شاهنامه
آشنایی با شاهنامه - داستان رستم و اسفندیار بخش نخست
- شاهنامه
- نمایش از جمعه, 24 دی 1389 19:30
- بازدید: 12258
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
داستان رستم و اسفندیار
محمد صلواتی ـ قسمت65 ـ بخش نخست
مــرا گفت چون کین لهراسپ شاه
بخـــواهی به مردی ز ارجاسپ شاه
همـــان خـــواهران را بیاری زبند
کنـــی نـــام مـــا را بـه گیتی بلند
همـــه پادشاهی و لشکر تو راست
همـان تاج با تخت و افسر تو راست
ای عزیز !
اکنون داستان رستم و اسفندیار پیش روی توست. غمنامه ای که گشتاسپ آن را ورق می زند.
حکیم و دانای توس میگوید: چون اسفندیار، از توران زمین با گنج ارجاسپ شاه واسیران فراوان، سرافراز به ایران بازگشت، ایران سراسر جشن و سرور شد. دو خواهر از اسارت رها شده به وطن بازگشند و افراسیاب دلشاد از این پیروزی گمان داشت که پدر به وعده خود عمل کرده تاج وتخت شاهی به شاهزاده می سپرد.
اما گشتاسپ چنین نکرد واسفندیار آشفته وپریشان شد:
کتـــایــــونِ قیصر که بود مادرش
گرفتـــه شـــب و روز انـدر بََرش
چنیـن گفـــت بــا مادر اسفندیار
کـــه بـــا من هَمی بَد کُند شهریار
اسفندیار به مادر می گوید: « شهریار با من سر سازگاری ندارد. گفته بود اگر کین لهراسب بگیری، خواهران را ازاسارت تورانیان آزاد کنی، و نام ما ، در جهان نیکو بلند شود، تاج و تخت و افسر شاهی را به تو میبخشم.»
کتایون پاسخ داد: «ای رنج دیده پسر، چرا به دنبال تخت و تاج هستی؟ مگر گنج و فرمان و رای سپاه زیر فرمان تو نیست؟ از این فزونتر چه خواهی؟!»
گشتاسپ از این گفت و گو آگاه شد، جاماسب و ستارهشناسانِ پیشگو را فرا خواند و خواست تا از آینده اسفندیار شاه را خبر دهند:
بــخواند آن زمان شاه، جاماسپ را
همـــان فـــال گویــان لهراسپ را
بـــرفتنـــد بـــا زیجهـــا بـر کنار
بپـــرسیـــد شـــاه از گَو اسفندیار
ستارهشناسان که دست به ابزار بردند ، جاماسب ( وزیر خردمند و دوست اسفندیار ) نتیجه را دریافت. غمگین شد، نزد شاه آمد وسکوت کرد. شاه از او پرسید: «آیا او زندگانی دراز خواهد داشت؟ آیا به شادی و آرام و ناز بر تخت نشیند؟ آیا تاج شاهنشهی بر سر میگذارد؟»
جاماسب غمگین زیر لب با خود سخن گفت: «من بد اختر و بد روزگارم، از شادی همیشه بر کنار هستم، اکنون آتش بر سر نگه دارم. ای کاش هرگز نمیزاد مادرم. از این پس غم او باید کشید. بسی شور و تلخی باید چشید.»
گشتاسپ با جاماسپ سخن گفت: «ای پسندیده مرد، و ای خردمند، سخن بگوی و از راه دانش مگرد، زودتر بگو که آیا از این پرسش، جوابِ تلخی آمده است؟»
به او گفت جاماسپ که ای شهریار
تـــو ایــــن روز را خوار مایه مدار
ورا هــــوش در زابـــلستان بــود
بــــه دســـت تهم پورِ دستان بود
جاماسب پاسخ داد: «ای شهریار، سخن مرا خوار نگیر، در آن اندیشه کن و چاره بجو. اسفندیار به دست رستم کشته خواهد شد.»