شنبه, 01ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه آشنایی با شاهنامه - گُشتاسپ و کتایون

شاهنامه

آشنایی با شاهنامه - گُشتاسپ و کتایون

برگرفته از روزنامه اطلاعات

 

محمد صلواتی

چــو از دور گشتاسپ را دید گفت
کـه آن خواب ، سَر بَر کشید از نهفت

چو دستور آموزگار آن بدید
هم اَندر زمان پیشِ قیصر دوید

ای عزیز ‏!

گُشتاسپ (فرزند لهراسپ ـ پادشاه ایران) که در جست وجوی سرنوشت بود، درخانه مردی روستایی وخردمند، زندگی تازه‌ای را آغاز کرد و آن مرد بی آن که سخنی از میهمان خود بشنود، دانست که او شاهزاده یا یکی از شاهزادگان ایران است که در موقعیت خودرا پنهان می‌کند. بنابر این درباره شخصیت او سخنی نگفت، بلکه برای پهلوان ایرانی شرح داد:‏

‏«در این جا رسم بر این است که چون دخترقیصر به سن ازدواج می‌رسد، قیصر میهمانی بزرگی ترتیب می‌دهد که در آن افزون بر بزرگان و خردمندان، جنگجویان و پهلوانان، از همه مردان جوان وآماده ازدواج دعوت می‌کند تا در آن جشن شرکت کنند. در آن جا هر کس هر هنری دارد به نمایش می‌گذارد و در پایان شاهزاده قیصر در میان میهمانان می‌گردد و همسر خود را انتخاب می‌کند. شاید سرنوشت تو در این جشن راه تازه‌ای پیدا کند. اکنون کتایون آماده انتخاب همسر است و روز بعد با بالا آمدن آفتاب، رفت وآمد در قصر قیصر آغاز می‌شود، چه نیکو اگر تو با لباس آراسته در این جشن حاضر شوی و به تماشای این آیین بنشینی و یک روز شادی مردم مارا به تماشا بنشینی».‏

خردمند مهتر به گشتاسپ گفت
که چندین چه باشی تواند نهفت

برو تا مگر تاج و گاه مهی
ببینی، دلت گردد از غم تهی

این سخن در خانه مرد روستایی بود، اما کتایون که در انتظار انتخاب همسر بود، با کنیزان و دوستــــان خود به گفت وگو می‌ ‌نشست و در باره همسر آینده خود سخن می‌گفت. شاهزاده چنان شیفته بود که حتی تا نیمه شب بیدار بود و هنگامی که به خواب رفت، در خواب هم اندیشه انتخاب همسر رهایش نکرد، بلکه در خواب دید که کشور از آفتاب روشن شده، مردان گرد آمده‌اند، و یک نفر بیگانه در این شهر است می‌تواند بزرگترین پهلوان باشد وبه مقام پادشاهی برسد:‏

کتایون چنان دید یک شب به خواب
که روشن شدی کشور از آفتاب

یکی مرد بیگانه پیدا شدی
که همراه او تا ثریا شدی

روز گِرد آمدن انجمن فرا رسید. مرد روستایی گُشتاسپ را به جشن فرستاد. شاهزاده ایرانی رای دهقان را پذیرفت و رفت در گوشه‌ای نشست. جشن برپا شد و هنرمندان به هنر نمایی پرداختند، تا نوبت به آمدن شاهزاده رسید. کتایون پای از قصر قیصر بیرون گذارد. در حالی که چون ماه در شب می‌درخشید. به هر سویی چشم انداخت. بزرگان و بزرگ‌زادگان را از نظر عبور داد تا گشتاسپ را دید و خوابِ شبِ گذشته را به یاد آورد. دست غریبه را گرفت و نزد قیصر رفتند ولی قیصر او را نپذیرفت. اما بزرگان گفتند: «این آیین است و باید به پیمان خود وفادار باشی».‏

قیصر این سخن را پذیرفت امّا کتایون و گشتاسپ را بدون زر و زیور و بی‌جهاز و جشن از قصر خود بیرون راند:‏

چو بشنید قیصر بر آن برنهاد
که دخت گرامی به گشتاسب داد

بدو گفت با او برو همچنین
نیابی زمن گنج و تاج و نگین

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه