و وقتی در میراث گرانسنگ و بیمانند شعر فارسی تامل میکنم به نتایجی میرسم، شکوهمند، غرورآفرین، زندگیساز، شخصیتبخش، رهنما و در یک کلام دارای ارزشهای ویژه که در ادامه سخن به آن خواهیم پرداخت. از یاد نبریم که جامعه نیز چونان انسان به هر سه بعد و هر سه وجه نیاز دارد. جامعه بیفلسفه و جامعه بیهنر حتی اگر جامعهای دارای علم باشد که نیست، جامعهای مطلوب به شمار نمیآید.
ارزشهای مشترک: شعر فارسی با ویژگیهای خاص خود، در جهان و در جهان شعر و ادب اگر بیمانند نباشد، بیگمان، کممانند است. نهتنها شاعران درجه اول پارسیسرا که حتی شاعران درجه دوم پارسیگوی در قیاس با شاعران در زبانهای دیگر، بسا که بزرگند و این ما هستیم که متاسفانه در بسیاری از موارد قدر آنان را نمیدانیم و نمیدانیم که این گنجها را وزش مساعد باد تاریخ به دریای پرتلاطم روزگار ما آورده است تا در جهان پرفراز و نشیب امروز اگر از تکنولوژی عقب ماندهایم که ماندهایم، همچنان به برکت وجود آنان آبرویمان حفظ شود. دیدیم که انسان سهبعدی به سبب نیازهای عقلانی و نیازهای عاطفی هم به فلسفه نیازمند است، هم به هنر و اکنون آشکارا میگویم: «میگویم و میآیمش از عهده برون» که شعر پارسی گذشته از ایفای نقش خود، نه فقط وظیفه هنرها، به ویژه هنر موسیقی را برعهده گرفته و جای خالی موسیقی را در جوامع ایرانی- اسلامی پر کرده که اگر نیک بنگریم جانشین فلسفه هم شده است و در کنار رفع نیازهای عاطفی – که وظیفه اصلی اوست- در کار رفع نیازهای عقلانی انسان ایرانی در طول تاریخ نیز نقشآفرین بوده است. شعر سعدی، چونان شعر دیگر شاعران بزرگ ما مصداق بارز «کلام مخیل» است؛ کلامی که برانگیزاننده است و هدف شعر یعنی «تهییج و تحریک شنونده» را به خوبی محقق میکند.
جنابعالی از جمله چهرههایی هستید که به مقوله آموزش و تعلیم و تربیت توجه ویژهای دارید و ریشه بسیاری از مشکلات موجود را در این حوزه جستوجو میکنید و بر این باورید که جای آموزشهای معنوی فرهنگ ایرانی در مدارس خالی است. در این باره برایمان بگویید. چرا به واقع اینچنین است و به این مسالههای معنوی توجهی نمیشود؟
اولا از جهت تربیتی یا پرورشی، شعر و ادب، نقشی حیرتانگیز دارد و نخست، حکایت تاثیر موسیقی در تربیت، بدان سان که ضمن استشهاد به سخن افلاطون، بیان شد بخشی از تاثیر شعر و ادب در امر تربیت است، البته بخشی بسیار مهم که روزگار در دوران اسلامی تاریخ ایرانزمین بر عهده شعر و ادب نهاده است؛ دوم، به یاد آوریم که انسان سهبعدی است و تربیت آنگاه به کمال میرسد که در کار تعلیم و تربیت، هر سه بعد در نظر گرفته شود. سوم، از یاد نبریم که بعد عاطفی وجود انسان، اهمیتی خاص دارد و اگر «چنانکه باید» به آن پرداخته نشود، حاصل کار «چنانکه شاید» نخواهد بود. کافی است به تلاشهای انسان، در طول زندگی، خاصه در عهد نوجوانی و جوانی توجه کنیم تا دریابیم که این تلاشها تا چه مایه صرف توجه به جنبهها و جلوههایی میشود که بعد عاطفی وجود انسان میطلبد و تا چه مایه صرف توجه به جنبههای دوگانه دیگر میشود. آشکارتر بگویم یک جوان، یک نوجوان چه اندازه از نیروی خود را صرف پرداختن به مسایلی میکند که از آنها به مسایل علمی و فلسفی تعبیر میکنیم و چه مایه از توان خود را صرف پرداختن به هنر میکند. مثلا شنیدن موسیقی، تماشای فیلم، خواندن رمان، خواندن و شنیدن شعر و مسایل و مباحثی از این دست... یعنی تامین نیازهای برآمده از بعد عاطفی و این امر نشان میدهد که هنر به طور عام و هنر شعر و ادب به طور خاص تا چه مایه و تا چه پایه در تربیت آدمی موثر است.
شعر در فرهنگ ایران دارای چه جایگاهی بوده است؟ در این باره برایمان بگویید؟
به لحاظ تعلیم یا به جهت آموزشی، شعر در فرهنگ ایرانزمین، همواره دارای نقش ویژه و تاثیری خاص بوده است. این نقش و این تاثیر نیز گاه صورتی مستقیم و غالبا صورتی غیرمستقیم داشته است. صورت مستقیم چنان است که از شعر (نظم)، آشکارا، بهره میگرفتهاند. منظومههایی چون الفیه و منظومه منطق و حکمت حکیم سبزواری و نظایر آن که در زبان فارسی و عربی کم نیست، یادگار این صورت و این روش در آموزش است و البته دارای اهمیت و ارزشی غیرقابل انکار است اما شیوه و صورت غیرمستقیم آموزش از طریق شعر، شیوه و صورتی است که بیگمان، هیچگاه کهن نمیشود و از میان نمیرود. این موضوع، خود بحثی جداگانه میطلبد و من در این مقام تنها به ذکر یک نکته بسنده میکنم؛ به ذکر این نکته که گذشتگان ما در بسیاری از موارد از طریق شعر با مسایل علمی و فلسفی آشنا میشدند و به مدد شعر اینگونه مسایل را میآموختند. فیالمثل صنایع را از کتب معانی و بیان و بدیع به خاطر نمیسپردند؛ بلکه نخست اشعار شاعران را میخواندند و بهخاطر میسپردند و به قول نظامی عروضی سمرقندی «20 هزار بیت از اشعار متقدمان» یاد میگرفتند و «10 هزار کلمه از آثار متاخران پیش چشم» میکردند و بدینسان نه تنها همراه یادگیری شعر صنایع شعری را هم میآموختند و از علوم مورد اشاره و مورد استفاده شاعران در شعر نیز آگاهی مییافتند که باز هم به گفته نظامی عروضی «چنانکه شعر در هر علمی به کار همی شود / هر علمی در شعر به کار همی شود» فیالمثل وقتی میخواندند:
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
هم از قصه دور و تسلسل فلسفی و بطلان آن در نگاه اهل فلسفه آگاه میشدند، هم از بازی هنرمندانه و شاعرانه با دور و تسلسل، مرتبط با شادخواری و بادهگساری که نه تنها باطل نیست که حق است و بدینسان مباحث علمی و عقلی را که بسا در نظر بسیار کسان خشک و بیروح بنماید با عنصر دلخواه عاطفی میآمیختند و میآموختند. درست است که نظامی عروضی این توصیهها را در باب شاعر میکند و از او میخواهد برای شاعر شدن چنین شیوهای در پیش گیرد، اما از یاد نبریم که اولا، بیشتر گذشتگان طبعی هم داشتند و طبعی هم میآزمودند؛ ثانیا، شیوه درآمیختن با شعر و آموختن شعر امری رایج در آموزش بود و تا روزگاری نهچندان دور از روزگار ما استمرار داشت و بزرگانی پرورد که نامشان در تاریخ دانش و ادب این سرزمین باقی است. دلم میخواهد در فرصتی دیگر نشان دهم که بزرگان دانش و ادب روزگار ما نیز هر یک به نوعی وامدار چنین شیوهای در تعلیم و تربیت خود بودهاند. این شیوه، به هیچروی با روش جدید و امروزی آموزش و پرورش ناساگار نیست و به هر اندازه که بتوانیم این شیوه سنتی خلاق را با روشهای امروزی درآمیزیم و ترکیبی از کهنه و نو (سنت و مدرنیته) پدید آوریم به همان اندازه موفق بودهایم و به همان اندازه در حفظ هویت خود کوشیدهایم و توفیق یافتهایم... علوم انسانی، بهطور عام و شعر و ادب، به طور خاص، فرهنگ آفرین است و فرهنگ، اساس هویت ملی است و شاعران و نویسندگان به نسبتهای مختلف، فرهنگآفرین و هویت سازند که حتی شاعران درجه دوم و سوم پارسیسرا، در قیاس با بسیاری از شاعران در زبانهای دیگر، درجه اول به شمار میآیند اما شاعران درجه اول پارسیگوی حکایتی دیگر دارند و پشتوانههای اصلی فرهنگ و هویت ایرانزمیناند: نخست، فردوسی، سپس نظامی و مولوی، آنگاه سعدی و سرانجام حافظ.
این سخن بر زبانها میرود و سخنی است ضربالمثلگونه، نزد مردم فرهیخته انگلیس که «بیچاره و تیره روز آن انگلیسی است که شکسپیر را نشناسد!» راستی مراد از این سخن چیست؟ آیا نه آن است که آن انگلیسی که شکسپیر را نشناسد، هویت خود را نمیشناسد و انگلیسی محسوب نمیشود؟
در همین چارچوب از دیدگاه شما تکلیف ایرانیانی که بزرگان شعر و ادب خود را نمیشناسند، چیست؟
به راستی تکلیف ایرانیانی که بزرگان فرهنگساز خود را نشناسند؛ فردوسی و نظامی، مولوی، سعدی و حافظ را نشناسند، چیست؟ البته مقصود و مراد از این شناختن هم آن نیست که نامی بر زبان آید و گفته شود که: «مثل اینکه ... شاعر بوده است» این سخن یا این حکایت دردآلود را باری دیگر در یک گفتوگو باز گفتم و اکنون نیز بازمیگویم تا شاید درس عبرتی باشد؛ این حکایت را: زمانی نهچندان دور، مصاحبهگر رادیو یا تلویزیون (درست یادم نیست) در خیابان ملاصدرا از گذرندگان میپرسید: ملاصدرا کیست یا چه کسی بوده؟ که پاسخ میدادند: نمیدانیم! شماری محدود میگفتند: «مثل اینکه شاعر بوده»! و یک نفر چنین پاسخ داد، آن هم به جد، نه به هزل: «رییس صنف قصابان بوده است»! و چون مصاحبهگر از سبب چنین اظهارنظری پرسید، پاسخ آن بود که: «چون نامش را روی خیابانی نهادهاند که گوشتفروشی معظمی به همین نام در آن واقع است»!! ملاحظه میفرمایید به کجا میرویم؟! کاش همین پرسش یا پرسشهایی از این دست را در مدرسهها و دانشگاهها هم مطرح میکردیم و پاسخها را میشنیدیم و به خود میآمدیم... گنجی بیمانند به نام «هویت ملی» - که البته از جمله بنیادهای آن آیین مقدس اسلام است– در اختیار داریم که هستیمان متکی بدان است و چون برای ما چونان گنجی است بادآورده چنانکه باید قدرش را نمیدانیم و نمیدانیم که هر یک از بزرگان فرهنگساز ما، بهویژه فردوسی و سعدی، چهقدر و قیمتی دارند و از دست دادنشان، که معلول نشناختنشان و به بیتوجهی به آثارشان است، چه فاجعهای به بار میآورد... به مصادره کردنهای بسیاری از بزرگانمان از سوی همسایگان بنگریم؛ به مصادره فارابی و ابنسینا، به مصادره نظامی و مولوی و ... تا شاید به ارزش و اهمیت آنان پی ببریم و نیز بنگریم به هویتسازی در بسیاری از سرزمینهای اطرافمان از طریق مصادره بزرگان دانش و ادب ایرانزمین تا بدانیم که این گوهرهای گرانبها را همتایی نیست؛ گوهرهایی گرانبهاتر از هزاران کوه نور و دریای نور.
به داستان سعدی برگردیم. شخصا به پرسش من پاسخ نگفتید که به واقع سعدی به چه کار ما میآید؟
اما حکایت سعدی! شاید بفرمایید این حرفها چه ربطی به سعدی دارد یا بگویید اینها که پاسخ پرسش من نیست، من پرسیدم: سعدی در این روزگار به چه کارمان میآید؟ پاسخ آن است که اولا، آنچه گفتم گرچه بهطور کلی به تمام شاعران بهویژه پنج شاعر بزرگ و بیمانندمان مربوط میشود که سعدی نیز در شمار آنان است؛ ثانیا، سعدی، فردوسیثانی است و چونان فردوسی به نوعی زندهکننده زبان و ادب پارسی است و بهگونهای میتوان گفت: «عجم زنده کردم بدین پارسی». توضیح سخن آنکه فردوسی با احترام تمام از پیامبر(ص) و خاندان آن حضرت سخن گفت (مقدمه شاهنامه: خردمند گیتی چو دریا نهاد...) خطر اشرافیت عرب و سلطهجویی خلفای ستمپیشه غاصب را که به نام اسلام در پی قدرتطلبی و سلطهجویی بودند، نیک دریافت و به راستی عجم بدین پارسی (شاهنامه) زنده کرد و یک تنه به بازسازی مثلث هویت ملی (زبان و ادب ملی، اسطوره و تاریخ ملی، حکمت و فلسفه ملی) پرداخت (من در این باب جداگانه سخن گفتهام)... پس از حمله ویرانگر مغول به خراسان بزرگ که مرکز علمی، فرهنگی و سیاسی ایران بود و کشتار وسیع عام و خاص و ویرانی آن دیار و لطمه زدن به فرهنگ و ادب و دانش تا بدانجا و بدان حد که جوینی در توصیف دردآلود آن گفت:
هنر اکنون همه در خاک طلب باید کرد
زانکه در خاک نهانند همه پرهنران
مکتب ادبی فارس، به پیشوایی آن بزرگ و مکتب فلسفی فارس به رهبری قاضی عضدالدین ایجی، نویسنده کتاب مواقف (این کتاب با شرح جرجانی موسوم به شرح مواقف یک دایرهالمعارف بزرگ فلسفی- کلامی است) تشکیل شد و بدینسان فرهنگ ایران، در فارس استمرار یافت و شد آنچه باید بشود... مجموعهای را که امروز کلیات سعدی میخوانیم تنها شعر، به معنای دقیق کلمه یعنی سخن خیالانگیز نیست که ادب، در نگاه قدما، به درستی به معنای فرهنگ است و ادیب، فرهیختهای است بهرهمند از دانش و هنر و حکمت و این از آن روست که فرهنگ، جامعیت دارد و مجموع معارف بشری اعم از معرفت علمی، هنری و فلسفی را در برمیگیرد. عنوان و لقب حکیم هم که به بسیاری از شاعران بزرگ داده شده است، مثل حکیم فردوسی و حکیم نظامی حاکی از فرهیختگی و جامعیت آنهاست. باری کلیات سعدی مجموعهای است بیهمتا که در آن با زبان و بیانی شاعرانه مسایل فرهنگ ایران گزارش شده است. میراث فرهنگی- ادبی خراسان بزرگ که همانا تجلی فرهنگ گرانسنگ ایران در آثار ادبی، آثار منظوم و منثور بود به فارس رسید و به پایمردی شایستهترین فرزند ایران، پس از فردوسی، یعنی خداوندگار حکمت و ادب، سعدی استمرار یافت. در آثار سعدی: زبان فارسی، به کمال رسید و چنان شیوا و رسا (فصیح و بلیغ) شد که شیواتر و رساتر از آن متصور نیست. زبان ما، زبان شیوا و رسای ما؛ زبان سعدی است. قطع نظر از پارهای واژهها و تعبیرها که به هر حال در گذر زمان کهنه میشود و واژهها و تعبیرهای دیگر جای آنها را میگیرد. زبان ما همان زبان سعدی است. پس از سعدی، نویسندگان کوشیدهاند چون او بنویسند. گرچه «چون او نوشتن، آثاری چون بهارستان جامی و منشات قائم مقام فراهانی نیز پدید آورده که در جای خود مغتنم است اما مراد از «چون او نوشتن» آن است که چون او شیوا و رسا بنویسند و چون او به شناخت روح زبان و به ویژگیها و اصول و قواعدی که رعایت کردن آنها موجب میشود تا سخن پارسی شیوا و رسا شود، نزدیک و نزدیکتر شوند. برای تحقق این امر راهی جز خواندن و خواندن و درآمیختن با نوشتهها و سرودههای بزرگانی که سعدی پیشرو و پیشوای آنان است، نخواهد بود. مرحوم محمدعلی فروغی نویسنده کتاب بیمانند «سیر حکمت در اروپا» که برای نخستین بار مفاهیم و مسایل فلسفه، غرب را چنان به زبان فارسی نوشت که به از آن تاکنون به دست داده نشده و تنها بیانصافان یا بیخبران میتوانند منکر توفیق او بشوند، میگوید: هرگاه میخواستم به نگارش مشغول شوم، نخست صفحاتی از گلستان، بوستان و قصاید و غزلیات شیخ را میخواندم و بدینسان آماده کار میشدم (آنچه نقل شد، مفهوم سخن فروغی است) بدین نکته بسیار مهم باید توجه کرد که این سخن، سخن کسی است که آثار سعدی را تصحیح کرده و روح و جانش با سخنان سعدی درآمیخته است و چون میخواهد بنویسد با خواندن صفحاتی از نظم و نثر شیخ، به خود تذکار میدهد و بدینگونه ذهن و روح و جان خود را برمیانگیزد... و کتاب مستطاب «سیر حکمت در اروپا» که نثر آن نیز در شمار بهترین نثرهای علمی زبان فارسی در روزگار ماست، بدینسان با الهام گرفتن از سعدی و با سرمشق قرار دادن سخنان شیوای او، و نه تقلید از او که نه ممکن است و نه درست، پدید میآید...فروغی با سخن خود مبنی بر خواندن صفحاتی از نظم و نثر سعدی پیش از نگارش؛ در واقع درسی بزرگ به خوانندگان میدهد؛ این درس که بهترین شیوه آموختن، خواندن آثار بزرگان و درآمیختن با رمز و راز نهفته در آثار آنان است، قواعد و اصول نگارش البته مهم است اما کسی به صرف خواندن آن قواعد و اصول، نویسنده و سراینده نمیشود، با خواندن نظم و نثر خوب است که میتوان خوب نوشت و حتی خوب سرود. اگر کسی با آثار بزرگان مانوس شود، قواعد و اصول، «به تبع حاصل آید» که هدف و غرض انس با آثار بزرگان است. در این لحظه حکایتی به یادم آمد که «ندانم کجا خواندهام در کتاب»؛ این حکایت که: پرسندهای از پیری پرسید: کسی که قرآن بخواند و معنای آن نداند، بهرهای خواهد برد و پیر پاسخ داد: کسی که دارو میخورد و از چند و چون آن (مثلا ترکیبات آن) آگاهی ندارد، به حال او سودمند هست؟ و راستی کسی که آثار بزرگانی چون سعدی بزرگ را بخواند و از قواعد و اصول زبانی و بلاغی و... هم چندان آگاهی نداشته باشد یا اصلا آگاهی نداشته باشد بهرهای خواهد برد؟ آری، بیگمان بهرهها خواهد برد. با خواندن گلستان و بوستان و قصاید و غزلیات سعدی، خواننده به جهانی از لفظ و به بهشتی از معنا دست مییابد، هم از «چگونه گفتن»، آن هم به بهترین وجه و هم از «چه گفتن»، یعنی از معانی بلند و انسانی برآمده از فرهنگ ایران، آگاهی مییابد که سعدی، چنانکه پیشتر هم گفتیم، فردوسی ثانی است و نه فقط یکی از پنج پیامآور و سخنگوی بزرگ فرهنگ ایران که به لحاظی بیهمتاست. او چونان دیگر متفکران بزرگ جهان، کوشید تا ضمن معرفی و نقد وضع موجود (در گلستان) تصویری از وضع مطلوب پیش چشم آورد و مدینهای فاضله یا آرمانشهری براساس ارزشهای فرهنگ ایران و البته با عنایت به آیین مقدس اسلام طراحی کند (در بوستان) و نشان دهد که چگونه میتوان با تکیه کردن و با به کارگیری ارزشهای فرهنگی ایران جامعهای ترتیب داد که در آن عدالت و احسان در پرتو عشق و خردمندی به هم آمیزد و نظامی پدید آید که در آن نیکیها بر بدیها و فضایل بر رذایل، غلبه یابد و در یک کلام در آن نظام «چیره بر اهرمن خیره سر آید یزدان» و بدین سان سعادت این جهانی و رستگاری آن جهانی مردم به بار آید. من در این باب جداگانه به تفصیل سخن گفتهام (بنگرید به مقاله «بوستان» در جلد دوازدهم دایرهالمعارف بزرگ اسلامی)... گاه میاندیشم که اگر به دانشجویان رشته زبان و ادبیات فارسی، نخست، کلیات سعدی میآموختیم و درست میآموختیم آیا خود راهی را که باید در پیش گیرند، نمییافتند؟ سخن دراز شد، بگذارید در پایان این بحث از خود بپرسیم چرا گلستان پس از تصنیف و بوستان پس از سروده شدن به کتابهای درسی در سرزمینهای فارسی زبان بدل شدند و مردم از این کتابها زبان و حکمت آموختند و درس زندگی یاد گرفتند و این مقام را قرنها حفظ کردند و اگر نیک بنگریم، همچنان حفظ کردهاند، چرا؟ آیا جز این بود که خود چنین پایگاهی و چنین ارزشی داشتند؟ آخر در آن روزگاران که دستگاههای تبلیغاتی امروز و امپریالیسم خبری و اینگونه چیزها نبود تا حق را باطل و باطل را حق جلوه دهد! این نکته را هم فراموش نکنیم که اگر چیزی، فراز و نشیب روزگاران را پشت سر نهاد و ماند و ماند به ماندن میارزیده است که مانده است و ماندگاری سعدی که همانا ماندگاری آثار ارجمند اوست از ارجمندی و بیمانندی خبر میدهد و از این حقیقت پرده برمیگیرد که این ماندن به معنای ماندن ایران و ایرانی و زبان ارجمند فارسی است که زبان ملی و اساس هویت ماست. حال به «کمرنگ شدن» این آثار بیندیشیم و خدای ناکرده به فراموشی آنها و به نتیجه وحشتانگیزی که در پی خواهد داشت: به نماندن... به نبودن...؟!
راستی از چه زمان گلستان سعدی که کتاب اصلی آموزش زبان و ادب فارسی و سپس کتاب درسهای زندگی بود، از برنامههای درسی کشورهای فارسی زبان یا کشورهایی که به هر حال در آنجا قرنها زبان فارسی، حداقل زبان فرهنگی بود (مثل کشورهای شبه قاره و نیز منطقهای که به روم موسوم بود و اکنون تتمه آن ترکیه نام دارد) خارج شد؟ از کی و چگونه؟ و از همان وقت در میهن سعدی هم در پناه نوگرایی و به بهانه مدرنیسم، دانسته یا نادانسته، بیعنایتی به او و به آثار او آغاز شد؟ زمان خیلی دور و درازی نیست، تقریبا از حدود 70-60 سال پیش! و اگر این ماجرای دردناک را دنبال کنیم و بکاویم و از یاد نبریم که مهمترین هدف استعمار، بیگانه کردن مردم جهان، به ویژه مردم فرهیختهای چون مردم ایران، با فرهنگ و هویت ملی آنهاست، آن وقت میفهمیم که سعدی در این روزگار به چه کار میآید و نیز درمییابیم که اگر سعدی و سعدیها نبودند و نباشند، چه میشد و چه میشود؟!
برای بسیاری از مردمان مشاهده میشود که زندگی تنها به زیست بدل شده و زندگی معنا و مفهوم عمیق خود را از دست داده است. از نظر شما زندگی به واقع چیست؟ آیا همین زنده بودن یعنی زندگی؟
از این منظر، زندگی، تنها «زیست» نیست. زیست، امری است حیوانی و مشترک بین حیوان و انسان. آنچه به زندگی معنا میبخشد و آن را از «زیستن» فراتر میبرد، یک سلسله فضایل معنوی است که در راس آنها «هویت» قرار دارد و «هویت» از «فرهنگ» مایه میگیرد و فرهنگ را فرهنگسازان میسازند. فرهنگسازان به طور عام، مردم هستند اما فرهنگ متعالی، فرهنگی را که میتوان بدان بالید، مردم فرهیخته میسازند. دانشی مردان و هنری مردان که از میان دهها و صدها نفر از آنان یک سعدی و یک فردوسی سر برمیآورد، «زیست» را به «زندگی» بدل میسازد و به زندگی، معنا میبخشد و موجب میشود تا از «زندگان» به «زندگی» رسیده، جمعی و جامعهای پدید آید با کیانی ویژه که موجب امتیاز و بازشناسی آن از دیگر جوامع میشود؛ کیانی ویژه که از آن به «هویت» یا «هویت ملی» تعبیر میشود. دیدهایم و شنیدهایم که حتی در این جهان پرآشوب که معیارها، جمله مادی است و بازشناسیها با معیارهای مادی، با دلار، یورو و همانندان آنها صورت میگیرد وقتی یکی از مردم دلار و یوروزده در سرزمینهای دلار و یورو از یک ایرانی میپرسد: از کجایی؟ و چون میشنود: ایران، نمیفهمد و درنمییابد! اگر پاسخ دهنده نام «خیام» یا «حافظ» را بر زبان راند، پرسنده، بیگمان او را، یعنی هویت و ملیت او را باز میشناسد و با حسن احترامی خاص تکرار میکند، خیام، حافظ، یعنی ایران! معلوم شد که «سعدیها» کیستند؟ و اگر نبودند، چه میشد؟ و امروز به چه کار میآیند و برآورنده کدام نیازند؟ امید که معلوم شده باشد.
غزلهای سعدی به باور شما عرفانی هستند یا غیرعرفانی، عاشقانه یا....؟
این پرسش، پرسشی که میتوان آن را «کهن نو» یا «نو کهن» خواند پاسخهایی هم که به آن دادهاند، مثل غالب پاسخهایی که عادتا به این گونه پرسشها میدهیم یا در این سوی افراط است یا در آن سوی تفریط، مثل پاسخی که غالبا به این پرسش داده میشود که حافظ باده مینوشیده یا نمینوشیده؟
اما پاسخهایی که به پرسش ما دادهاند، اینهاست:
1) غزلهای سعدی، عاشقانه است. سعدی قهرمان غزل عاشقانه است. عشق او هم عشق مجازی است، غزلهایش هم توصیف عشق مجازی است. این، لب و لباب بسیاری از پاسخهاست؛ پاسخهایی که میتوان آنها را پاسخ اکثری خواند.
2) غزلهای سعدی، عارفانه است، منتهی نباید انتظار داشت بیان شاعر در غزل عارفانه همواره و همیشه مثل بیان فیالمثل شبستری در گلشن راز یا بیان مولانا در مثنوی باشد که غزل، زبان و بیان خاص خود را دارد. باید نحوه بیان سعدی را تشخیص داد و زبان او را بازشناخت تا دریافت که غزلهای او عرفانی است. این هم لب و لباب پاسخهایی است که عرفانگرایان به پرسش «غزل سعدی» عارفانه است یا عاشقانه؟ دادهاند؛ پاسخهایی که در برابر پاسخهای گروه اول، میتوان آنها را پاسخ «املی» نامید.اما نظر این معلم فقیر که شما جویا شدهاید طور دیگری است. بر آنم که مساله را باید از منظری دیگر نگریست؛ از منظر عشق! به همین سبب بیتی را از خود سعدی در آغاز آوردم و صدرنشین بحث کردم که گمان میکنم کلید حل معما در آن است: عشقبازی دگر و نفسپرستی دگر است!
فرهنگ مدارا، فرهنگی ریشهدار در میان ایرانیان است، ولی متاسفانه مشاهده میشود که سطح خشونت ایرانیان در سالهای گذشته افزایش قابل توجهی یافته و مدارا از میان حداقل بخشی از ایرانیان رخت بربسته است. دلیل این افزایش خشونت را چه میدانید و چه راهحلهایی را برای برونرفت از این وضعیت پیشنهاد میکنید؟
این فرهنگی که از آن صحبت میکنید، کجاست؟ آیا در نظام آموزشی ما حضور دارد؟ آیا در زندگیهای ما حضور دارد؟ در گذشته با تمام اشکالاتی که میتوان بر نظام آموزش و پرورش گرفت، یک نکته مثبت وجود داشت و آن آموزش حافظ و سعدی در مدارس بود. الان در کتابهای درسی ما چیست؟ در تلویزیون ما چه چیزی آموزش داده میشود؟ نظام آموزشی و تلویزیونی ما نه به جوانان رستم دستان را شناسانده است و نه شیر خدا را. من به جد بر این باورم که اگر در کودکی و در مدرسه ذهن کودکان با حافظ و سعدی پرورش بیابد، دیگر با شعرهای مسخره خو نمیگیرد، دیگر عادات بد را در خود نگه نمیدارد و... اینکه ما بگوییم در گذشته فرهنگ ایران فلان و فلان بود، چه دردی را دوا میکند، وقتی نسل امروز اساسا ملاصدراها و نظامیها را نمیشناسد؟ میدانیم که اساسا آدمی به چیزی فکر میکند که آن را آموخته باشد در حالی که اکنون از این آموزشها اساسا خبری نیست. من در همین باب مساله هویت را هم مطرح میکنم، به باور من ملتی که هویت نداشته باشد، مرده است. حال این هویت چیست؟ هویت به باور من دارای سه ضلع است؛ یکی زبان ملی یعنی هستی، دیگری تاریخ و اسطوره ملی و آخری هم حکمت و فلسفه ملی که من فکر میکنم هر سه ضلع هویتی ما در شاهنامه موجود است.
مهمترین سوال زندگی به نظر شما چیست؟
مهمترین سوال زندگی به باور من این است که چه کنیم که کمتر رنج ببریم و آسوده و خوشبخت باشیم؟ پاسخ ارسطو به این پرسش مفهوم اعتدال است و پاسخ افلاطون و سقراط دانایی اما فرهنگ ایرانی در پاسخ به این سوال میگوید کمآزار باش تا همواره خوشبخت باشی و در این چارچوب وحشت اینجاست که خود را بر حق بدانیم و بقیه را باطل. من فکر میکنم اخلاق ایرانی مبتنی بر کمآزاری است و همین هم گمشده بزرگ روزگار ماست.
مهمترین دغدغه این روزهایتان چیست؟
اگر بخواهم به طور عام جواب دهم، دغدغه امروزم سیوسهپل و تمام بناهای ارجمندی است که متاسفانه ز باد و باران گزند مییابند، همین را بگیرید و به سمت کلیت فرهنگ و هنر بروید تا به دغدغههای اصلی من برسید! به باور من سیوسه پل باید بماند تا یادگار آن دوران بماند؛ تا نمادهای هویتی ما بماند و تا ما بمانیم....