شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 71 - رَزمِ دومِ رستم و اسفندیار
- شاهنامه
- نمایش از جمعه, 02 ارديبهشت 1390 18:42
- بازدید: 11603
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
رَزمِ دومِ رستم و اسفندیار
محمد صلواتی ـ قسمت71
به زِه کن کمان را، و این چوب گَز
بـــدیـــن گونه پرورده در آبِ رَز
ابـر چشم او راست کن هر دو دست
چنـــان چون بُوَد مردم گَز پرست
ای عزیز!
سیمرغ چاره ی کار ِ اسفندیار را برای رستم چنین گفت :
«چارۀ او کمان است و چون گز، پرورده در آب رَز و فرود آوردن بر چشم راست اسفندیار . چنانکه مردم گزپرست چنین کنند. اما آگاه باش که هر کس خون اسفندیار را بریزد، زمانه با او نسازد و اورا مکافات خواهد کرد.»
رستم پذیرفت.
سیمرغ ، شرط پیش ِ پای رستم گذارد که هم عذرخواه باش وهم عذر پذیر .
رستم این شرط را هم پذیرفت.
پس از پذیرش رستم ، سیمرغ راه را به رستم نشان داد تا چوب گز فراهم کند.
رستم به فرمانِ سیمرغ عملکرد. تیری از چوب گز ساخت ودر آبِ رَز ( انگور) خیس کرد و روز بعد با آمدن آفتابِ عالمتاب، روانۀ خوابگاهِ اسفندیار شد و با فریاد اورا بیدار کرد:
برخیز از خواب خوش
برآویز با رستم کینهکش
اسفندیار که صدای رستم را شنید: با پشوتن( برادرش) گفت:
«گمان نمیبردم که رستم بار دیگر بتواند به قصرِ خود باز گردد. رستم خسته بود، و چند پیکانِ تیر برتنِ رخش بود، اما جایی از خستگی رستم و تیر هایِ تنِ رخش پیدا نیست.»
رستم از همان بالای کوه گفت: «من بهر جنگ نیامدهام، برای پوزش آمده ام. من درهای گنجِ خود را برای تو باز میکنم، و آنچه سالیان دراز جمع کرده ام به تو میدهم. توهم دست از این کار بردار. نام مرا زشت و خوار نکن. از دل شهریار هم کینه را دور کن.»
مـــن امــروز ، نه از بهرِ جنگ آمدم
پـــی ِ پـــوزش و نـام و ننگ ، آمدم
گشـــایـــم درِ گنـــج ِ دیـرینه باز
که آن ،گِرد کـــردم بــه سالِ دراز
اسفندیار گفت: «حرف نابه جــا میزنــی؟ به مــن می گویی از فرمانِ یزدان بگردم؟ با من از بند و گردنِ خود سخن بگو که خریدار ِ سخنِ دیگر نیستم.»
رستم همان لحظه کمان کشید ، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:«ای دادار مهربان، میدانی که جنگ و جوانمردی از میان رفته است. مرا به این گناه مکافات مکن، تویی آفرینندۀ مهر و ماه.»
سپس تیر ها را یکی پس از دیگری به سوی اسفندیار انداخت.
اسفندیار که دید زمان به درازا کشید و رستم تیر میاندازد، تیری با پهلوانی به سوی او پرتاب کرد :
چو خودکامه جنگی، بدید آن درنگ
کـه رستم همی دیر شد سوی جنگ
یکـــی تیـــر بــر ترگ رستم بزد
چنـــان کـز کمان سواران سزد
رستم که این چنین دید، همان سان که سیمرغ گفته بود، تیرِ گز را به کمان بست وبه سویِ چشمِ افراسیاب رها کرد. تیر بر چشمِ اسفندیار خورد و جهان پیشِ او تیره وتار شد
تهمتـــن گز انــدر کمان راند زود
بر آن سان که سیمرغ فرموده بود
بـــزد تیـــر بـــر چشمِ افراسیاب
سیـــه شــد جهان پیش آن نامدار
شم او راست کن هر دو دست چنـــان چون بُوَد مردم گَز پرست ای عزیز! سیمرغ چاره ی کار ِ اسفندیار را برای رستم چنین گفت : «چاره ی او کمان است و چون گز، پرورده در آب رَز و فرود آوردن بر چشم راست اسفندیار . چنانکه مردم گزپرست چنین کنند. اما آگاه باش که هر کس خون اسفندیار را بریزد، زمانه با او نسازد و اورا مکافات خواهد کرد.» رستم پذیرفت. سیمرغ ، شرط پیش ِ پای رستم گذارد که هم عذرخواه باش وهم عذر پذیر . رستم این شرط را هم پذیرفت. پس از پذیرش رستم، سیمرغ راه را به رستم نشان داد تا چوب گز فراهم کند. رستم به فرمانِ سیمرغ عملکرد. تیری از چوب گز ساخت ودر آبِ رَز ( انگور) خیس کرد و روز بعد با آمدن آفتابِ عالم تاب، روانۀ خوابگاهِ اسفندیار شد و با فریاد اورا بیدار کرد: برخیز از خواب خوش برآویز با رستم کینهکش اسفندیار که صدای رستم را شنید: با پشوتن( برادرش) گفت: «گمان نمیبردم که رستم بار دیگر بتواند به قصرِ خود باز گردد. رستم خسته بود ، و چند پیکانِ تیر برتنِ رخش بود، اما جایی از خستگی رستم و تیر هایِ تنِ رخش پیدا نیست.» رستم از همان بالای کوه گفت: «من بهر جنگ نیامدهام، برای پوزش آمده ام. من درهای گنجِ خود را برای تو باز میکنم، و آنچه سالیان دراز جمع کرده ام به تو میدهم. توهم دست از این کار بردار. نام مرا زشت و خوار نکن. از دل شهریار هم کینه را دور کن.» مـــن امــروز، نه از بهرِ جنگ آمدم پـــی ِ پـــوزش و نـام و ننگ، آمدم گشـــایـــم درِ گنـــج ِ دیـرینه باز که آن، گِرد کـــردم بــه سالِ دراز اسفندیار گفت: «حرف نابه جــا میزنــی؟ به مــن می گویی از فرمانِ یزدان بگردم؟ با من از بند و گردنِ خود سخن بگو که خریدار ِ سخنِ دیگر نیستم.» رستم همان لحظه کمان کشید، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «ای دادار مهربان، میدانی که جنگ و جوانمردی از میان رفته است. مرا به این گناه مکافات مکن، تویی آفرینندۀ مهر و ماه.» سپس تیرها را یکی پس از دیگری به سوی اسفندیار انداخت. اسفندیار که دید زمان به درازا کشید و رستم تیر میاندازد، تیری با پهلوانی به سوی او پرتاب کرد: چو خودکامه جنگی، بدید آن درنگ کـه رستم همی دیر شد سوی جنگ یکـــی تیـــر بــر ترگ رستم بزد چنـــان کـز کمان سواران سزد رستم که این چنین دید، همان سان که سیمرغ گفته بود، تیرِ گز را به کمان بست وبه سویِ چشمِ افراسیاب رها کرد. تیر بر چشمِ اسفندیار خورد و جهان پیشِ او تیره وتار شد تهمتـــن گز انــدر کمان راند زود بر آن سان که سیمرغ فرموده بود بـــزد تیـــر بـــر چشمِ افراسیاب سیـــه شــد جهان پیش آن نامدار.