شاهنامه
ننگ باشد مرا اين سخن
- شاهنامه
- نمایش از دوشنبه, 02 اسفند 1389 16:49
- بازدید: 8443
تــــو آن كن كه بریابی از روزگار
بــر آن رو كه فرمان دهد شهریار
ای عزیز!
داستان رستم واسفندیار به آنجا رسید که رستم شاهزاده را به میهمانی خواند، اما اسفندیار سکوت كرد، وبا شرمی که در چشمان و صورتش نهفته بود، رو به رستم كرد وگفت :
«همه در شهر ایران شادكام خواهند شد كه میهمان تو باشند، ولیكن از فرمانِ شاه نمی توان سر پیچید. نفرموده كه در زابل درنگ كنم. بلکه باید کاری راکنم که او خواسته است.
شاه فرموده:
بند و زنجیربر پای تو بزنم و به دربارِ گشتاسپ ببرم. اكنون آن كاری را بكن كه شهریار خواسته است. قول می دهم که تو را زمانی بعد باز گردانم. من هم از این کارِ گشتاسپ خسته جگر شدهام، اما در پیش تو كمر بسته و كمر میبندم.»
رستم از این سخن خشمگین شده ، وسخن شه وشهزاده را کوچک می شمردوپاسخی محکم می دهد:
بـــه او گفــت رستم كه ای نامدار
همـــی جُستـــم از داور كــردگار
كـــه خـُــــرم كنم دل به دیدار تو
كنـــون چـــون بدیدم من آزارِ تو
بتـــرســـم كـه چشم بد آید همی
سـر از خوابِ خوش، برگراید همی
«ای نامدار و ای شاهزاده ، ابتدا از خدا خواستم كه دلِ تو را شاد و خرّم كنم، اما اکنون از تو آزار می بینم. میترسم که بدی پیش بیاید و خوابِ خوش ، از من روی بتابد. این درخواست برای من ننگ است وتا پایانِ جهان این ننگ از نامِ من پاک نمی شود:
یكـــی نــنگ باشد مرا زین سخن
كـــه تـــا جاودان، آن نگردد کُهن
نیـــابـــی زمـــانـی تو در خان من
نبـــاشـــی بــدین مرز مهمان من
من پیر هستم و تو جوان. دیو در راه است و تو را فریب می دهد. چرا كاری کنم كه ننگی را به همراه آوَرد؟ اگر این تیزی و تندی از مغز و زبان رها كنی، بكوشی و آنچه خِرَد می گوید انجام بدهی، من به فرمان تو هر چه خواهی به انجام میرسانم. اكنون بیا بر سر خان من بنشین و سرزمین شاد و آباد را تماشا کن که اگر چنین نکنی در این دشت میهمانِ من نیستی ! »
اسفندیار که انتظار این پاسخ را نداشت ، بارِ دیگر درخواستِ رستم را رد کرد و همچنان برخواست? خود پافشاری کرد:
گر اكنـــون بیـــایم سوی خانِ تو
بُوَم شـــاد و پیــــروز ، مهمانِ تو
تـــو گردن بپیچــــی زِ فرمان شاه
مــــرا تـــابــــشِ روز ، گردد سیاه
« اگر بنشینم و میهمان شادی و پیروزی تو باشم، تو از فرمانِ من گردن می پیچی . در این صورت، روزِ روشنِ من سیاه می شود . زیرا نمیتوانم پاسخی برای گشتاسپ ببرم.
اگر هم با تو به نبرد بپردازم که خوی پلنگ می آورم. حق نان ونمک تو فراموش می شود ، ودر این صورت، تابشِ روزگار هم با من دِگرگونه می شود.»