شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 76 - پایانِ کارِ بهمنِ اسفندیار
- شاهنامه
- نمایش از جمعه, 02 ارديبهشت 1390 21:59
- بازدید: 8650
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامهپایانِ کارِ بهمنِ اسفندیار
محمد صلواتی ـ قسمت76
کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش
مــفرمای و مپسند چندین خروش
زیـــزدان بتـــرس و ز ما شرم دار
نگه کـــن بـــدین گردشِ روزگار
ای عزیز!
بهمن که در سیستان ونزدِ خاندانِ رستم پرورش یافته بود، نا سپاسی را به نهایت رساند و دست به کشتار زد. بعد از این ظلم و جنایت هم دستور داد شهر را غارت کنند وهمه جا را بسوزانند.
رودابه که از این ماجرا خبر دار شد بهمن را از دل نفرین کرد وگفت: «زمین از نام اسفندیار و فرزند او خالی شود.»
پشوتن که مشاور و برادرِ بهمن بود، از نفرینِ رودابه به درد آمد. به بهمن پند و اندرز داد که کشتار نکن دست به غارت نزن، و از یزدان بترس و از ما شرم کن.
روزگاری نگذشت که بهمن بیمار شد. دستور داد اسیران را آزاد کنند و بند و زنجیر از پای زال بر دارند:
بفـــرمـــود تــــا پای دستان زبند
گشـــادنـــد و دادنــــد بسیار پند
چرخ ِ گردان کارِ خود را کرد وانتقامِ زال و رودابه را گرفت. چنان که گویی یزدان نفرینِ رودابه را شنیده و بیماری بر تنِ بهمن نشانده که تاج وتخت را بگذارد و از این جهان بگذرد.
چنین بود که همسرِ خود (همای چهرزاد) را نشاند و از پایانِ عُمرِ خود سخن گفت . سپس بزرگان وخردمندان وسپاهیان را گِرد آورد و از نهفته و مرگِ زود رس ، وجانشینِ خود گفت :
چـــــو از درد، شاه اندر آمد زپای
بفـــرمـــود تــا پیش او شد همای
چنین گفت کاین پاک تن چهرزاد
بـــه گیتـــی فراوان نبودست شاد
ولــــیعهـــد من او بود در جهان
هــــم آنکس که او زاید اندر نهان
بــهمن در آخرین لحظه های زندگی سخن گفت: «این همای چهرزادِ پاک تن است، پس از من پادشاه اوست. همان تاج و همان تخت، همان لشکر و گنج را به او می سپارم.
همای فرزندی در نهان دارد هنگامی که به جهان آمد، این تاج و تخت را به او میسپارد و شمایان همه فرمان از او بگیرید.»
بهمن فرزندی نوجوان داشت به نام ِ ساسان، هنگامی که سخن پدر راشنید و دانست همای و فرزند او جانشینِ پدر شدهاند، از جایگاه شاه بیرون زد، دوان دوان رفت تا از چشم ناپدید شد. هرچند که خادمان گشتند، او را نیافتند، و دستِ خالی بازگشتند.
چند روزی از مراسم معرفی همای نگذشته بود که بهمن جهان را بدرود گفت و به رسم پادشاهان بر روی بلندی برای او جایی ساختند و اورا در آن دخمه گذاردند.
چند روزی هم مجلس سوک بر پا بود تا بزرگان از همای چهرزاد خواستند که بر تخت بنشیند وپادشاهی آغاز کند:
همـــای آمـــد و تــاج بر سر نهاد
یکـــی راه و آییـــن دیگر نهــــاد
سپـــه را همـــه سر به سر بار داد
در گنــــج بگشـــاد و دینـــار داد
در نخــستین روز پادشاهــی تاج بر سر گذارد، سپاهیان را فراخواند وبه آنان گنج فراوان بخشید، در مقابل بزرگان و دین داران، سخن از برابری گفت و مژدۀ جهانی نو داد. امــا می دانست که کودک او به زودی به جــهان میآید و باید تاج وتخت را بسپارد ودر گوشه ای بنشیند.