شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 14 - نبردبیژن با گُرازان
- شاهنامه
- نمایش از پنج شنبه, 13 خرداد 1389 14:14
- بازدید: 10035
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
محمد صلواتی
نبردبیژن با گُرازان
چــراگاه ِ مـــا بـود و فــریـادِ مـــا
تو ای شـــاه ِ ایــران بـــده داد مـــا
گُراز آمد اکنون فــزون از شمــار
گرفت آن همـه بیشـه و مَـرغــزار
ای عزیز،حکیم ِ قصهگوی ما ( فردوسی توسی) اکنون داستان پهلوانی بیژن را از دوران باستان برای ما چنین روایت میکند:
پس از پیروزیهای ایران بر سپاه توران،روزی کیخسرو نامدار مجلسی از بزرگان، موبدان، پهلوانان و دوستدارانِ تختِ پادشاهیترتیب داد. تصمیم داشت در آن مجلس از آینده سخن بگوید و جهانی نو را مژده دهد. جهانی با عدل و داد، جهانی بدون خونریزی، پر از مهر و محبت.اما هنوز مجلس آغاز نشده بود، که ناگاه دربانِ کاخ شتابان وارد شد و به کیخسرو پادشاه گفت: «عدهای از شهر اَرمان آمدهاند و خواهش میکنند تا شاه را ببینند.»کیخسرو از این سخن دلگیر شد و اجازه ورود ارمانیان را داد. آنها وارد شدند و روی زمین زانو زده، و گفتند:«ما کشاورز هستیم اما اکنون گُرازهایی پیلپیکر با بدن هایی مانند کوه به ما حمله کردهاند و همه کِشت و زِراعت ما را از بین بردهاند، از پادشاه دادخواهی میکنیم. به فریاد ما برس که زندگی ما در خطر است .
چو بشنید گفتارِ فـــریـــاد خـــواه
بـه دردِ دل انـدر ، به پیچیــد شــاه
کـه ای نــامــداران و گُردانِ مــن
که جوید همــی نام از این انجمــن
بِبـــُـرَّد ســـَـر ِ آن گُرازان به تیــــغ
نـدارم از او گنــج و گوهــر، دریــغ
همه پهلوانان و میهمانان ایستادندوآماده فرمانِ شاه بودند. بیژن جوان (فرزندِ گیوِ پهلوان ) قدم پیش گذاشت ، ابتدا شاه را آفرین گفت و بعد ادامه داد: «من به فرمان کیخسرو ِپادشاه هستم.»
کیخسرو از حمله گرازهای وحشی، سخن گفت و از بیژن خواست که به نبرد با گرازها برود، اما از آنجا که او راه را خوب نمیشناخت و سرزمین اَرمان نزدیک شهر توران بود، پهلوان دیگری به نامِِ«گُرگین را به عنوان ِ «راهنما» با او فرستاد:
بــه گرگینِ میلاد گفــت آنگهـــی
که بیـژن بـه تــوران نـدارد رهــی
تـو بـا او بـُـرو تـا ســـرِ آب بنـــد
همی راهبــر بـاش و هــم یــارمَنــد
بیژن و گرگین به راه افتادند، اما هنوز به سرزمین اَرمان نرسیده بودند که گرازها را دیدند. بیژن از گرگین خواست تا به او کمک کند ولی گرگین چنین نکرد و گفت: «چون تو گنج را میگیری تو خود باید با گرازها روبهرو شوی.»
بیژن با خشم و عصبانیت با گرازها روبهرو شد. گاه با نیزه، و گاه با تیر و کمان، و به گاهی دیگر با خنجر، به کشتن گرازها پرداخت. چنان که گرازها فرصت و جرأت پیدا نکردند به بیژن نزدیک شوند. همه یا کشته شدند و یا فرار کردند و یادِ شهر اَرمان را هم از یاد بُردند.اکنون زمانِ بازگشت بود، بیژن دندانهایِ بلند چندگراز را بیرون کشید تا به نزد ِپادشاه آورده و از شجاعت خود داستانها بگوید :
کـــه دنــدانهــا نــزد شـــاه آورد
تـــن ِ بــیســرانشـان به راه آورد
در همین لحظه گرگین به او رسید و پرسید: «این دندان ها را برای چه میخواهی؟»
بیژن پاسخ داد: «دندانهایی به این بزرگی را تاکنون کس ندیده، به نزد ِ کیخسرو میبرم تا از او جایزه بگیرم.»
گرگین به بیژن حسادت کرد، تصمیم گرفت تا حیلهای به کار زند و خود را سهیم در این کار کند . با چنین تصمیم ، از جشنگاهِ «منیژه» دختر افراسیاب سخن گفت :
یکی دشت بینی همـه سبــز و زرد
کز او شـــــاد گردد دلِ راد مـــرد
منیژه همان دُخـــتِ افـــراسیاب
دُرافشان کُند بـاغ، چـــون آفـتاب
بیژن ، جوانِ پرغرور ، تصمیم گرفت این جشنگاه را ببیند. از گرگین خواست تا او را به سوی مرز توران راهنمایی کند.